صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند.
مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان میدهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازهی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت فاصله داشتم، عصبانیتم را بر سر اولین نفر خالی کردم، غذا زهرمارم شد….
تمام اینها از کجا شروع شد؟ از یک صدا زدن ساده و من آدمی هستم که اجازه میدهم هر چیز سادهای از من یک دیوانهی تمام عیار بسازد که میتواند گند بزند به زندگیاش.
چرا؟!
چون فکر میکنم آدم خیلی مهمی هستم،
چون انتظار دارم همه همانی باشند که من میخواهم،
چون منتظرم چیزی مطابق میلم نباشد تا بزنم زیر میز،
چون زیادی خودم را و همه چیز را جدی میگیرم.
من همهی اینها را میدانم اما تا زمانی که دانستههایم منجر به عملکرد متفاوتی نشوند انگار که هیچ نمیدانم.