بایگانی برچسب برای: روزنوشت

امروز را کُند و آرام و یک جورهایی بی‌حوصله شروع کردم. یکی دو ساعت تمیزکاری کردم. دارم کم کم بعضی جاها را تمیز می‌کنم. دلم‌ می‌خواهد وقتی که اینجا را ترک می‌کنم کاملا تمیز باشد، همانطور که دوست دارم وقتی به خانه‌‌ی جدیدی می‌روم آن را تمیز تحویل بگیرم.

روزهای اول هفته که خانه هستم یک پایم پای کامپیوتر است و پای دیگرم در حال انجام دادن کارهای خانه؛ شستن و جمع کردن لباس‌ها، آماده کردن غذا، سر و سامان دادن به وسایلی که برده و آورده‌ایم…

امروز هم مثل همیشه تمام مدت در رفت و آمد بین میز کار و بقیه‌ی خانه بودم. همین الان که نشسته‌ام متوجه‌ی وجود خاک در جایی شدم که قبلا متوجه‌اش نشده بودم. اصلا آدم وقتی نظافت می‌کند جاهایی را پیدا می‌کند که حتی فکرش را هم نمی‌کرده که ممکن است مثلا خاک بگیرند یا کثیف شوند. به همین دلیل است که من همیشه تمیز‌کاریهای اصلی خانه مانند خانه‌تکانی را خودم انجام می‌دهم و این کار را به دیگران نمی‌سپارم، چون به نظرم اولا فقط خود آدم است که می‌داند کدام نقاطِ ناپیدا هستند که باید تمیز شوند و دوما وقتی که خودت شاهد و ناظر تمیز شدن نقاط مختلف خانه هستی، انرژی فضا برایت کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از اینکه نظافت تمام می‌شود تو انرژی متفاوتی از فضا دریافت می‌کنی. اما وقتی که فضا توسط دیگران تمیز شده است این انرژی دریافت نمی‌شود. وقتی که در روندِ رفتن از کثیفی به سمت تمیزی قرار می‌گیری و واقعا لمس می‌کنی که فضا ذره ذره آن هم در جزئی‌ترین نقاط آن تمیز شده است در نهایت احساس بسیار خوبی داری. انگار که انرژی‌های منفی را با انرژی‌های مثبت جایگزین کرده‌ای.

همه‌ی این صغری کبری‌ها را چیدم که بگویم فردا باید این قسمتی که خاک گرفته و من متوجه‌اش نشده بودم را تمیز کنم. روی تخته لیست بلند‌بالایی از کارهای نظافتی که در این مدت باید انجام دهم نوشته‌ام. در واقع یک جورهایی خانه‌تکانی پاییزه است که امسال باید دو بار انجامش دهم.

دایره‌ی روابطم هر روز محدود و محدودتر می‌شود. از حذف شدن بعضی از آدم‌ها بسیار راضی هستم و دور شدن از بعضی‌های دیگر را درک نمی‌کنم. نمی‌توانم بفهمم چرا معاشرت کردن و رابطه داشتن با بعضی از آدم‌ها تبدیل به روندی سخت و پیچیده می‌شود درحالیکه می‌تواند نرم و روان پیش برود.

من آدمِ روابط سرراست و روانم. در واقع در سن و سال و شرایطی نیستم که به دنبال روابط پیچیده باشم. یک زمانی دوست داشتم روابطم پیچیده باشند،‌ سرم درد می‌کرد برای کش و قوس‌های رابطه، برای بالا و پایین‌هایش… اما الان دیگر آن آدم بیست و چند ساله نیستم که به دنبال پیچیدگی‌ها باشم. دوست دارم روابط مطابق انتظارم پیش بروند؛ نرم و روان و آرامش‌بخش و دلپذیر و رو به جلو… اما در عین حال همراه با هیجان و لذت.

مشتاق نگه داشتن من در رابطه کار ساده‌ای نیست چون همه چیز به سرعت برایم رنگ و بوی تکرار می‌گیرد و من دائما به دنبال تازگی هستم. به نظرم خوب است که روابط غافلگیرکننده باشند اما در جهت مثبت، یعنی در جهت بهتر شدن حال و لذت بردن بیشتر. رابطه همیشه باید چیز تازه‌ای برای ارائه به من داشته باشد تا بتواند مرا مشتاق نگه دارد اما این به معنی پیچیدگی بی‌مورد نیست. دوست دارم رها باشم و خودم را در مسیر رابطه جور دیگری تجربه کنم؛ یک جور لذتبخش و در عین حال ساده. می‌خواهم خودم را ساده و راحت تجربه کنم.

اصلا نمی‌دانم در حوزه‌ی روابط چه چیزی در انتظارم است و قرار است زندگی‌ام چه رنگ و بویی به خود بگیرد، فقط می‌دانم که در این حوزه تمام و کمال به احساسم اعتماد دارم و بر طبق حس درونی‌ام عمل می‌کنم. هرگز سعی نمی‌کنم درونم را قانع کنم یا کاری مخالف نظرش انجام دهم چون می‌دانم که نتیجه‌اش قطعا به ضررم خواهد بود. صرفا می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

با ساناز تلفنی در مورد موضوع مهمی که مدت‌هاست ذهنش را درگیر کرده و باید در موردش تصمیم‌گیری کند صحبت کردیم و به او اطمینان دادم که مسیری که می‌رود مسیر درستی است و نباید اجازه دهد که فکر و خیال‌ها و ترس‌های بی‌مورد او را در تصمیم‌گیری دچار تزلزل کنند چرا که وقتی قدم برمی‌داری تمام شرایط برایت مهیا می‌شوند. من قبلا مشابه این تصمیم را گرفته‌ام و با وجودیکه دوران سختی را گذراندم اما از اینکه چنین تصمیمی گرفتم بسیار راضی هستم.

بعد از نهار گاز را تمیز کردم و بالکن را شستم. هر ساختمانی که تکمیل می‌شود ساختمان دیگری شروع به ساخته شدن می‌کند و این مساوی است با خاک که از سر و کول ما بالا می‌رود. جوجه‌های کبوتر از تخم بیرون آمده‌اند. امیدوارم هر دوی آنها به سلامت این دوران را پشت سر بگذارند. من هم که باید منتظر یک کثیف کاری درست و حسابی در بالکن باشم. کبوتر کمی نترس‌تر شده است و دیرتر می‌پرد.

دوباره ساعت‌ها پای کامپیوتر نشستم. یک جایی دیدم که واقعا بی‌حوصله و یک جورهایی غمگینم. برای اینکه حال خودم را خوب کنم هدفون در گوشم گذاشتم و با صدای بلند موزیک رقصیدم. قبلا هم گفته بودم که رقصیدن با موزیک قوی که صدای بلندی داشته باشد باعث می‌شود حالم بسیار بهتر شود. دوش گرفتم و جسته و گریخته پای کامپیوتر نشستم.

صبور بودن شاید سخت‌ترین کار در زندگی باشد؛ صبور بودن وقتی که هیچ نتیجه‌ای وجود ندارد، وقتی که فکر می‌کنی تمام تلاشت را کرده‌ای، وقتی که انتظار داری چیزی اتفاق بیفتد اما نمی‌افتد، وقتی که ظاهرا اتفاقات مطابق میلت نیستند، وقتی که خسته و بی‌حوصله‌ای…

صبور بودن حداقل برای منِ بی‌طاقت که دوست دارم زندگی‌ام مصداقِ «کن فیکون» باشد سخت‌ترین کار زندگیست.

لیست کارهای فردا بسیار بلند بالاست و من هم بسیار خسته‌ام.

الهی شکرت…

دم صبح بیدار شدم و بدخواب شدم. مدام از پهلویی به پهلوی دیگر می‌چرخیدم. روده‌هایم کمی به هم ریخته بودند. کلی فکر کردم چه چیز خاصی خوردم که اینطور شدم. یادم افتاد که در املت دیشب روغن مایع بود. البته که بسیار کم بود و من هم چند لقمه بیشتر نخورده بودم اما بعد از هشت ماه لب نزدن به روغن‌های ناسالم همان یک ذره کافی بود تا بدن من را به هم بریزد. تازه می‌فهمم که چه چیزهایی به خورد بدن بیچاره‌مان می‌دادیم. بدن من کاملا داشت این روغن ناسالم را پس می‌زد.

صبح در باغ بیدار شدن بسیار لذتبخش است. با سمانه رفتیم نان سنگک تازه گرفتیم. چای تازه روی آتش دم کردیم و دوباره املت درست کردیم. من خیلی صبحانه خوردم، یک جورهایی در مرز ترکیدن بودم.

در مورد آدم‌های موفق حوزه‌ی پوشاک که به تازگی در مدارشان قرار گرفته‌ایم صحبت کردیم. سمانه به واسطه‌ی حضور در رشته‌ی DBA مد و پوشاک تقریبا تمام افراد مهم این حوزه را شناخته است و با آنها معاشرت دارد. در مورد یکی از فروشگاه‌داران بسیار سرشناس و موفق صحبت کردیم که در این مدت باوجودیکه کار و مشغله‌اش بسیار زیاد است، سر تمام کلاس‌های دانشگاه حضور داشته. گفتیم که افراد موفق هیچ کاری را نصفه و نیمه انجام نمی‌دهند. در هر کاری که وارد می‌شوند بهترینِ خودشان را در آن کار می‌گذارند و به همین دلیل است که تا این حد موفق هستند.

وگرنه آدم‌های معمولی بارها و بارها کارهایی را شروع می‌کنند اما حتی ده درصد توان و تمرکزشان را هم در آن کار نمی‌گذارند. این اصلا به این معنی نیست که ما نباید در زندگی تغییر مسیر بدهیم، این فکر که مسخره و خنده‌دار است؛ اولویت‌ها و خواسته‌های آدم در طول مسیر زندگی بارها و بارها تغییر می‌کنند و انسان هر بار مسیرش را مجددا تنظیم می‌کند. موضوع اصلا این نیست، موضوع این است که نقطه‌ی هدفت مشخص باشد و تا رسیدن به آن نقطه بهترین کاری که از دستت برمی‌آید را انجام دهی. در اینصورت حتی اگر نتیجه‌‌ی مدنظرت عینا هم حاصل نشود تو تبدیل به آدم جدیدی شده‌ای و به سمت مسیرهای بسیار بهتری هدایت می‌شوی و در عین حال مهارت‌ها و تجربیاتی که کسب کرده‌ای در مسیر‌های دیگر زندگی به کمک تو خواهند آمد. یعنی هیچ‌کدام از تلاش‌های ما هرگز بی‌نتیجه نخواهند ماند.

اما به نظر من بزرگترین موهبت این روش این است که در پایان کار سرت را بالا می‌گیری و می‌گویی من تمام توانم را در این کار گذاشتم، این بهترین کاری بود که در این زمان از من ساخته بود. در واقع تو به خودت افتخار می‌کنی و از خودت راضی هستی و این رضایت درونی عزت نفس زیادی را در تو ایجاد می‌کند.

من در اغلب مواقع زندگی‌ام تلاش کردم تا بهترین خودم را در کاری که انجام می‌دهم بگذارم. اهمیت این موضوع را وقتی که برای کنکور می‌خواندم متوجه شدم. آن زمان برای مدتی استرس گرفته بودم. برای اینکه خودم را آرام کنم به خودم گفتم: «ببین تو داری بهترین کاری که از دستت برمیاد رو انجام میدی. اصلا مهم نیست نتیجه چی باشه. تو الان و امروز بیشترین تلاشت رو داری می‌کنی. پس اصلا به نتیجه فکر نکن.» از آن زمان به بعد همیشه سعی کردم همینطور عمل کنم.

البته مواقع زیادی هم در زندگی‌ام بوده‌اند که این کار را نکردم. آن موقعیت‌ها تا مدت‌ها جلوی چشمم بودند و خودم می‌دانستم که می‌توانستم بسیار بهتر عمل کنم. در واقع واقف بودن به اینکه من بهترینِ خودم را در آن مواقع نگذاشتم تا مدت‌ها اعتماد به نفسم را می‌گرفت. به همین دلیل حالا تلاش می‌کنم تا در هر موقعیتی بهترین خودم باشم تا بعدا احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم.

به این نتیجه رسیده‌ام که ما نه بابت کارهایی که انجام داده‌ایم پشیمان می‌شویم و نه بابت کارهایی که انجام نداده‌ایم. ما آدم‌ها تنها به این خاطر که احساس می‌کنیم می‌توانستیم بهتر عمل کنیم اما نکردیم پشیمان می‌شویم. هرچند که باید بپذیریم که در حال طی کردن مسیر رشد و تکاملمان هستیم. اما به هر حال اگر همواره آگاه باشیم که باید تمام تلاشمان را «در آن زمان» به کار ببندیم هیچ جایی برای پشیمانی و احساس بد باقی نمی‌ماند.

مقداری سیب کندم. سیب‌ها امسال درشت نشده‌اند احتمالا چون کود مناسب دریافت نکرده‌اند. ظرف‌ها را شستم و اطراف را مربت کردم و آماده‌ی رفتن شدیم. حوالی ساعت ۲ بود که به سمت خانه راه افتادیم. از چاپارل که حرکت می‌کنیم به قزوین نزدیک‌تر هستیم و سریع‌تر می‌رسیم.

چند روز بود که موضوعی ذهنم را درگیر کرده بودم و واقعا نمی‌دانستم کاری که قصد انجام دادنش را دارم کار درستی‌ است یا نه. از خداوند هدایت خواستم و به ذهنم رسید که نشانه‌ای را تعیین کنم. همین کار را کردم و بر اساس نشانه‌ای که گذاشته بودم پاسخم را تمام و کمال دریافت کردم. بنابراین پرونده‌ی موضوع به طور کامل در ذهنم بسته شد و باید بگویم که حالا احساس بسیار بهتری دارم و فکر می‌کنم کار درست واقعا همین بود. چقدر خوب است که ما مجهز به قطب‌نمای درونی هستیم که می‌توانیم به آن رجوع کنیم و پاسخ سوالاتمان را بگیریم. احساسات ما واقعا ابزاری قدرتمند در هدایت کردن ما هستند. این همه سال که تلاش می‌کردم با عقل و منطقم کارها را پیش ببرم در واقع فقط داشتم کارها را برای خودم سخت می‌کردم.

ما آدم‌ها نعمت‌هایی را در اختیار داریم که هرگز حتی به ذهنمان خطور هم نمی‌کند که تا چه اندازه ارزشمندند و چقدر جا دارد که بابتشان سپاسگزار خداوند باشیم. این منبع هدایت، که در هر لحظه به آن دسترسی داریم و در هر موردی می‌توانیم از آن مشورت بگیریم تا بهترین قدم را برداریم، نعمتی است که تا ابد هم اگر بابتش سپاسگزار باشیم نمی‌توانیم حق مطلب را ادا کنیم.

دوش گرفتم. به یکی از گلدان‌های عزیزم سر و سامان دادم. از دیدن اینکه حال «برگ انجیری» بسیار بهتر شده و صاحب برگ جدیدی شده است بسیار خوشحال شدم. فقط یکی از گلدان‌ها حالش خوب نیست. بعد از سم زدن هم هنوز بهتر نشده. واقعا امیدوارم که حالش بهتر شود چون بسیار دوستش می‌دارم. حال بقیه‌ی خانم گلی‌ها کاملا خوب است.

روی تخته لیست بلند‌بالایی ازکارهایی که باید انجام شوند نوشتم.

شیر نسکافه‌ی تلخ و چند صفحه خواندن همیشه برایم بهترین حسن ختام است.

الهی شکرت…

صبح با سر و صدای سمانه که آماده‌ی رفتن به دانشگاه می‌شد بیدار شدم. شروع به نوشتن در دفترم کردم. در حین نوشتن سمانه در مورد یکی از دوستانش گفت که دو سال است از همسرش جدا شده و در تمام این مدت به هیچ‌کس در این مورد چیزی نگفته. با اینکه دائما با سمانه در ارتباط بوده‌اند اما هرگز چیزی به او نگفته بوده. خودداری عجیب و غریبی از خودش نشان داده. تا اینکه سمانه دیروز عکسی از دانشگاهِ قدیمشان برای او فرستاده و او انگار که یاد تمام ایام گذشته افتاده باشد سفره‌ی دلش باز شده و گفته است که دو سال گذشته را چگونه گذرانده.

ماجرای عجیب و غریبی بود واقعا. احتمالا دلیل سکوتش این بوده که همه‌ی اطرافیان به او می‌گفته‌اند که این فرد مناسب تو نیست اما او کار خودش را کرده است و حالا برای اینکه مورد شماتت دیگران واقع نشود حرفی نزده. به هر حال کار سختی انجام داده، این همه مدت مخفی نگه داشتن چنین چالشی آن هم از دوستی که دائما با او در ارتباط هستی اصلا ساده نیست. البته که من آن دختر را میشناسم، اردیبهشتی است. اردیبهشتی‌ها توانایی عجیب و غریبی برای سکوت کردن و بروز ندادن چیزی دارند آن هم در کمال خونسردی و آرامش، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است.

در واقع این جدایی نبود که مایه‌ی تعجب بود چون انتظارش می‌رفت، در واقع بیشتر نوع مواجه‌ی او با این مساله بود که تعجب ما را بر انگیخت. چالش‌های عاطفی شاید سخت‌ترین چالش‌های زندگی افراد باشند. باید سعی کنیم به آنها به چشم مسیری برای رشد کردن و رسیدن به آنچه که می‌خواهیم نگاه کنیم تا از آنها به سلامت بیرون بیاییم.

اتفاقا ساناز هم امروز که آمد در مورد یکی از دوستان گفت که او هم از همسرش جدا شده و حالا در رابطه‌ی بسیار بهتری وارد شده است و از شرایطش بسیار راضی‌ست. جالب است که می‌گفته من در تمام سالها‌ی گذشته تصویر چنین رابطه‌ای با چنین مشخصاتی را در ذهنم داشتم و حالا دقیقا در حال تجربه کردن آن رابطه هستم. چقدر ذهن انسان قدرتمند است. اگر تصویر آنچه را می‌خواهی همواره در ذهن نگه داری و سعی کنی با احساس خوب به مسیرت ادامه دهی بدون تردید به آنچه که می‌خواهی می‌رسی.

ساناز دیرتر از چیزی که قولش را داده بود آمد اما در عوض امروز بر یکی از محدودیت‌های ذهنش غلبه کرده بود و کاری را که مدت‌ها بود به خاطر ترس و سایر مسائل به تعویق می‌انداخت انجام داده بود. من بی‌نهایت بابت این موضوع خوشحال شدم و به او افتخار کردم. لذت می‌برم وقتی که می‌بینم آدم‌ها درجهت بهتر شدن و عبور کردن از محدودیت‌هایشان قدم برمی‌دارند. در این جهت که تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودشان شوند. وقتی که آدم‌ها با وجود ترس یا سایر موانع قدم برمی‌دارند واقعا جای افتخار دارد. با هر قدمی که ما به سمت جلو برمی‌داریم باعث گسترش آگاهی خودمان و آگاهی جهان می‌شویم و این اقدام قطعا مشمول پاداش خواهد شد.

ما تا لحظه‌ی رفتن ساناز حرف زدیم و چقدر لذتبخش بود.

حدود ساعت ۷:۳۰ سمانه از دانشگاه به دنبال من آمد و با هم رفتیم چاپارل (چاپارل نام باغ کوچکمان است. پدرم این نام را برایش انتخاب کرده). در مسیر مقداری هم خرید کردیم. وقتی رسیدیم هوا تاریک بود و بچه‌ها نیمی از باغ را آبیاری کرده بودند. از وقتی که پدر اعلام کرد که دیگر به کارهای باغ رسیدگی نخواهد کرد ما مجبور شدیم وظایف را بین خودمان تقسیم کنیم تا مانع خشک شدن و از بین رفتن باغ شویم.

پدر واقعا برای این باغ زحمت کشیده. از وقتی که خودمان کارها را انجام می‌دهیم بیشتر و بیشتر متوجه‌ی این موضوع شده‌ایم که در تمام این سالها پدر چقدر برای مراقبت و نگهداری از باغ و به ثمر رسیدن آن زحمت کشیده است. تک تک درختانی که اکنون درختان کهنی هستند نهال‌های بسیار کوچکی بودند که پدر با تمام وجود و با تحمل سختی بسیار زیاد از آنها مراقبت و نگهداری کرده است تا به ثمر برسند.

واقعا امیدوارم که بتوانیم از نتیجه‌‌ی زحمات پدر مراقبت کنیم تا ببینیم که مسیر چطور پیش می‌رود. متاسفانه تمام گردوهای باغ را دزدیده‌اند. پدر هم اصلا به خاطر همین دزدی‌های مکرری که از باغ می‌شد دلزده شد و بی‌خیال تمام زحمات خودش شد. بی‌خیال سیستم آبیاری فوق‌العاده‌ای که راه‌اندازی کرده بود و تک تک درختانی که مثل فرزندانش آنها را می‌شناخت.

شب را کنار آتش گذراندیم. سمانه املت روی آتش درست کرد که بسیار هم مزه داد. چای هم در کتری و قوریِ مخصوص وسط دل آتش درست شد. تنها تنقلاتی که من می‌توانم بخورم تخمه و همین چای است که خوردم.

از صحنه‌ی آتش عکس گرفتم.

املت و چای در آتش

املت و چای در آتش

همینطور که نشسته بودیم صدای خش خش زیادی را شنیدیم. مهدی رفت بررسی کرد و با یک وزغ فوق‌العاده زیبا برگشت. به غایت زیبا بود این موجود نحیف و ترسان. پوست بدنش کِرِم رنگ بود و روی تمام قسمت کمرش دایره‌های سبز رنگ وجود داشت. به بدنش که دست زدم احساس خیلی عجیبی داشت. کمی که با او خوش و بش کردیم و عکس گرفتیم او را به جای اولش برگرداندیم.

وزغ زیبا وزغ زیبا

از یک جایی به بعد من و سمانه دیگر واقعا خسته بودیم. رفتیم داخل اتاق و با چراغ روشن خوابمان برد. طفلک مهدی فکر می‌کنم تا ۴:۳۰ صبح بیدار بود. جالب است که داخل اتاق بسیار گرم بود و بیرون هوا بسیار خنک شده بود.

الهی شکرت…

به کارگاه که رسیدیم بچه‌ها داشتند چای صبحگاهی می‌خوردند و همزمان با خوردن چای عبارت‌های تاکیدی می‌گفتند. همیشه این کار را انجام می‌دهند تا روزشان را با افکار و انرژی مثبت شروع کنند. خداوند را برای داشتن نیروهای خوب بی‌نهایت سپاسگزاریم.

دیگ بخار و چند اتوی جدید به کارگاه اضافه شده است. دیگ بخار کارها را خیلی ساده‌تر می‌کند چون آب جوش دائمی را از طریق لوله‌کشی به اتوها می‌رساند. در نتیجه دیگر نیازی به جوش آوردن آب و پر کردن اتوها وجود ندارد.

کارِ امروز از کم شروع شد و همینطور آهسته آهسته زیاد شد به طوریکه هر چه زمان می‌گذشت کار بیشتر می‌شد. تا ساعت ۹ شب مانند تراکتور کار کردیم تا بشود کار را برای فردا تحویل داد.

فردا تولد یکی از همکاران عزیزانمان است، امروز یکی از خویشاوندانشان که خانمی بسیار شیرین و دوست‌داشتنی و البته کدبانویی ماهر است با کیک دستپخت خودش ناگهان آمد و همکارمان را برای تولدش غافلگیر کرد. ما هم البته در جریان نبودیم و همگی غافلگیر شدیم. بسیار دلنشین بود.

من که خودم در گذشته مرتبا کیک می‌پختم و در این کار مهارت داشتم و تازه کیک‌های خودم را هم دوست داشتم الان هیچ شوق و علاقه‌ای برای خوردن کیک ندارم. البته که از اول هم کیک و شیرینی‌های خامه‌ای را دوست نداشتم. در واقع خامه‌ی شیرین قنادی اصلا مورد علاقه‌ام نبود، همیشه کیک و شیرینی‌های ساده و بدون خامه را ترجیح می‌دادم.

حالا که دیگر اصلا دوست ندارم. آنقدر دایره‌ی علاقمندی‌هایم محدود شده و آنقدر عبور کرده‌ام از تمام خوردنی‌هایی که زمانی برایم جذاب بودند که خودم هم باورم نمی‌شود.

راستش حتی بعد از پختن حلوای رژیمی و با اینکه حلوای خوبی هم بود اما کلن از حلوا هم بریدم. دیگر واقعا احساسم را برانگیخته نمی‌کند. می‌توانم کاملا بی‌خیالش شوم و یک جورهایی شده‌ام.

الان احساس می‌کنم که تمام آنچه که دوست دارم بخورم را دارم می‌خورم و هیچگونه احساس نیازی به چیزهایی که از زندگی‌ام حذف شده‌اند ندارم.

تمام امروز را سر پا کار کردم، یعنی واقعا تمام مدت. دیگر پاها و کمرم توان ندارند. یک جورهایی همگی‌مان از جان مایه گذاشتیم و من بیشتر از همه برای اینکه بتوانم فردا نروم. چون خیلی کار دارم برای انجام دادن و کارگاه رفتن باعث می‌شد به هیچ کدام نرسم. بالاخره موفق شدیم کار را به نقطه‌ای برسانیم که من بتوانم نروم.

چند روز است که ذهنم مشغول چیزیست. باید انجامش بدهم و تکلیفم را با خودم روشن کنم. من از چیزهای ناقص و نصفه و نیمه بیزارم و الان حس می‌کنم که کاری در زندگی‌ام ناقص مانده و این ذهنم را مشغول می‌کند. هرچند که کار ناتمام زیاد دارم اما این یکی موضوع دیگریست که باید در اسرع وقت به آن رسیدگی کنم تا تکلیفش در ذهنم مشخص شود.

چون امروز خیلی کار کرده بودم دیگر به بدنم سخت نگرفتم. وقتی که از کارگاه برگشتم با اینکه دیر شده بود یک چیزهای مختصری خوردم.

در نبودن من ساناز آمده اینجا، ردپای بودنش همه جا پیداست؛ از گوشواره‌هایم که بررسی شده‌اند تا کامپیوترم که روشن مانده،‌ دفترم که ورق خورده، چراغ‌هایی که همگی روشن مانده‌اند،‌ حتی ایمیلم که باز شده و چیزهای دیگر 🤨

اما از مادر شنیدم که طبقه‌ی بالا را نظافت کرده است، بنابراین می‌شود بخشیدش 😄

فردا هم قرار است بیاید و من از الان برای آمدنش خوشحالم.

الهی شکرت…

ما امروز یک قدم به تغییر بزرگ نزدیک‌تر شدیم و من بسیار از این بابت هیجان‌زده‌ام. نه فقط به این خاطر که تغییری دارد اتفاق می‌افتد بلکه بیشتر به این دلیل که ما داریم از منطقه‌ی امن خودمان و از شرایط با ثباتی که داریم خارج می‌شویم. ما داریم کنترل اوضاع را به دست می‌گیریم. چیزی که من سالها بود آرزویش را داشتم و تمام مدت ذهنم به دنبالش بود.

من بخش اعظمی از سالهای گذشته را در احساس اسارت به سر برده بودم؛ این حس که آنطور که می‌خواهم بر روی زندگی و شرایطم کنترل ندارم. انگار که گیر افتاده‌ام، انگار که نه راه پس دارم نه راه پیش. خیلی وقت‌ها احساس خفقان عجیبی داشتم. واقعا حس می‌کردم که خودم را با دست خودم اسیر شرایطی کرده‌ام که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارم. من در تمام عمرم تصمیم‌گیرنده و عمل‌کننده‌ی سریعی بودم و حالا احساس می‌کردم که هیچ راهی برای خروج از این اسارت ندارم.

به شدت سایه‌ی سنگین دیگران را بر روی زندگی و تصمیماتم احساس می‌کردم. من وارد شرایطی شده بودم که هیچ گونه درکی از آن نداشتم. آزادی عمل گذشته‌ام از من گرفته شده بود. در عین حال نمی‌خواستم وارد فاز مقاومت و این چیزها بشوم، می‌خواستم روان باشم و سخت نگیرم اما در عین حال زمان‌های بسیار زیادی بودند که به معنای واقعی کلمه احساسِ گیر افتادن داشتم و هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که حس کنم آزادیِ مدنظرم را ندارم.

در این سالها واقعا به آب و آتش زدم. هر کاری که به ذهنم می‌رسید که بتواند آزادی‌ام را به من بازگرداند انجام دادم. ذره ذره پیش رفتم. مثل افرادی که در زندان‌ها شروع می‌کنند به کندن تونل برای رسیدن به آزادی. من واقعا این کار را انجام دادم؛ صبوری کردم، آگاهی‌ کسب کردم، دائم از خداوند درخواست کردم که مرا هدایت کند و مسیر مناسبی را پیش پای من قرار دهد… تا اینکه آهسته آهسته مسیرها باز شدند. کسب و کار جدیدی را شروع کردیم، قدم به قدم تکامل را طی کردیم، تا اینکه به این نقطه‌ی عطف رسیدیم.

وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم می‌بینم که برای روحیه‌ی من مسیر سخت و طولانی‌ای بود اما باید طی می‌شد. ظرف ما باید بزرگ می‌شد. باید می‌رسیدیم به این نقطه. حالا همه چیز سر جای خودش است و من بی‌نهایت راضی هستم. حس می‌کنم این اولین تصمیم‌گیری واقعی ماست؛ تصمیمی که با اختیار تام و تمام خودمان گرفته‌ایم و اجرا کرده‌ایم، بدون اینکه هیچ اهمیتی به خواسته و نظرات دیگران بدهیم. بدون اینکه به دنبال راضی کردن دیگران باشیم.

البته که ما قبلا بارها کارهایی انجام دادیم که هیچ‌کس از آنها مطلع نیست. حتی در یک قدمی ما هیچ‌کس نفهمیده که ما چه کارهایی انجام داده‌ایم. اما با این وجود از اینجا به بعد هه چیز به یک شکل دیگری تغییر خواهد کرد.

من باید این مسیر را طی می‌کردم، اگر طی نمی‌کردم ممکن بود در زمان دیگری در زندگی‌ام تن به چنین تصمیمی بدهم و آن زمان دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. برای من همه چیز به موقع و درست پیش رفت و اینها همه لطف خداوند بود به من.

(تمام این‌ها را دارم برای خودم می‌نویسم. می‌دانم که کسی نمی‌فهمد چه می‌گویم. اما من می‌نویسم که یادم بمانند)

امروز مدت زمان زیادی پای کامپیوتر بودم. همین‌طور بیخود و بی‌جهت کارهایی پیش می‌آمد که باید انجام می‌دادم. حتی تا همین الان هم که ساعت از ۱۱ گذشته است کارها ادامه دارند.

امروز وسط این کارهای بیخود و بی‌جهت یک کار خوب هم انجام دادم، آن هم اینکه «حلوای پارسی» را با سخنی از سعدی جانم آپدیت کردم.

تولد سیمین هم بود امروز که طبق معمول یادم رفته بود و با یادآوری رخشا تبریک گفتم.

چند روز است که در چشمانم احساس خستگی دارم. نمی‌دانم دلیلش چیست.

الهی شکرت…

آنقدر این چند روزی که خانه بوده‌ام تمیز کاری کرده‌ام که دیگر رمق ندارم. مخصوصا روزهایی که می‌خواهم خانه را ترک کنم تمام مدت در حال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم. اما خسته و ناراحت نیستم چون دارم خودم را برای تغییر آماده می‌کنم و این خوشحالم می‌کند. به خواهرم می‌گویم من یک جوری دارم سهم خودم را در این مورد انجام می‌دهم که خدا را در رودربایستی گذاشته‌ام. الان خدا با خودش می‌گوید: «بابا این فرش‌ها رو هم تمیز کرده، دیگه اصلا راه نداره. باید هر جوری هست این اتفاق بیفته» 😄

هر چه فکر می‌کنم که امروز چه کار کردم فقط تصویر جرم‌گیر و اسپری تمیز‌کننده و ماشین لباسشویی و اینها در نظرم می‌آید.

واقعا از صبح تا الان که حوالی ۸ شب است همین چند دقیقه است که نشسته‌ام (البته به جز برای نهار)، الان هم برای این است که کار مشتری را قبل از رفتن انجام دهم. حالا هم که نشسته‌ام پرده را صاف و مرتب می‌کنم. بیماریِ مرتب کردن گرفته‌ام؛ وسواس نظم. البته که کاملا مطمئنم که من در این خانه این رفتارهای عجیب و غریب را در مورد تمیز کردن دارم. البته هر جایی باشم مرتب کردن را خواهم داشت اما تمیز کردن افراطی را مطمئنم که در جای دیگری که از ابتدا نو نبوده باشد نخواهم داشت و همین خودش نعمت بزرگی خواهد بود برای من.

دلم یک چیزی می‌خواهد؛ یک اتفاق خاص، یک چیز هیجان‌انگیز… حالا که از چالش سختی که برای خودم تعریف کرده بودم نتیجه‌ی بسیار خوبی گرفته‌ام و حالا که یک تغییر بزرگ و اساسی پیش رو است و کارها دارد به لطف خدا نرم و روان پیش می‌رود ته دلم یک قلقلکی را احساس می‌کنم. دوست دارم یک چیز خوبی اتفاق بیفتد که من اصلا انتظارش را ندارم. یعنی برایش برنامه‌ریزی نکرده‌ام و کاری انجام نداده‌ام اما شوری را در من زنده می‌کند. (البته که خوشبختانه من در تمام زندگی‌ام همیشه برای زنده بودن و زندگی کردن شور و هیجان داشته‌ام؛ خودِ مفهوم بودن برای من انگیزه‌بخش و شادی‌‌آور است)

اما انگار که دلم می‌خواهد جهان پاداشی به من بدهد که انتظارش را ندارم.

هرچند که همین تغییرِ پیش رو، پاداش حرکت‌های قبلی من بود. اصلا انگار در یک لحظه چیزی در درون من تکان خورد، انگار که یک پیغامی را واضح و روشن دریافت کردم و گفتم ما باید این کار را انجام بدهیم. در تمام سالها‌ی گذشته که همیشه فکرِ این تغییر در سرمان بود من هیچوقت این حال را تجربه نکرده بودم، این تکان خوردن را و این احساس را که پیغام جهان برای این تغییر واضح و روشن است. اما این بار دقیقا این را حس کردم و تصمیمم را گرفتم. به محض اینکه ما قدم برداشتیم واقعا هدایت شدیم به جایی که باید می‌رفتیم، واقعا معجزه‌وار هدایت شدیم. به زودی مفصل درباره‌اش می‌نویسم اما هرچه فکر می‌کنم می‌بینم انقدر راحت و روان پیش رفت که فقط می‌توانست کار خدا باشد. وقتی به خداوند متصل می‌شوی کارها آسان می‌شوند.

فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْری
پس به زودی او را آسان می‌کنیم برای آسانی‌ها

ماه امشب در زیباترین وضعیت خودش بود، اصلا شکل متقارنی نداشت بلکه کاملا هم کج و کوله و نصفه و نیمه بود اما در همین عدم تقارنش زیبایی خاصی نهفته بود که در دامن یک آسمان مه گرفته یا شاید هم غبار‌آلود، زیبایی‌اش اسرار‌آمیز هم شده بود که همین بسیار جذاب‌ترش می‌کرد.

روی بیلبورد نوشته شده بود: از خاک‌برداری تا بتن‌ریزی در کنارتان هستیم.

بعد از خاک‌برداری بتن‌ریزی است دیگر!!! یعنی این وسط اتفاق دیگری که نمی‌افتد. مثلا اگر کسی بگوید از خاک‌برداری تا نازک‌کاری کنارتان هستیم معقول است اما از خاک‌برداری تا بتن‌ریزی کنارتان هستیم خنده‌دار است. یا شاید من آماده‌ی خندیدن بودم و خیلی خندیدم.

بعدش هم با چند موزیک با ضرب‌آهنگ سریع و قوی (یعنی همان چیزی که من دوست دارم) آن هم با صدای بلند قر دادم. اصلا در ماشین قر دادنم می‌گیرد. البته من کلن همیشه قر دادنم می‌گیرد، اگر یک جایی بود که  ‌می‌توانستم مرتب بروم آنجا و قر بدهم دیگر هیچ مشکلی در زندگی‌ام باقی نمی‌ماند چون من با رقصیدن با یک موزیک قوی آن هم با صدای بلند تمام مشکلاتم را فراموش می‌کنم.

ساعت ۲۳:۲۳ رسیدیم. پدر خوابیده بود و مادر در شرف خوابیدن بود.

من امروز ظهر فقط پنج عدد لوبیا چیتی خورده بودم بعد از هشت ماه. آنقدر اوضاع شکمم به هم ریخته بود که گفتم من غلط کردم. بارها عرق نعنا خوردم اما افاقه نکرد. اسیر شده بودم. اصلا من می‌دانم که حبوبات به من نمی‌سازد. به طور کلی فهمیده‌ام که چیزی من را اذیت می‌کرده در تمام سالهای زندگی‌ام کربوهیدرات بوده. از زمانی که کربوهیدرات را حذف کرده‌ام حال روده‌هایم بسیار خوب شده است. بعد از این چند عدد لوبیا دیگر کاملا مطمئن شدم که من باید قید کربوهیدرات را برای همیشه بزنم چون با بدن من هماهنگ نیست؛ نان سفید، برنج، سیب‌زمینی، ماکارونی، حبوبات… اینها اصلا برای من مناسب نیستند.

کلن هر کسی باید ببیند چه نسخه‌ای با سیستم بدنش هماهنگ‌تر است و همان کار را انجام دهد. شاید خیلی‌ چیزها را دوست داشته باشیم بخوریم اما می‌دانیم که برای بدن ما مناسب نیستند. شخصا برای من خیلی ساده‌تر است که از آن لذت زودگذر بگذرم تا اینکه با عواقب بعدی‌اش کنار بیایم. من در تمام سالها‌ی زندگی‌ام با نفخ و یبوست درگیر بودم تا اینکه قدم در این مسیر سلامتی گذاشتم و همه چیز تغییر کرد. از همان روزهای اول متوجه شدم که حذف کردن کربوهیدرات برای روده‌های من چه معجزه‌ای بوده است و الان هم که کاملا مطمئن هستم.

اصلا انگار که من و بدنم تازه با هم آشنا شده‌ایم؛ نیازها و خواسته‌های هم را به خوبی درک می‌کنیم و با هم هماهنگ شده‌ایم، با هم مهربان شده‌ایم، همدیگر را می‌فهمیم. این شاید بزرگترین دستاورد من در این سفر سلامتی بود. اینکه برای اولین بار در عمرم است که واقعا بدنم را دوست دارم و به داشتنش افتخار می‌کنم (منظورم واقعا از عمق وجودم است)

بدن من بهترینِ خودش را در این مسیر گذاشت و هرگز مرا در نیمه‌ی راه رها نکرد؛ باوجودیکه نحیف شده بود و عملا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت اما باز هم مرا همراهی کرد.

فکر می‌کنم بعد از این همه سال که از عمرمان گذشته است باید هر طور شده با بدنمان در هماهنگی قرار بگیریم و به درک درستی از نیازها و خواسته‌های بدنمان برسیم تا بتوانیم سفرمان در این دنیای مادی را به بهترین شکل ممکن به پایان برسانیم. چون تنها همراه واقعی ما در این سفر بدنمان است که با پذیرا شدن ما، این امکان را به ما می‌دهد که این جهان و لذت‌ها و زیبایی‌هایش را درک و تجربه کنیم.

من از بودن در این بدن فعلی‌ام بی‌نهایت راضی و خشنودم و البته بابت داشتنش بسیار زیاد سپاسگزار خداوندم.

پیش به سوی چالش‌های بعدی (خدا به داد برسد 🥴) البته که در حال حاضر چالش سنگینی پیش رو دارم که باید برایش آماده شوم، پس جایی برای هیچ چالش دیگری باقی نمی‌ماند.

من و بدنم هم که آرام و پیوسته با هم پیش می‌رویم، متعادل و بدون زیاده‌روی از هیچ طرفی.

الهی شکرت…

دیروز اتفاقات خیلی زیادی افتاد، اما من اصلا در موقعیتی نبودم که بخواهم بنویسم. ما در حال طی کردن گذاری سخت هستیم که تمام توان و انرژی‌مان را گرفته است. دیشب اصلا حس و حال خوبی نداشتم اما تمام تلاشم را کردم که ذهنم را کنترل کنم. حالا دیگر می‌دانم که من مسئول راضی کردن دیگران نیستم و حتی اگر بخواهم هم توان انجام دادن این کار را ندارم. می‌دانم که تنها کسی که می‌داند واقعا چه کاری برای ما مناسب است خود ما هستیم، دیگران با وجودیکه خیر و صلاح ما را می‌‌خواهند اما نمی‌توانند راهنمای درستی برای ما باشند، چون آنها ترس‌ها و نگرانی‌های خودشان را دارند.

من همیشه به این فکر می‌کنم که پدر و مادرهای ما هر تصمیمی که خواسته‌اند برای زندگی‌شان گرفته‌اند اما حالا ما را با ترس‌های بیهوده بمباران می‌کنند. حتی خیلی وقت‌ها اطرافیان ما نمی‌دانند که دارند با خودخواهی خودشان مانع ما می‌شوند یا شاید هم می‌دانند اما حال خوب خودشان برایشان مهم‌تر است.

تمام دیروز را رانندگی کرده بودم و از جایی به جای دیگر رفته بودم تا یک چیزهایی بخرم. شبِ طولانی و سخت و پُر از فکر و خیالی را هم گذراندم.

صبح که بیدار شدم برای چند لحظه رفته بودم در نقش قربانی و «منِ بیچاره» و آماده بودم تا برای خودم گریه کنم اما به لطف آگاهی‌هایی که در این چند سال اخیر کسب کرده‌ام خودم را جمع و جور کردم و به خودم گفتم اصلا مهم نیست که تا امروز چه نتایجی داشتی، چه اشتباهاتی کردی و چه چیزهایی را به دست نیاوردی. از اینجا به بعد، زندگی‌ات را آنگونه که می‌خواهی بساز. به خودم گفتم هر پیغامی که احساسِ بدی به تو می‌دهد پیغام خداوند نیست:

إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ

نجوا تنها از سوی شیطان است؛ می‌خواهد با آن مؤمنان غمگین شوند؛ ولی نمی تواند هیچ گونه ضرری به آنها برساند جز بفرمان خدا؛ پس مؤمنان تنها بر خدا توکّل کنند!

گفتم وظیفه‌ی تو توکل کردن و ایمان داشتن و عمل کردن به ایده‌هایی است که به تو گفته می‌شود. گفتم تو می‌دانی کار درست و راه درست چیست پس اجازه نده که حرف‌های سمی دیگران ذهن و درون تو را مسموم کند.

این‌ها را که به خودم گفتم آرام گرفتم و البته پر از انگیزه شدم. تصمیم گرفتم سهم خودم را برای آماده شدن برای این شرایط جدید انجام دهم و دست به کار شدم و یک سری از کارهای اصلی و سنگین را انجام دادم.

وسط کار کردن با آزمایشگاه تماس گرفتم و جواب آزمایشم را پیگیری کردم که گفتند آماده شده. درخواست کردم که لینک جواب آزمایش را برایم ارسال کنند. در حالِ کار کردن بخشی از حواسم پی صدای گوشی بود. بالاخره بعد از دو یا سه ساعت پیغامی که منتظرش بودم از راه رسید. سریع دانلود کردم اما جرات نمی‌کردم که بروم سراغ موارد اصلی. از آن بالا شروع کردم آهسته آهسته نگاه کردم و آمدم پایین؛ کلسترول و متعلقاتش همگی خوب بودند، بقیه‌ی موارد هم همگی خوب بودند تا اینکه رسیدم به جایی که منتظرش بودم یعنی انسولین و مقاومت انسولین…

خداااای من، واقعا باورم نمیشد؛ نه تنها دیگر از مقاومت انسولین خبری نیست بلکه بدنم به مرحله‌ی حساسیت انسولین رسیده است. میزان انسولین و HOMA-IR بسیار پایین آمده‌اند. واقعا باورم نمیشد، یعنی دیگر توقع چنین نتیجه‌ای را اصلا نداشتم آن هم با در نظر گرفتن اینکه بقیه‌ی فاکتورهای آزمایشم هم همگی در بهترین وضعیت ممکن قرار دارند.

جدی می‌گویم که از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شده بود؛ نه به خاطر اینکه این فاکتورها کنترل شده‌اند بلکه به این خاطر که تلاش‌های بی‌وقفه‌ی این مدتم جواب دادند آن هم چنین جوابی. از شدت حال خوب نمی‌دانستم چه کار کنم، به هر کسی که می‌شد خبرش را دادم و واقعا ذوق مرگ بودم. (مفصل درباره‌اش خواهم نوشت)

ظهر هم حرف‌هایی شد که حالِ خوبم را تقویت کرد. تمام عصر با انرژی و انگیزه کارهای خانه را انجام دادم.

من دارم برای تغییر بزرگی آماده می‌شوم و از این بابت هیجان‌زده‌ام. گوش‌های من هیچکدام از نجواهای ناامید‌کننده را نمی‌شنوند، خدایی که مرا تا اینجا آورده است هرگز مرا تنها نخواهد گذاشت.

به قول سعدی جان جانانم:

خدایی که از خاک مردم کند / عجب باشد ار مردمی گم کند

من ایمانم را به خودم و به جهان ثابت کرده‌ام آن هم از سخت‌ترین مسیری که می‌شد. بنابراین مطمئنم که جهان پاداشش را برای من و زندگی‌ام در نظر خواهد گرفت.

امشب بعد از مدت‌ها چند قاشق آش رشته خوردم.

احساس می‌کنم نیاز به خوابی طولانی دارم…

الهی شکرت…

دیشب آنقدر خسته و بی‌حوصله بودم که هر کاری کردم نتوانستم چیزی بنویسم. مدتی هم پای کامپیوتر نشستم و واقعا تلاش کردم که بنویسم اما به هیچ وجه نتوانستم. ترکیبی از افسردگی و خستگی و بی‌حوصلگی و همه‌ی اینها بودم. ساعت‌ها طول کشیده بود تا هر دو طبقه را نظافت کنم. وقتی کار تمام شد و رفتم دوش بگیرم عضلات پاهایم مانند زمان‌هایی که به پیاده‌روی طولانی می‌روم درد گرفته بودند. فهمیدم که خیلی زیاد سر پا بودم و راه رفته بودم. بعد هم در آماده کردن غذا به مادر کمک کرده بودم. شب هم برنج را دم کردم.

بچه‌ها خیلی دیر از کارگاه آمدند،‌ دستگاه‌های جدیدی خریده بودند که باید نصب می‌شد. من قبل از آمدن بچه‌ها از شدت بی‌حوصلگی و البته خستگی خوابیدم.

امروز و دیروز هر بار نه صفحه در دفترم نوشتم. نوشتن صبحگاهی برای من مانند مراقبه کردن است، باید آنقدر بنویسم تا ذهنم خالی شود. تا زمانیکه محتویات مغزم را روی کاغذ نیاورم آرام نمی‌شوم. معلوم است که این دو روز ذهنم خیلی درگیر بوده.

امروز اتفاقی پیش آمد که خیلی بیشتر مرا متوجه‌ی این موضوع کرد که بسیاری از آدم‌ها به دنبال سودهای کوتاه مدت هستند. به دنبال اینکه در این برهه بتوانند سودی ببرند و فکر می‌کنند که با دوز و کلک و دروغ گفتن و این‌ها می‌توانند به این سود برسند. تصور می‌کنند که این کارها یعنی زرنگ بودن و راه و رسم بازار را بلد بودن. اما آدم‌ها متوجه نیستند که با این کارها در واقع بزرگترین سرمایه‌های زندگی‌شان را به سودهای بسیار ناچیزی می‌فروشند؛ سرمایه‌هایی مانند روابط نزدیک، خانواده، حس اعتماد،‌ شخصیت، اعتبار و خیلی چیزهای دیگر.

البته اصلی‌ترین دلیل این موضوع باور نداشتن به فراوانی موجود در جهان است؛ به اینکه بی‌اندازه پول و ثروت در این جهان وجود دارد؛ بسیار بسیار بیشتر از نیاز من و شما و تمام آدم‌هایی که حتی هنوز به دنیا نیامده‌اند. بنابراین اصلا نیازی نیست که ما به دوز و کلک متوسل شویم یا تصور کنیم که پولی که ما به دنبالش هستیم در جیب دیگران است.

امروز بار دیگر متوجه شدم که اگر دنیای فردی با دنیای تو هماهنگ نباشد و یا به اصطلاح با هم در یک مدار نباشید حتما و حتما از مسیر هم خارج می‌شوید. خودِ آدم‌ها کاری می‌کنند که با دست خودشان از مسیر تو خارج شوند. در واقع جهان این کار را انجام می‌دهد. اگر دوست داری آدم‌های اضافی زندگی‌ات از مسیر تو خارج شوند فقط کافیست روی خودت کار کنی و خودت را ارتقاء بدهی، دنیای اطرافت خود به خود از آدم‌های اضافی خالی می‌شود.

انگار که جهان تعداد زیادی اَلَک در اندازه‌های مختلف دارد و هر بار که تو آگاهی‌ات را ارتقا می‌دهی اندازه‌ی تو بزرگتر می‌شود و جهان یک الک سایز بزرگتر را بر‌می‌دارد و آدم‌های اطراف تو را داخل این الک می‌ریزد. آنهایی که اندازه‌شان از سوراخ‌های الک (یعنی از اندازه‌ی تو) کوچکتر است بیرون می‌ریزند. آنهایی می‌مانند که هم قد و قواره‌ی تو هستند و اگر می‌خواهی با آدم‌های بزرگتر در یک الک باشی باید اندازه‌ی خودت را بزرگتر کنی.

سعدی جانم دیروز و امروز دُر و گهر باریده، در حدی که در اینجا نمی‌گنجد و باید بخش «حلوای پارسی» را به‌روزرسانی کنم و به آنجا اضافه کنم.

برای مادر نان و خرما و چیزهای دیگر خریدم، دو بار هم تا بانک رفتم و نقل و انتقالاتی را برای مادر انجام دادم. نهار خوردیم. البته که من نخوردم چون غذا مناسب من نبود. بعد از ظهر بود که به سمت خانه حرکت کردیم. این وسط‌ها اتفاقات خیلی زیادی افتاد اما واقعا حوصله‌ی تعریف کردن ندارم. کلن بی‌حوصله هستم. اما با این حال تمام تلاشم را کردم که بر روی احساس خشم کنترل کامل داشته باشم و واقعا هم موفق بودم. شاید فقط یکی دو لحظه‌ی خیلی کوتاه در احساس خشم بودم اما به نسبت شرایطی که این چند روز به لحاظ فیزیکی و احساسی داشتم واقعا موفق شدم که خشمم را کنترل کنم و از این بابت بسیار خوشحالم. تصمیم جدی دارم که بر این احساس مسلط شوم. دلیلش هم این است که خشم واقعی من به معنای واقعی کلمه خانمان برانداز است. درست است که خیلی دیر به دیر به آن نقطه‌ی جوش واقعی می‌رسم اما خودم هم از رسیدن به آن نقطه می‌ترسم. (چقدر واقعا و واقعی گفتم 🙄)

و اینکه کلن دوست دارم که بر احساساتم، حالا از هر نوعی که باشند چه خوب و چه بد، مسلط باشم. خلاصه که این چند روز تلاش کردم تا آگاه باشم از خودم و احساساتم.

امشب هم اصلا حوصله‌ ندارم. باید همین‌جا نوشتن را تمام کنم. مطمئنم که فردا روز بهتری خواهد بود.

الهی شکرت…

امروز روز شلوغ اما خوبی بود. صبح حدود ۷:۲۰ از خانه خارج شدم تا دارو‌های مادر را بگیرم. مادر داروهای ثابتی برای فشار خون و چربی و این چیزها مصرف می‌کند که هر دو ماه یکبار از درمانگاه طرف قرارداد با بیمه‌‌ی خودش داروها را تهیه می‌کند. من قبلا هم برای گرفتن داروهایش رفته بودم و می‌دانستم روالش چیست. دکتر خودش که همیشه داروها را می‌نوشت امروز نبود، مرخصی بود. بنابرانی از یک دکتر دیگر نوبت گرفتم و رفتم پشت در اتاقش و متوجه شدم که در قفل است. ایستادم پشت در. شماره‌ی من ۱۲ بود اما هیچکس آنجا نبود تا اینکه پیرمردی دوست‌داشتنی که به سختی راه می‌رفت آمد و شماره‌اش را نشانم داد. دیدم که او ۱۱ است. به محض اینکه دکتر در را باز کرد صدایش زدم که برود داخل. همان موقع شماره‌ی یک آمد. قاعدتا بعد از پیرمرد دوست‌داشتنی او رفت. در همین مدت سر و کله‌ی بقیه‌ی شماره‌ها از این طرف و آن طرف پیدا شد.

شماره‌های ۲ و ۳ و ۵ خانواده بودند که با هم رفتند داخل. شماره‌ی ۱۰ هم داخل رفت. در این مدت پیرمرد دوست‌‌داشتنی را می‌دیدم که داروهایش را گرفته و آن حوالی می‌چرخد. متوجه شدم که خانمی او را به سمت یکی از درها در درمانگاه هدایت کرد. اینجا نوبت من شد و رفتم داخل و بلافاصله بعد از اتاق دکتر به داروخانه‌ی درمانگاه رفتم و منتظر شدم تا نوبتم شود. در این اثنا پیرمرد دوست‌داشتنی آمد و به خانم مسئول داروخانه گفت که من داروهایم را اینجا جا گذاشته‌ام. خانم هم گفت نه پدر جان گرفتی بردی، حتما جای دیگری جا گذاشتی. پیرمرد می‌گفت: «نمیشه دوباره بهم بدید؟ نمی‌دونم کجا جا گذاشتم» که قاعدتا آنها دوباره دارو نمی‌دادند.

به ذهنم آمد که من کیسه‌ی داروها را دستش دیده بودم. به او گفتم پدر جان تا فلان جا دستت بود، حتما آنجا جا گذاشتی. دیدم مات و مبهوت است و نمی‌داند چه کار کند. گفتم چند لحظه اینجا صبر کن من بروم ببینم. سریع به سمت جایی که دیده بودم پیرمرد وارد شده رفتم و متوجه شدم که محل نمونه‌گیری آزمایشگاه و سرویس‌های بهداشتی است. از آقایی که داخل دستشویی بود سوال کردم که اینجا دارو جا نمانده و او نشانم داد که کیسه‌ی دارو داخل یکی از دستشویی‌ها به جالباسی آویزان است. کیسه را برداشتم و دوان دوان برگشتم و دیدم که پیرمرد داخل حیاط سرگردان است و چشم می‌چرخاند، ظاهرا دنبال من می‌گشت. از دور برایش دست تکان دادم و داروهایش را به دستش رساندم. خیلی خوشحال شد و دعای خیر کرد. بیشتر از او اما من خوشحال شدم.

برگشتم داخل داروخانه و همان موقع نوبتم شده بود. داروها را گرفتم و برگشتم. آنجا داروی آزاد نمی‌دهند بنابراین یک داروی دیگری که مادر خواسته بود را هم از داروخانه‌ی شبانه‌روزی نزدیک خانه گرفتم و برگشتم.

هنوز همه خواب بودند. رها و آزاد صبحانه خوردم.

سعدی جانم داشت یه حکایتی تعریف می‌کرد از اینکه پادشاه بر یک شخصی غضب کرده بود و دستور قتلش را صادر کرده بود. مرد هنگامی که جلاد بالای سرش بود گفت:

شنیدم که گفت از دلِ تنگِ ریش
خدایا بِحِل کردَمش خونِ خویش

که پیوسته در نعمت و ناز و نام
در اقبال او بوده‌ام دوستْکام

مبادا که فردا به خونِ مَنَش
بگیرند و خرم شودْ دُشمنش

پادشاه که این سخنان را از زبان وی می‌شنود تمام خشم و غضب از یادش می‌رود و نرم می‌شود و بر سر و دیده‌‌ی او بوسه می‌زند. سعدی جان هم توضیح می‌دهد که:

غَرَض زین حدیثْ آن که گفتارِ نرم
چو آبْ است بَرْ آتشِ مردِ گرم

تواضع کن ای دوستْ با خصمِ تُند
که نرمی کندْ تیغِ بُرنده کُند

(چقدر اِعراب گذاشتن روی شعرها کار طاقت‌فرساییت واقعا. به نظر من باید به تایپیست‌های عرب‌ سختی کار بدهند! 😐)

واقعا درست می‌گوید که زبان نرم برنده‌ترین تیغ‌ها را کند می‌کند. من که همیشه تاثیرش را دیده‌ام و البته دیده‌ام آدم‌هایی را که زبان تلخ دارند و دائما با زبانشان باعث آزار دیگران می‌شوند و البته که باعث می‌شوند هیچکدام از محبت‌هایشان به چشم نیاید. زبان نرم بهترین سلاحی است که می‌توان در روابط به آن مجهز شد.

امروز با کلی وسیله و ابزار رفتیم سمت کارگاه تا بچه‌ها یک فکری برای تهویه‌ی سالن اتو و بسته‌‌بندی بکنند، چون به طرز عجیب و غریبی گرم و دم‌دار است. حالا فکر کنید در این اوضاع هوا، کاری که امروز باید بیرون می‌رفت پالتو بود؛ پالتوی واقعی آن هم از جنس فوتْر که در زمستان هم وقتی به آن نگاه می‌کنی گرمت می‌شود. آن وقت ما در این گرما ساعت‌ها با این موجود سر و کله زدیم تا آماده‌ی ارسال شود. رسما به خدا رسیدم من، سنگین بود و اصلا هم به قیافه‌اش نمی‌آمد که انقدر کار داشته باشد. یکریز کار کردم، به طوریکه از صبح می‌خواستم با آزمایشگاه تماس بگیرم و پیگیر جواب آزمایشم شوم آخر نشد که نشد. هیچ فرصتی پیدا نشد که شماره‌ی آزمایشگاه را پیدا کنم و تماس بگیرم.

اما بالاخره هر طور که بود تمام شد و برگشتیم و من به محض رسیدن رفتم سراغ کامپیوتر تا کاری را برای مشتری انجام دهم.

زمان روزه‌داری‌ام به ۱۲ ساعت تقلیل پیدا کرده است. انگار که از مقطع دکترا آمده باشم کلاس اول ابتدایی 🙄

راستی دیروز یادم رفت بنویسم که ساناز تازه قرار بود موهای جدیدم را ببیند. از دور که من را در خیابان دید لایک نشان داد و وقتی رسید گفت: «می‌بخشیدها،‌ ولی موهای طبیعی خودت اصلا بهت نمیاد، همیشه موهات رو بلوند کن» 😒

ده بار گفت که «خیلی قشنگ شده و خیلی بهت میاد». خودم هم قبول دارم که موی طبیعی‌ام آنقدرها برای من جذاب نیست، صرفا یک چیز معمولی است. اما تمایلم به تغییر باعث می‌شود که بین این حالت‌ها در حرکت باشم.

واقعا خسته‌ام اما راضی‌ام و شاکر.

الهی شکرت…

بالاخره امروز آزمایش دادم. وقتی رفتم برای آزمایش ۱۸ ساعت بود که در ناشتایی کامل بودم. کمبود قند نشان ندهد خوب است 🥴

کار آزمایش سریع و راحت و روان انجام شد. برگشتم خانه و صبحانه خوردم. نمی‌دانم چه شده بود که بعد از صبحانه احساس می‌کردم دارم از خستگی غش می‌کنم. شاید به دلیلِ یک دفعه خوردن بعد از این همه ساعت بود. حدود یک ربع روی کاناپه دراز کشیدم و فی‌الواقع غش کردم. اما اگر این استراحت کوتاه را نمی‌کردم نمی‌توانستم بقیه‌ی روز را ادامه دهم.

با اینکه دیروز تقریبا تمام کارها را انجام داده بودم اما باز هم که شروع کردم به کار کردن یک دنیا کار بود که تا لحظه‌ی آخرِ حرکت کردنم ادامه داشت. دیروز داشتم فکر می‌کردم که من در این خانه دچار وسواس ذهنی برای تمیز و مرتب کردن هستم،‌ دلیلش هم این است که من این خانه را کاملا نو تحویل گرفتم،‌ بنابراین ذهن من می‌داند که حد تمیز بودن این فضا کدام نقطه است و تمام تلاشش را می‌کند که همیشه در همان نقطه باشد.

در واقع در ذهن من استاندارد مشخصی برای تمیزی این فضا وجود دارد و نمی‌توانم از آن استاندارد پایین‌تر بیایم. درحالیکه اگر در جای دیگری بودم که از ابتدا نو و تمیز نبود احتمالا دیگر تا این اندازه ذهن من درگیر وسواس نمی‌شد و فشار این همه بشور و بساب کردن را به خودم وارد نمی‌کردم.

امروز خداوند بار دیگر جلوه‌ای از حضورش را به من نشان داد و گفت که مسیری که در پیش گرفته‌ایم مسیر درستی است و باید در آن پیش برویم؛ چند وقت پیش پولی را به کسی قرض داده بودم اما به دلایلی دیگر کلن قیدش را زده بودم و قصد نداشتم سراغش را بگیرم. امروز که داشتیم فکر می‌کردیم که برای مسیر جدیدمان باید پول‌هایمان را جمع و جور کنیم و دلمان نمی‌خواهد وابسته به کسی باشیم، آن فرد خودش پیغام داد و همین امروز مبلغ را واریز کرد.

درست است که فقط یک گوشه‌ی کوچک کار را می‌گیرد اما در واقع برای من ارزش بسیار زیادی دارد چون من این را پیغامی از طرف خداوند در نظر گرفتم که وقتی تو حرکت می‌کنی خداوند برکت را می‌رساند، وسیله‌های مورد نیاز را فراهم می‌کند، درها را باز می‌کند و به هر شکلی که لازم باشد تو را مورد حمایت قرار می‌دهد. اگر تو ایمانت را نشان دهی و قدمی هر چند کوچک برداری خداوند تمام امکانات را به سادگی هر چه تمامتر در اختیارت قرار می‌دهد. از لحظه‌ای که ما حرکت کردیم خداوند تمام مدت همراه ما بود و آنقدر کارها را ساده کرد که باور کردنی نیست، هنوز که فکر می‌کنم می‌بینم کل این مسیر هدایت مطلق او بود و بس. یک روز به طور کامل درباره‌اش می‌نویسم.

عصر با ساناز بیرون رفتیم سراغ کاری و تمام مدت حرف زدیم، محور اصلی صحبت‌‌هایمان فراوانی بود و ایمان داشتن.

دو بسته نان جو دوسر خریدم، از این نان‌هایی که بسیار نازک و کاملا خشک هستند. این مدلش را ساناز کشف کرده است و من واقعا دوستش دارم. به خصوص که از آرد جو دوسر تهیه شده و آرد جو دوسر تنها آردی است که گلوتن ندارد. وقتی می‌خواستم با این آرد کوکی درست کنم کاملا متوجه این رفتارِ بدون گلوتن‌اش شده بودم؛ هیچ فرمی به خودش نمی‌گرفت و با کوچکترین حرکتی خرد می‌شد و می‌ریخت.

بعد هم رفتیم خانه‌ی ساناز که من یک سری وسیله بگیرم. قرار شد یک چای به ما بدهد اما فکر می‌کنم دست آخر چای کیسه‌ای انداخت داخل قوری و به جای چای واقعی به ما قالب کرد و فکر کرد ما نمی‌فهمیم 😐

تاکسی گرفتم و برگشتم. این تاکسی اینترنتی واقعا وسیله‌ی خوبی است، آنقدر رفت و آمدها را ساده‌تر کرده است که خدا می‌داند. من که بسیار راضی‌ام. امیدوارم کارشان پربرکت باشد که هر روز بهتر و بهتر کار کنند.

مادر چند روز بود که مهمان خانه‌ی خاله بود و با کلی غذای نذری برگشته بود؛ قرمه‌سبزی و قیمه.

من امروز به جاده‌ی بی‌خیالیِ مطلق زده‌ام. انگار که کنکور را داده‌ام و دیگر زده‌ام به بی‌خیالی؛ هر چه دلم خواسته خورده‌ام و به هیچ ساعتی هم نگاه نکرده‌ام.

فردا یک دنیا کار داریم که امیدوارم نرم و روان و راحت پیش بروند.

الهی شکرت….