بایگانی برچسب برای: روزنوشت

نمی‌دانم چرا تمام پیش‌بینی‌هایم در مورد تمیز‌کاری‌ها اشتباه از کار در‌می‌آیند!! من فکر می‌کردم ۳ ساعت دیگر در آشپزخانه کار کنم کار تمام است. تمام امروز را در آشپزخانه بودم، یک روز دیگر هم باید به کار در آشپزخانه ادامه دهم تا کار تمام شود. به طور کلی خانه به ۳ روز دیگر کار نیاز دارد تا از نظر من قابل سکونت شود. (امیدوارم این یکی را دیگر اشتباه نگفته باشم)

وقتی از چهارپایه بالا رفتم و نگاهی به بالای کابینت‌ها انداختم می‌خواستم همانجا وسط آشپزخانه بنشینم و های های گریه کنم. اما خوشبختانه وقتی که داشتم از خانه خارج می‌شدم قسمت اعظم کار انجام شده بود.

امروز کشف کردم که آقای پروفسور یک چیز دیگر هم در خانه جا گذاشته است. امکان ندارد بتواند حدس بزنید که چه چیزی….

کمی فکر کنید….

تقلب ممنوع….
.
.
.
.
«آبجو»

بله، پروفسور آبجو را بالای کابینت‌ها جاسازی کرده بود اما جا گذاشته بود. کم کم دارد از آقای پروفسور خوشم می‌آید؛ چیزهای استراتژیکی جا می‌گذارد. شاید هم عمدا این‌ها را جا گذاشته تا خاطره‌ی خوبی از خودش به جا بگذارد 😄 احتمالا این آبجو‌ها را جا گذاشته که یک دعای خیری پشت سرش باشد، اما شورت را نمی‌دانم کجای دلمان بگذاریم 🥴

از اینکه دیروز گفتم که امروز می‌خواهم یک چیز جالبی بنویسم خیلی پشیمانم؛ بعد از یک روز ِ کامل شستن و سابیدن چه حرف جالبی می‌توانم برای گفتن داشته باشم!!!

اما دیگر قول داده‌ام، باید بگویم.

من در مورد خودم به یک کشفی رسیده‌‌ام، آن هم اینکه من آدم برعکسی هستم، یعنی چه؟ یعنی اینکه من با چالش‌های بزرگ و موقعیت‌های پیچیده خیلی راحت‌تر کنار می‌آیم و آنها را می‌پذیرم اما کنار آمدن با چالش‌های کوچک و پذیرفتن موقعیت‌های معمولی خیلی وقت‌ها برایم سخت است.

برای اینکه در جریان قرار بگیرید قبل از اینکه ماجرا را بگویم باید دو تکه اطلاعات در اختیارتان قرار دهم:

۱- من جایی خارج از خانه یک کلید دارم که همه‌ی همسایه‌ها می‌دانند جایش کجاست.
۲- همه‌ی همسایه‌ها فامیل و اعضای خانواده هستند.

ماجرا از این قرار است که یک شب ساعت ۱۲ شب یکی از همسایه‌ها، با این تصور که ما خانه نیستیم، در خانه‌ی ما را باز کرد و داخل شد و شروع به شستن دستهایش در دستشویی ما کرد. به دلیلی که من هنوز هم نمی‌دانم چه بوده دستهایش را در خانه‌ی خودشان که طبقه‌ی پایین بود نشسته بود و تصمیم گرفته بود که در خانه‌ی ما بشوید.

(موقعیتی شبیه به این چند بار دیگر هم به طرق مختلف (از طرف سایر همسایه‌ها) برای من پیش آمد.)

بگذریم از اینکه بنده‌ی خدا وقتی فهمید در خانه تنها نیست چه حالی شده بود، اما چیزی که می‌خواهم بگویم این است که من می‌توانستم این موقعیت‌ها را تبدیل به پیراهن عثمان کنم و تا حد مرگ عصبانی شوم و زندگی را به کام خودم و اطرافیانم زهر کنم، از خودم یک قربانی بسازم و گله و شکایت کنم. اتفاقا تمام دنیا هم حق را به من می‌دانند و نیاز درونی آدم به «حق به جانب» بودن هم تامین می‌شد. حتی می‌توانستم این موقعیت‌ها را دست‌مایه‌ی کسب امتیازهای مختلف کنم و خیلی چیزهای دیگر.

اما من در تمام این موقعیت‌ها از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه کردم و گفتم که چون با من راحت هستند و من را به خودشان نزدیک می‌دانند این کار را کرده‌اند. به اندازه‌ی سر سوزن ناراحت و عصبانی نشدم که هیچ حتی خواستم که هیچ‌کس از این اتفاقات مطلع نشود تا کسانی که در این موقعیت‌ها بوده‌اند خجالت‌زده نشوند.

حالا همین من که در موقعیت‌هایی این چنین پیچیده انقدر منطقی و راحت برخورد می‌کنم در موقعیت‌های خیلی ساده‌تر از کوره در می‌روم. شاید دلیلش انتظارات آدم است. آدم انتظار دارد که موقعیت‌های ساده و راحت مطابق میلش پیش بروند و وقتی اینطور نمی‌شود سردرگم می‌شود و این سردرگمی را به طرق مختلف بروز می‌دهد. اما در موقعیت‌های پیچیده که اغلب هم کمتر اتفاق می‌افتند انسان به درونش و به منطقش رجوع می‌کند و بهتر می‌تواند آنها را هضم کند و با آنها کنار بیاید.

ولی من واقعا برعکس هستم، شرایطی که در چند سال گذشته در آن زندگی‌ کرده‌ام (شاید یک زمانی در موردش بنویسم) برای خیلی‌ها شرایط بسیار پیچیده‌ای به نظر می‌آید و حاضر نیستند در آن قرار بگیرند. آنوقت من چندین سال در این شرایط زندگی می‌کنم و با تمام بالا و پایین‌هایش کنار می‌آیم بعد بابت چیزهای خیلی کوچک به هم می‌ریزم.

شاید هم مغزم کشش پیچیدگی‌های بزرگ را ندارد و آنها را درک نمی‌کند و در نتیجه از آنها عبور می‌کند اما چیزهای کوچک را می‌فهمد و در مقابل آنها مقاومت می‌کند 😁

مثلا دیدید مغز هر آدمی تا یک مبلغی از پول را درک می‌کند و بیشتر از آن را دیگر نمی‌فهمد؟ انگار مغز من هم در مقابل موقعیت‌های پیچیده و ساده همین‌طور است 🤭

امیدوارم که موضوع واقعا جالب بوده باشد. بضاعتم در همین حد بود. این‌ روزها انتظار بیشتری نداشته باشید (حالا نه اینکه روزهای قبل که انقدر کار نداشتم دُر و گوهر تراوش می‌کردم 🥴)

من بروم بخوابم که کم مانده غش کنم…

الهی شکرت…

امروز صبح که می‌رفتم تصمیم گرفتم که اول شیشه‌ها را تمیز کنم و بعد بروم سراغ تمام کردن کار آشپزخانه. تصمیم خیلی خوبی بود اما مثل دیروز پیش‌بینی‌هایم غلط از کار درآمد. چه کسی باورش می‌شود که تمیز کردن شیشه‌ها ۱۰ ساعت طول بکشد؟ بله، همینقدر طول کشید. خاکِ یک عمر نشسته بود به شیشه‌ها. حالا نه اینکه فکر کنید که الان شیشه‌ها در حد بشقاب غذاخوری تمیز هستندها، نه اصلا. به این دلیل که شیشه‌ها حفاظ داشتند و در واقع تمام وقت و انرژی‌ام صرف مشقتِ انجام این کار شد بدون آنکه نتیجه واقعا رضایت‌بخش باشد.

اما موقعیت پیچیده‌ای بود که نه می‌شد تمیز بکنی و نه می‌شد تمیز نکنی. به هر حال تمام کاری که از دستم برمی‌آمد را انجام دادم.

من فکر می‌کردم رنگ نرده‌های بالکن کِرِم رنگ است،‌ نگو که خاک گرفته‌اند 🙄

از صبح با یک لیوان چای و خرما سر کردم چون هیچ فرصتی برای اینکه چند دقیقه بنشینم و چیزی بخورم نداشتم.

حالا وسط این همه سختی یک اتفاق خنده‌دار هم افتاد. من متوجه شدم که قبلا یک آقای تنها در این خانه ساکن بوده. الان هم به این دلیل از این خانه رفته که هم ازدواج کرده و هم مهاجرت (یعنی قشنگ عاقبت به خیر شده است 🤭) موقع بازدید از خانه یک تابلوی بزرگ از او را به دیوار دیده بودم. احتمالا باید هدیه‌ای از طرف معشوقی یا نامزدی باشد. چون مردها اصولا یک تصویر بزرگ از خودشان را به دیوار نمی‌زنند. البته من به خانه‌ی سلبریتی‌ها نرفتم اما به هر حال انتظاری که در ذهنم از یک مرد دارم این است.

من اگر به خانه‌ی مردی می‌رفتم و می‌دیدم که تصویر بزرگی از خودش را به دیوار زده است در اسرع وقت آنجا را ترک می‌کردم. دلیل دقیقش را نمی‌دانم اما ناخودآگاهم می‌گوید که چنین مردی یک جای کارش می‌لنگد. یک چیزی سر جایش نیست به نظرم و من حاضر نبودم با چنین آدمی وارد رابطه شوم. مگر اینکه تابلو هدیه‌ای از طرف کسی بوده باشد و او به شرط ادب یا محبت آن را به دیوار زده باشد.

آقای حاضر در تابلو یک مشکلی هم داشت؛ ریش پروفسوری. تنها خط قرمز من در ظاهر یک مرد همین است. من هیچوقت از آن آدم‌هایی نبودم که ظاهر برایشان اهمیت دارد، در واقع آخرین چیزی که به آن فکر می‌کنم ظاهر افراد است. قویا معتقدم که هر کس دقیقا به همان شکلی که هست عالی‌ است.

مخصوصا از وقتی که عکاس شدم خیلی بیشتر به این حقیقت پی بردم که هر فردی با هر چهره و هر اندامی که دارد «به طرز شگفت‌انگیزی زیباست».

تنها خط قرمزی که برای من در مورد ظاهر یک مرد وجود دارد ریش پروفسوری است. واقعا نمی‌دانم علتش چیست. این هم از آن چیزهاییست که یک چیزی در ناخودآگاهم را دستکاری می‌کند. من به هیچ‌وجه نمی‌توانم به مردانی که ریش پروفسوری دارند اعتماد کنم.

(اصل ماجرا را فراموش کردم 😁) می‌خواستم ماجرای خنده‌دار را تعریف کنم. در حال تمیز کردن دیدم پشت یکی از شوفاژها یک چیزی افتاده. آن را بیرون آورم و دیدم شورت آقای پروفسور است 😄

یعنی آدم هر چیزی را جا بگذارد به جز شورتش را. قیافه‌اش دیدن دارد وقتی که می‌فهمد شورتش جا مانده.

دیروز یادم رفته بود بنویسم که دو نفر از دوستانمان که منتظر تولد فرزندشان بودند بالاخره دیروز پدر و مادر شدند. درست وقتی که من داشتم دستشویی فرنگی را می‌شستم بچه به دنیا آمد 🤭 آنقدر هم نوزاد جذاب و دوست‌داشتنی‌ای است که خدا می‌داند. اصلا شبیه یک بچه‌ی یک روزه نیست. به نظرم از همین الان مرد جذابی است. پدرش می‌گوید خدا را شکر که به مادرش رفته است.

این روزها تنها کاری که با کامپیوتر انجام می‌دهم نوشتن همین روزانه‌هاست که آن هم با اوضاعی که دست راستم دارد کار راحتی نیست اما واقعا دلم نمی‌خواهد هیچ روزی را از دست بدهم و اصلا هم نمی‌دانم گزارش تمیز‌کاری‌های من برای چه کسی می‌تواند جذاب باشد. اما به هر حال انجامش می‌دهم.

فردا می‌خواهم یک چیز جالبی بنویسم. پس برنامه‌ی فردا را از دست ندهید. 😃

الهی شکرت…

وقتی که تصمیم گرفتم زندگی‌ام را در شهر دیگری، آن هم در یک شرایط خیلی خاص، ادامه دهم می‌دانستم که ساده نخواهد بود.

من مسئولیتش را پذیرفته بودم و برایش آماده شده بودم. در واقع بهتر است بگویم که «فکر می‌کردم» که مسئولیتش را پذیرفته‌ام و «فکر می‌کردم» که برایش آماده شده‌ام.

اما وقتی در دل جریان قرار گرفتم شرایط را بسیار سخت‌تر از چیزی که تصور می‌کردم یافتم. انگار که وسط اقیانوسی گم شده بودم که نه ساحلش پیدا بود و نه من توان شنا کردن در آن را داشتم. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که به خودم گفتم باید شنا کردن در این اقیانوس را یاد بگیری وگرنه محکوم به غرق شدنی.

آنقدر تغییر کردم و آنقدر بزرگ شدم که اقیانوس را در برگرفتم. من به ساحل نرسیدم بلکه «من ساحل شدم» و حالا وقت آن رسیده که به اقیانوس دیگری وارد شوم و فقط خدا می‌داند که چقدر باید بزرگ شوم اما این را می‌دانم که من از این کار دست نخواهم کشید.

من آدمِ ماندن و ساختنم. آدمِ به سرانجام رساندن. این را در عمل ثابت کرده‌ام. بارها خودم را به دندان گرفتم، بارها تا مرز تسلیم شدن پیش رفتم اما هر بار ادامه دادم. اگر ادامه دهی یا به ساحل می‌رسی یا خودت ساحل می‌شوی.

از چند روز قبل که تصمیم به نظافت کردن گرفتم برنامه‌ریزی کردم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. با خودم گفتم که تا قبل از تاریک شدن هوا می‌توانم حمام و دستشویی و آشپزخانه را نظافت کنم. فکر می‌کردم مثل خانه‌ی خودم است که تمام خانه در نصف روز نظافت می‌شود. نمی‌دانستم که با جِرم‌هایی سر و کار خواهم داشت که چندین سال از عمرشان می‌گذرد. تمیز کردن دستشویی و حمام هشت ساعت طول کشید و خدا می‌داند که چه میزان جرم‌گیر و شوینده‌های مختلف مصرف شد.

به نظر من هیچ فرقی نمی‌کند که تو مستاجر باشی یا صاحبخانه، به هر حال این فضا حداقل برای یک سال خانه تو خواهد بود. تو به خاطر خودت نظافت می‌کنی.

مادرم گفت کاش می‌گفتی کسی بیاید نظافت کند. گفتم مادر جان چه کسی هشت ساعت دستشویی و حمام را تمیز می‌کند؟ 🥴

من هیچوقت نظافت اصلی خانه‌ی خودم را به کسی نسپردم. تمیزکاری‌های اصلی را همیشه خودم انجام دادم، چون به نظرم هیچ‌کس مثل خودم آدم نمی‌تواند فضا را تمیز کند. تو هستی که می‌دانی کجاها کثیف می‌شوند و تو هستی که اهمیت می‌دهی به اینکه واقعا تمیز شود، نه اینکه فقط بخواهی کار تمام شود.

بابای مهربانم زنگ زد و گفت: «بابا هلاک شدی، غروب شد، بسه دیگه، بیا فردا میری ادامه میدی.» قربان مهربانی‌اش بروم 🥰

به نظر من پدرهایی که دختر دارند باید قربان‌صدقه‌ی دخترهایشان بروند و به آنها محبت کلامی ابراز نمایند. چون این باعث می‌شود دخترها دیگر نیازی به دریافت کردن محبت از مردان دیگر نداشته باشند و در نتیجه به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط مسموم نشوند. حداقل تجربه‌ی شخصی ما این را می‌گوید.

جالب است که اصلا گرسنه هم نمی‌شدم. در واقع اصلا زمانی برای گرسنه شدن نداشتم. تا ساعت ۹ بی وقفه کار کردم. فکر می‌کنم آشپزخانه ۳ ساعت دیگر کار داشته باشد.

وقتی رفتم دوش بگیرم دستم بالا نمی‌آمد که موهایم را بشویم. الان هم واقعا با زحمت تایپ کردم. بروم بخوابم که فردا پروژه به شکل سنگینی ادامه دارد.

الهی شکرت…

صبح رفتم ناخن‌هایم را درست کردم. کدام آدم عاقلی قبل از تور نظافت ناخن‌هایش را درست می‌کند؟ چاره‌ای نبود، دیگر هیچ فرصتی برایش ندارم. تایپ کردن با ناخن‌های کوتاه و مرتب چقدر لذتبخش است.

بعضی وقت‌ها هوس می‌کنم که با دیگران مسابقه‌ی تایپ بدهم. سایت‌هایی هستند که در آنها آنلاین با دیگران رقابت می‌کنی؛ تایپ فارسی و انگلیسی. من هم گاهی شرکت می‌کنم. امتیاز جمع می‌کنم و در رقابت‌های سخت‌تر که در آنها تایپیست‌های سریع‌تر متن‌های سخت‌تری را تایپ می‌کنند شرکت می‌کنم و سعی می‌کنم سریع‌تر و دقیق‌تر تایپ کنم. برای من که تایپ کردن سریع را دوست دارم تفریح جالبی است.

برای مسافر کوچک بادکنک هلیومی به شکل یونیکورن خریدم. قرار است با یونیکورن به استقبالش برویم و امیدوار باشیم که این بادکنک بتواند بچه را تا قزوین سرگرم نگه دارد. شاید هم بهتر است امیدوار باشیم بچه بعد از یک سفر طولانی jet lag باشد و تمام مسیر را بخوابد تا اذیت نشود، شاید هم چند بسته پاستیل بیشتر از بادکنک بتواند سرگرمش کند. واقعا نمی‌دانم. من از دنیای بچه‌ها هیچ چیز نمی‌دانم. در مقابل آنها کاملا گیج و سردرگمم. از هر گونه مواجه‌ای با بچه‌ها پرهیز می‌کنم، انگار که یک چیز داغی دست آدم باشد و بخواهد در اولین فرصت آن را زمین بگذارد.

نه اینکه من نمی‌توانستم مادر خوبی باشم، شک ندارم که اگر در موقعیتش قرار می‌گرفتم مادری می‌شدم که بچه‌ها عاشقش می‌بودند. اما اینکه چه بلایی بر سر خود این مادر می‌آمد آن را اصلا نمی‌دانم.

قرار بود پدر یک روزی که من هستم مرغ بگیرد تا من کارهایش را انجام دهم. امروز این پروژه‌ی سنگین به سرانجام رسید. حالا چرا سنگین؟ چون وقتی می‌گویم مرغ راجع‌ به یکی دو تا مرغ حرف نمی‌زنم؛ بلکه درباره‌ی ۱۲ عدد مرغ و ۱۲  بسته جگر و مزه‌دار کردن جوجه‌کباب‌ها و بسته‌بندی و جابه‌جا کردن تمام اینها صحبت می‌کنم که انصافا پروژه‌ی طاقت‌فرسایی بود. دست و پا و کمر برایم نمانده. البته موقع بسته‌بندی ساناز هم از راه رسید و کمک‌هایی کرد.

تمام مدتی که کار می‌کردم پدر شعر می‌خواند. کلن پدر همیشه زیر لب شعری و یا ترانه‌ای قدیمی را زمزمه می‌کند، گاهی هم در اتاقش با صدای بلند شعر می‌خواند. عاشق زمان‌هایی هستم که از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: «بابا یه شعر جدید گفتم، بذار برات بخونم» و بعد شعر خودش را که با دستخط بسیار زیبایش در دفترچه یادداشت کوچکش نوشته برایم می‌خواند و من حظِ دنیا را می‌برم.

یک کتاب «گنج غزل» دارد که در آن «مهدی سهیلی» غزل‌هایی از شاعران مختلف را گردآوری کرده است. شیرازه‌ی کتاب از هم پاشیده از بس که خوانده شده اما پدر هنوز هم عاشق این کتاب است و هر روز چند تایی از غزل‌هایش را می‌خواند. عاشق این روحیه‌ی پدر هستم؛ او در لحظه زندگی می‌کند.

پدرم (که در چشمانش اقیانوس دارد) روزگار بسیار سختی را گذرانده است؛ طوریکه من هر بار به تجربه‌هایش فکر می‌کنم حیرت می‌کنم از اینکه چگونه یک نفر آدم توانسته تمام این‌ها را از سر بگذراند. انگار که هزار سال زندگی کرده است. اما او تمام آن تجربیات سخت و تلخ را پشت سر گذاشته و از تمام آنها عبور کرده است و حالا هر روز چشم انتظار است تا نارنج‌هایش رنگ بگیرند و هنوز از خواندن غزلی تازه سرزنده می‌شود و هنوز شعر می‌گوید.

می‌شود هم در آبی چشم‌هایش غرق شد و هم در سبزی دلش آرام گرفت.

پدر برخلاف من زیاد سعدی نمی‌خواند. برای همین من کلیات سعدی‌اش را از کتابخانه برداشتم. البته گفتم که برایت برمی‌گردانم اما نگفتم که دقیقا چه زمانی این کار را انجام می‌دهم 🤭

حالا که حرف سعدی جانم شد این را بگویم که روحیه‌ی سعدی برایم بسیار عجیب است؛ او از هر گونه تعصب خالیست. برایش هیچ اهمیتی ندارد اگر او تنها فرد آن داستان عاشقانه نباشد و اگر تمام دنیا رقیبش باشند. همیشه چیزهایی از این قبیل می‌گوید:

تنها نه منم اسیرِ عشقت / خلقی مُتِعَشِّقَند و من هم

یا مثلا

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا / عشقِ لب شیرینتْ بس شور برانگیزد

یا مثلا

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس / که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

(انگار که اصلا با معشوقی بیشتر حال می‌کند که عاشقان بیشتری دارد. جنسی که مشتری بیشتری دارد لابد چیز باارزش‌تری است 😄)

البته این که شوخی است؛ سعدی در عشق منطقی است، می‌داند که زیبایی خواهان دارد و نمی‌شود جلوی خواسته شدنش را گرفت. بهتر است به جای اینکه با جهان سر جنگ داشته باشی خودت چیزی ارائه کنی که آن زیبارو خودش تو را انتخاب نماید. بهتر است روی خودت سرمایه‌گذاری کنی به جای اینکه با جهان دربیفتی. خودش هم می‌گوید:

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

یا می‌گوید:

بنشینم و صبر پیش گیرم / دنبالهٔ کار خویش گیرم

خیلی از خانم‌ها دوست دارند که مرد به خاطر آنها به روی جهان شمشیر بکشد. در واقع خیلی از خانم‌ها به طور ناخودآگاه از غیرتی بودن مرد روی خودشان لذت می‌برند و تصورشان این است که این یعنی دوست داشتن.

نه می‌شود گفت غلط است نه درست. برای هر کسی یک چیزی غلط یا درست است. اما من و سعدی در این مورد هم نظریم؛ نیازی به جنگ خارجی نیست، به جای اینکه وقتت را صرف جنگیدن با دیگران کنی تبدیل به آن کسی شو که کسی نمی‌تواند با او رقابت نماید. تبدیل شو به یک پیشنهاد ردنشدنی.

چقدر خسته‌ام خدای من 🥵

الهی شکرت…

کرکره‌ی سبز را باز کردم و از پشت شیشه‌هایی که تازه تمیز کرده‌ام طلوع زیبای خورشید را تماشا کردم. امیدوارم که در خانه‌ی جدید هم بتوانم شاهد طلوع و غروب خورشید باشم.

اگر ده زندگی دیگر به من داده شود تا در آنها فقط سپاسگزار نعمت‌هایی باشم که در این یک زندگی به من عطا شده است باز هم زمانم کافی نخواهد بود.

در یک ماه و نیم گذشته آنقدر پاداش‌های شگفت‌انگیزی از جهان دریافت کرده‌ام که واقعا متحیرم. می‌دانم از کدام نقطه آب می‌خورند؛ در آن نقطه به خداوند گفتم که من ایمانم را نشان دادم، حالا نوبت توست.

اما اگر بخواهم صادق باشم فکرش را هم نمی‌کردم که او اینگونه جبران نماید. اما وعده‌ی خداوند حق است و او همیشه به وعده‌اش عمل می‌کند. کافیست تو یک قدم برداری، او صد قدم برمی‌دارد.

به طرز عجیب و غریبی خوشحال و سپاسگزارم. فقط خدا می‌داند که چه پاداش‌های دیگری در انتظارم باشد و من از حالا برایشان هیجان‌زده‌ام.

آنقدر همه چیز نرم و روان و واضح و روشن و درست و به موقع پیش می‌رود که اگر نامش معجزه نباشد هیچ اسم دیگری درخورش نیست.

هر روز که از عمرم می‌گذرد بیشتر به این باور می‌رسم که «زندگی‌ام آیینه‌ی تمام قد لطف خداوند است‌، طوریکه به هر گوشه‌اش که نگاه می‌کنم انعکاسی از رحمت او را می‌بینم.»

در شرایطی هستم که به قول خارجی‌ها It couldn’t be any better

صبح یک سر رفتم بانک پارسیان. بعد از این همه سال که در این بانک حساب دارم هیچوقت نتوانستم از خدماتش استفاده کنم از بس که این بانک همه‌ی کارها را سخت و پیچیده می‌کند و ادعایش هم این است که امنیت را مدنظر قرار می دهد. من هم که تنبل‌تر از آنم که به چیزهای پیچیده تن بدهم دیگر کلن قیدش را زده بودم اما به تازگی مجبور شدم دوباره از آن استفاده کنم و بالاخره بعد از چند بار رفتن و آمدن موفق شدم که شروع به استفاده از خدماتش کنم. امیدوارم این آخرین باری باشد که مجبور شدم به بانک مراجعه کنم.

اجاق گاز را بیرون آوردم که پشتش را تمیز کنم و دیدم خدا را شکر خیلی تمیز است. احساس کردم مثل شاگردی هستم که در طول سال درس‌هایش را خوانده است و حالا شب امتحان باید یک مرور ساده کند. هرچند که مرور کردنِ ساده‌ی ذهن وسواسی من بیشتر از یک ساعت طول کشید، اما به هر حال بهتر از این است که نصف روز را آن حوالی باشی.

می‌توانم اعلام کنم که همه‌ی کارها را انجام داده‌ام و تازه حالا راند دوم در خانه‌ی جدید شروع می‌شود. سه روز آخر هفته تور نظافت دارم و هفته‌ی بعد را با از راه رسیدن مسافرها شروع می‌کنیم. بعد از‌ نزدیک به شش سال دارند می‌آیند و همه برای آمدنشان هیجان‌زده‌اند و در عین حال نمی‌دانند با بچه‌ای که فارسی حرف نمی‌زند و دوست هم ندارد کسی با او فارسی حرف بزند چطور باید کنار بیایند. وقتی می‌رفت یک سالش بود و حالا که می‌آید تقریبا هفت سالش است.

زندگی برای هر آدمی به طرز بسیار منحصر به فردی پیش می‌رود و همین جذابیتش را چندین برابر می‌کند.

وقتی به خانه برگردم تصمیم دارم تمام انرژی و تمرکزم را صرف «حضور داشتن» در خانه کنم. می‌خواهم آخرین جرعه‌های لذتِ بودنم در خانه را با حضور و آگاهی کامل سر بکشم. باید حرف‌هایمان را با هم بزنیم.

به لطف خدا از یک موقعیتِ تصادف، ایمن عبور کردیم. به محض رسیدن دوش گرفتم. الان هم ساعت نزدیک ۱ است و من در حال تایپ کردنم. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گویم: «چی می‌زنی تو دختر که انقدر انرژی داری؟!»

ولی دیگر واقعا خسته‌ام. باید بروم به سوی خواب.

الهی شکرت…

من در تمام زندگی‌ام هرگز عزیزانم را پشتِ سرم جا نگذاشتم و به قدر توانم تلاش کردم تا هر خیر و برکتی را با آنها سهیم شوم و این کار را با قلبم انجام دادم. دقیقا به همان اندازه که رشد و پیشرفت خودم برایم مهم بوده دلم برای رشد و پیشرفت آنها هم تپیده.

اما وقتی که با نزدیکترین کسانم دچار چالش‌های عمیق درونی شدم و بعد از چند اتفاق دیگر به این نتیجه رسیدم که من نمی‌توانم هیچ کاری برای هیچ کسی انجام دهم و باید اجازه دهم آدم‌ها مسیرشان را به روش خودشان طی نمایند.

اما این نتیجه‌گیریِ ضمنی و ظاهری‌اش بود، نتیجه‌گیریِ عمیق و درونی‌اش این بود که من از عشق ورزیدن به آدم‌ها دست کشیدم. این حس در ناخودآگاهم ایجاد شد که آنطور که من قلبم را به روی آدم‌ها گشودم آنها این کار را نکردند.

خدایم شاهد است که نه از آدم‌ها توقعی دارم و نه خودم را سرزنش می‌کنم. اصلا نَقل این حرف‌ها نیست. نَقلِ چیزی فراتر از این‌هاست؛ اینکه یک چیزی در عمیق‌ترین بخشِ وجود من «دیگر مثل قبل نیست» و شاید دیگر هرگز هم مثل قبل نشود.

اما این روزها دائم به خودم می‌گویم که آدم‌ها نتایج خودشان را برداشت می‌کنند. پس هر رفتار و هر حرکتِ آدم‌ها در زندگی خودشان منعکس خواهد شد نه در زندگی تو.

از یک نفر حرف قشنگی شنیدم؛ اینکه هر خیری که در این جهان با دلت انجام می‌دهی، کائنات قُلّک تو را برایت پر می‌کند و در جای دیگری آن را برایت خرج می‌کند و من بارها و بارها شاهد این دست و دلبازی کائنات بوده‌ام.

«چهار میثاق» را روی تخته نوشته‌ام تا همیشه جلوی چشمم باشد. میثاق دوم می‌گوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». اگر آدم‌ها حرمت روابط را نگه نمی‌دارند این اصلا به تو مربوط نمی‌شود که بخواهی به خودت بگیری، بلکه این کاملا مربوط به شخصیت و درونِ خودشان است. نه خوبیِ آدم‌ها را به خودت بگیر و نه بدی‌ آنها را چون در هر دو صورت آنها دارند قلک خودشان را پر یا خالی می‌کنند. به جای اینکه ذهنت را درگیر رفتار دیگران با خودت کنیْ قلک خودت را پر کن و مطمئن باش که در زمان مناسب، جهان آن را خرج تو خواهد کرد.

پس درستش این است که به جای اینکه بر خلاف ذات و فطرت درونی‌ات که دوست دارد عاشق تمام موجودات جهان باشد عمل کنی، آدم‌ها را به حال خودشان بگذاری. چقدر این حرف درست است که به حرف‌های آدم‌ها نباید توجه کرد، بلکه باید به عملکردشان و به تبع آن به نتایجشان توجه کرد.

امروز یک سر رفتم بازار تا یک سری وسیله تهیه کنم. نمی‌دانم چرا این روزها هر جایی، هر چیزی و هر موقعیتی برایم حکم ‌آخرین بارها را پیدا کرده و مرا غمگین می‌کند؛ حتی درِ طبقه‌ی اول را که باز می‌کنم این حس را پیدا می‌کنم. شیرینی‌فروشی حاج محمد قناد در بازار که برای اولین بار با دقت خاصی نگاهش کردم (تمام دیوارهایش به رسم قدیم آینه‌کاری دارند)، شلوغی بازار، باقالی و ذغال اخته روی چرخ دستی، بامیه‌‌های ۲۰ سانتی، بازاریهایی که مرا به خوبی می‌شناسند و همیشه به من لطف دارند، غروبِ خیابانِ بازار که از لابه‌لای زیباترین نارون‌های جهان خودنمایی می‌کند….

هر تصویر را دوباره و دوباره در ذهنم مرور می‌کنم. انگار که آتشفشانِ اندوهم که لَنگِ یک جرقه است تا فوران کند.

اما با وجودِ تمام این‌ها، امروز احساس خوشبختی عمیقی داشتم که شاید برای اولین بار در تمام عمرم دارم آن را با این عمق تجربه می‌کنم. آنقدر برایم عجیب و تازه است و در عین حال آنقدر دلنشین است که دلم می‌خواهد می‌توانستم عکسش را بگیرم و قاب کنم و بگذارم جلوی چشمم.

زندگی واقعا یک معجون شگفت‌انگیز است. هر بار که این نوشته‌ام را می‌خوانم بیشتر و بیشتر به این نتیجه می‌رسم که چقدر من تشنه‌ی این معجونم:

“زندگی شگفت‌انگیزترین اتفاقی‌ست که می‌توانی تجربه کنی؛

همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می‌شود که استخوان‌هایت از درد تیر می‌کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده‌ات به آسمان هفتم می‌رسد.

همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را می‌بُرد و گاهی لذتِ همراهی دلت را به شوق می‌آورد.

همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.

اصلا شگفت‌انگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.

این معجونِ شگفت‌انگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همه‌اش شیرین باشد که شیرینیِ زیاد، دلِ آدم را می‌زند.”

دستاورد دیروزم این بود که یک لکه‌ای که چند سال بود یک جایی افتاده بود و من به هیچ طریقی نتوانسته بودم پاکش کنم دیروز بالاخره پاک شد. در واقع شاید بشود گفت که لکه از رو رفت، شاید هم دلش به حال من سوخت و با خودش گفت اینکه دارد می‌رود و دیگر دستش به ما نمی‌رسد، بگذار این‌ بار دلش را خوش کنم.

یا شاید هم گفته: «پاک کردی… حالا راضی شدی؟ خوب شد؟ همین رو می‌خواستی؟ حالا مثلا که چی؟ فکر کردی خیلی گنده‌ای که تونستی من رو پاک کنی؟ تو کار مهم‌تری نداری تو زندگیت که گیر داده بودی به من؟» احتمالا چند تا فحش آبدار هم اضافه کرده و نثار روح من کرده. خدا را شکر می‌کنم که زبان لکه‌ها را بلد نیستم.

دو روز پیش یادم رفت بنویسم که پروژه‌ی روزانه‌نویسی‌ام دو ماهه شده است و من از این بابت بسیار خوشحالم.

الهی شکرت…

دیروز روز جذابی بود؛ ساناز من را آرایش کرد و عکس گرفتیم و تمام مدت در مورد آگاهی‌ها و مسائل مختلفی که ذهنمان را مشغول کرده بودند حرف زدیم و مثل همیشه هر دوی ما حال بسیار بهتری داشتیم. عصر سه نفری (من و ساناز و پنبه خانم) قهوه‌ خوردیم. مامان خانم هم از شکلات‌های خاصش به ما جایزه داد 🤭

تمام خانواده دیروز جمع بودند، تلویزیون هم روشن نبود، بنابراین زمان زیادی را صرف دور هم بودن و حرف زدن با هم کردیم. تا حدود ساعت ۳ صبح داشتیم در مورد مسائل مختلف حرف می‌زدیم که بسیار هم خوب بود. اگر تمام خانواده‌ها تلویزیون را از زندگی‌شان حذف کنند خدا می‌داند که چقدر فرصت با هم بودن و فکر کردن و رشد کردن خواهند داشت.

من شب حدود سه ساعتی حالت تهوع داشتم و اوضاع معده و روده‌هایم اصلا خوب نبود. (با این وجود جمع را ترک نکردم و تمام مدت هم به صحبت کردن ادامه دادم 😄)

این اواخر متوجه شده‌ام که تاب و تحمل معده‌ام بسیار پایین آمده؛ کافیست کمی بیشتر بخورم یا کمی درهم و برهم یا اینکه دیرتر از موعد بخورم، معده و روده‌هایم سریع واکنش نشان می‌دهند. باید حواسم به مقدار و نوع چیزهایی که می‌خورم باشد. با اینکه از لیست خوردنی‌های مجاز خارج نمی‌شوم اما کمی زیاده‌روی هم اوضاع داخلی‌ام را به هم می‌ریزد. چون هشت ماه در رعایت صد درصدی بوده‌ام بنابراین معده‌ام حساس شده است. در واقع ناز و ادایش زیاد شده.

با اینکه شب خیلی دیر خوابیده بودیم اما صبح طبق عادت خیلی زود بیدار شدم. خودم را مجبور کردم که کمی بیشتر بخوابم اما باز هم زود بلند شدم و نوشتم و قهوه خوردم. بعد از صبحانه هم با یک بغل مواد شوینده سری به خانه زدیم. البته که من امروز قصد تمیز کردن نداشتم اما یک سری مواد شوینده بردم و داخل دستشویی‌ها ریختم و در آشپزخانه اسپری کردم که بمانند تا هفته‌ی بعد.

خانه به تمیزکاری اساسی به روش خودم نیاز دارد. باید خیمه بزنم و ذره به ذره و گوشه به گوشه‌اش را تمیز کنم. من در چند سال گذشته نسبت به لکه‌ها دچار وسواسِ ذهنی شده‌ام و واقعا نمی‌توانم وجود لکه‌ای را در هیچ کجا تحمل کنم. البته بعضی نقاط در خانه‌ی جدید هستند که اوضاعشان وخیم‌تر از فقط داشتن لکه است؛ مانند توالت فرنگی که هر چه فکر می‌کنم نمی‌فهمم آدم‌های این خانه چطور توالت فرنگی را در این وضعیت تحمل می‌کرده‌اند!!

خلاصه که باید آنطور که خودم می‌خواهم همه جا را تمیز کنم. با وجودیکه می‌دانم کار زیادی در پیش دارم اما اصلا نگران و ناراحت نیستم، بلکه بسیار هم هیجان‌زده‌ام. اصلا مهم نیست اگر شرایط خانه صد درصد مطابق میلم نیست، اصلا به چشمم نمی‌آید. آنقدر برای تغییر و حرکت کردن هیجان دارم که کاستی‌ها اصلا به نظرم نمی‌آیند. در یک مرحله متوقف نشدن و حرکت کردن نیاز عمیقِ درونی من است. در تمام چند سال گذشته این تصویر را در ذهنم داشته‌ام که باید حرکت کنیم، باید با ترس‌ها مواجه شویم، باید از منطقه‌ی امن خارج شویم و حالا این تصویر دارد به حقیقت می‌پیوندند، درحالیکه با توجه به شرایطی که داشتیم اصلا تصمیم و حرکت ساده‌ای نبود اما لطف خداوند در تمام مسیر شامل حالمان بود و شرایط را برایمان مهیا کرد.

به خانه که برگشتیم واحد روبرو داشتند اسباب‌کشی می‌کردند. همسایه‌های بسیار خوبی بودند. من در یک سال گذشته فقط دو یا سه بار دیده بودمشان، اما یک بار با خانم همسایه تماس گرفتم و از او خواستم تا گل‌ها را آب بدهد. وقتی هم که برگشتم هدیه‌ی کوچکی برایش گرفتم تا از او تشکر کرده باشم. امیدوارم هر جا که می‌روند شرایط برایشان بهتر شود و زندگی‌شان پر خیر و برکت باشد.

می‌خواستم یک دوش سریع و ساده بگیرم اما بیشتر از دو ساعت در حمام بودم و حمام را در حد یک خانه‌تکانیِ کامل تمیز کردم. چند کار دیگر هم باقی مانده که امیدوارم فردا بتوانم تمامشان کنم. واقعا در حد توانم تلاش کرده‌ام که خانه را تمیز و مرتب ترک نمایم. این کار را نه فقط به خاطر آدم‌هایی که قرار است بعدا در آن ساکن شوند بلکه به خاطر قدردانی از خانه‌ای که این همه سال پذیرای من بود و لحظات فوق‌العاده‌ای را برایم رقم زد انجام می‌دهم. خانه‌ای که مأمن من بود و به من عشق و آرامش هدیه داد. جایی که در آن بسیار رشد کردم و تبدیل به نسخه‌ی بسیار بهتری از خودم شدم. بنابراین بهترینِ خودم را برایش می‌گذارم تا بداند که در قلب من جا دارد.

واقعا خسته‌ام و حتما هم باید یک فکری به حال روند نوشتنم بکنم تا کار سریع و ساده شود.

الهی شکرت…

دیروز همه جا رفتم؛ از فروشگاه و خرید کردن گرفته تا بنگاه معاملات ملکی و دفترِ وکیل و غیره. به خاطر حجم زیاد کارها نرسیدم که بنویسم. با توجه به روزهای شلوغ و پر کاری که پیش رو داریم باید یک فکری به حال روزانه‌نویسی‌هایم بکنم تا بتوانم از پس انجام دادنش بربیایم.

هنوز نمی‌دانم چه فکری، اما باید کاری کنم که انجام دادنش ساده‌تر شود، حداقل برای یکی دو ماه آینده. اگر انجام دادنش سخت باشد مساوی می‌شود با انجام ندادن.

مثلا شاید باید فقط یک پاراگراف بنویسم آن هم در مورد مهمترین احساس یا اتفاق آن روز، اصلا نمی‌دانم. پیش بروم تا ببینم چطور می‌شود.

همیشه در طول زندگی‌ام به این نتیجه رسید‌ه‌ام که خداوند بسیار بهتر از من می‌دانسته که من واقعا چه چیزی را می‌خواهم و بسیار بهتر از من می‌دانسته که چه چیزی برای من مفیدتر است. خیلی وقت‌ها در مورد خیلی چیزها اصرار کردم یا در مقابل خیلی چیزها مقاومت کردم اما اوضاع آنطوری که من می‌خواستم پیش نرفته و در آینده‌ای حتی خیلی نزدیک، خیر و شر آن اتفاقات به وضوح برایم روشن شده است و همین باعث شده که هر بار اطمینانم به برنامه‌ریزی و زمانبندی خداوند بیشتر و بیشتر شود.

درست است که به احتمال زیاد باز هم در موقعیت‌های آتی ناراحت یا غمگین یا مضطرب یا عجول خواهم شد (آدمیزاد است دیگر) اما هر بار خیلی سریعتر از قبل به خودم می‌آیم و می‌فهمم که باید صبور باشم و اجازه دهم خداوند کارش را انجام دهد. باید اعتماد و اطمینان کنم به قدرت بی‌نهایتی که مرا تا اینجا رسانده است که اگر او نبود من نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم (همانطور که ده سال درجا زدم و نه تنها جلو نرفتم بلکه هر سال از خودم عقب‌تر ماندم)

خلاصه که آدمیزاد از اعتماد کردن به خداوند هرگز متضرر نمی‌شود. این به یقین مطمئن‌ترین سرمایه‌گذاری زندگی آدم است.

هرچه با آدم‌های بیشتری برخورد و معاشرت می‌کنم بیشتر به این نتیجه می‌رسم که اصلا مهم نیست تو چقدر در مورد روابط و آدم‌ها می‌دانی، اصلا مهم نیست که چقدر آموزش دیده‌ای، چقدر کتاب خوانده‌ای، چقدر شنیده‌ای و دیده‌ای و به طور کلی چقدر از نظر تئوری سواد رابطه داری، در عمل است که مشخص می‌شود چه کاره هستی.

به جد به این نتیجه رسیده‌ام که توانمندیِ مدیریت کردنِ موقعیت‌های مختلف در ارتباط با دیگران چیزی نیست که بتوانی با تحقیق و مطالعه به آن دست پیدا کنی. خیلی وقت‌ها افرادی هستند که هیچ تخصصی در حوزه‌ی روابط ندارند اما موقعیت‌های انسانی را به خوبی مدیریت می‌کنند، درک درستی از عواطف و احساساتِ آدم‌ها دارند، به جا و به اندازه و درست واکنش نشان می‌دهند و از همه مهمتر حاضرند بهای لازم را برای داشتن روابط مورد نظرشان بپردازند. بعضی وقت‌ها این بها مساوی است با تغییر کردن ریشه‌ای خود آدم از هر نظر؛ تغییر دادن افکار و باورها و عادت‌های غلط، منعطف بودن، صبور بودن و در یک کلمه بهترینِ خودت بودن.

بارها افرادی با سطح آگاهی بسیار معمولی را دیده‌ام که بهای لازم را در روابطشان پرداخت کرده‌اند و در نهایت صاحب تمام آنچه می‌خواستند شده‌اند و همینطور افرادی با دانش و آگاهی و تجربه‌ی بالا در این زمینه را دیده‌ام که زندگی‌شان را در تنهایی به سر برده و حیرانند از اینکه فلان آدمی که به زعم آنها هیچ چیزِ دندان‌گیری برای ارائه ندارد چطور توانسته فلان رابطه را تجربه نماید و بعضاً فکر می‌کنند که شانس آورده. درحالیکه این درست نیست.

رابطه مجموعه‌ای است از مدارا و مصالحه ‌و درک کردن و پذیرش و همدلی و همراهی که با چاشنی جذابیت و محبت تبدیل به چیزی قابل اجرا در زندگی می‌شود که نتیجه‌اش هم می‌شود یک اتصال عمیق عاطفی و کنار هم بودن آدم‌ها در طول مسیر زندگی.

در رابطه باید پذیرا باشی و آماده‌ی تغییر. اگر فکر کنی همه چیز را می‌دانی حتما بازنده خواهی بود. حتی اگر فکر کنی بهترینِ خودت هستی بازهم بازنده‌ای. بهترینِ خود بودن یعنی پذیرا و آماده‌ی تغییر بودن، یعنی هر روز بهتر شدن. چیزی به اسم نقطه‌ی پایان در رابطه وجود ندارد.

به نظر من رابطه چیزی بسیار درونی و در عین حال بسیار ساده است؛ چون پیغام‌های لازم از اعماق وجود انسان ارسال می‌شوند. مشکل این است که ما این پیغام‌ها را نشنیده می‌گیریم. همه‌ی ما عواطف انسانی را درک می‌کنیم چون خودمان انسان هستیم. می‌دانیم چه زمانی داریم به کسی توهین می‌کنیم، چه زمانی باعث ناراحتی کسی شده‌ایم، چه زمانی کسی را ندیده گرفته‌ایم و درک نکرده‌ایم و البته اینکه چه زمانی خودمان را ندیده گرفته‌ایم و برای شخصیت خودمان ارزش قائل نشده‌ایم و به همین ترتیب هر زمان که کسی رفتار درست یا نادرستی با ما دارد به خوبی درک می‌کنیم.

این‌ها عواطف و احساسات واضح و مشخص انسانی هستند که برای درک کردنشان نیاز به چیزی در بیرون از خودمان نداریم و همه‌ی اینها را به صورت درونی می‌فهمیم. اما مشکل ما اینجاست که به درونمان اعتماد نمی‌کنیم و تلاش می‌‌کنیم موقعیت‌ها را بر اساس خواسته‌‌های خودمان و یا ذهن منطقی‌مان مدیریت کنیم. به همین دلیل است که به نتایج درستی نمی‌رسیم.

چقدر حرف زدم….

امروز مدت زمان زیادی در کارگاه تنها بودم و عملا کاملا بیکار. بچه‌ها هر کدام رفته بودند سراغ یک کاری و همه‌ی کارهای تمام شده هم صبح از کارگاه بیرون رفته بودند. من فقط یک سر تا بانک رفتم (که البته ۲ ساعت طول کشید) و بعد از آن بیکار بودم. این افاضات طولانی مربوط به زمان بیکاری‌ام در کارگاه می‌شود. آخر وقت هم به درخواست مهدی با چند نفر از بچه‌های ارشد کارگاه جلسه داشتم و در مورد نقاط ضعف و قوت با آنها صحبت کردم. لذت می‌برم از اینکه می‌بینم به پیشرفت خودشان اهمیت می‌دهند و تلاش می‌کنند تا نسخه‌ی بهتری از خودشان را بسازند.

بعد از آن هم یک ساعتی با علی صحبت کردیم در مورد سوالات فلسفی که در زندگی برای انسان به وجود می‌آید و در مورد حقیقتِ جهان.

به او گفتم که ما باید سوالاتی از خودمان و از جهان بپرسیم که به ما کمک کنند. ما در حال حاضر در این جهان مادی هستیم و در این سطح از آگاهی قرار داریم. ما آمده‌ایم تا این جهان و متعلقاتش را تجربه نماییم؛ شادی را، غم را، لذت را، تنهایی را، دوست داشته شدن و دوست داشتن و متعلق بودن به گروه و جامعه و خوردن و خوابیدن و بیدار شدن و کار کردن و آرزو داشتن و تلاش برای رسیدن به آرزوها و …

ما برای بودن در این سطح از آگاهی و برای داشتن چنین تجربه‌هایی فقط یک‌بار فرصت داریم. بعد از این مرحله به اندازه‌ی کافی وقت خواهیم داشت تا سطوح بالاتری از آگاهی را درک نماییم و به روشن‌بینی برسیم. در مراحل بعدی به تمام سوالات ما پاسخ داده خواهد شد. بهتر است که در این مرحله که هستیم تمرکزمان روی این باشد که این جهان را تمام و کمال درک نماییم و آنقدر سرشار شویم تا بتوانیم انسان‌ها و سایر موجودات دیگر را هم بهره‌مند نماییم.

یکی از دوستان قدیمی که یک گروه تئاتر در قزوین دارند امروز پیغام داد و دعوت به همکاری برای یک نمایش را کرد که من نمی‌توانستم قبول کنم. به او گفتم که آشنایی با شما بخش بسیار خوبی از حضور و زندگی‌ کردن من در قزوین بود که واقعا هم بود چون خیلی چیزها یاد گرفتم. امیدوارم که کارشان بسیار موفق باشد.

چقدر من امروز حرف زدم هم در درون و هم بیرون. الان هم خیلی گرسنه‌ام اما دیگر از وقت خوردنم گذشته است.

الهی شکرت…

دیشب قلم گوساله و متعلقاتش را در دستگاه آرام‌پز ریختم و زمان را روی حداکثرِ ممکن (یعنی شش ساعت) تنظیم کردم و ساعت را هم روی چهار صبح گذاشتم تا بیدار شوم و دستگاه را برای شش ساعت دوم تنظیم کنم که همین کار را هم کردم. وقتی بیدار شم گیج و منگ بودم چون خیلی خسته بودم. آب قلم پروژه‌ی جدیدم است که به برنامه‌ی زندگی اضافه کرده‌ام.

قبل از خارج شدن از خانه دو بار ماشین لباسشویی را روشن کرده بودم.

کارم در بانک ملی دست کم یک ساعت و نیم طول کشید. یکی از کارمندان بانک که از دیروز شدیداً پیگیر کارهایم شده بود امروز موقع تشکر و خداحافظی شماره موبایلش را برایم نوشت. بعضی از آدم‌ها را اصلا نمی‌فهمم. یادم باشد حتما ذخیره کنم که بتوانم از همه جا بلاک کنم.

کلن دست به بلاک کردنم خیلی خوب است؛ بعضی از نزدیکترین افراد زندگی‌ام در لیست بلاک شده‌هایم هستند. من تا وقتی که هستم تمام و کمال هستم و بهترین خودم را در روابطم می‌گذارم. اما اگر کسی مرا به نقطه‌ی پایان برساند بدون هیچگونه بحث و یا تلاشی، در کمتر از چند دقیقه تصمیم می‌گیرم و طرف را برای همیشه از زندگی‌ام حذف می‌کنم. من آدم روابط نصفه و نیمه نیستم؛ فرقی هم نمی‌کند که طرفِ مقابل چقدر نزدیک باشد. اگر نمی‌خواهد بهترینِ خودش را در مقابل من بگذارد بهتر است که نباشد.

چیزی که حیرت‌انگیز است این است که آدم‌هایی که دنیایشان با دنیای تو یکی نیست مثل آب خوردن حذف می‌شوند آن هم با دست خودشان.

آخرین روز مرداد برای من شامل یک آخرین بار بود؛ آخرین باری که وارد عمارت کلاه فرنگی (کاخ چهلستون-چهل‌ستون) قزوین شدم. این کاخ تنها کاخ باقیمانده از مجموعه کاخ‌های سلطنتی دوران شاه طهماسب صفوی است که در دوران قاجاریه توسط محمدباقر سعدالسلطنه (فرماندار وقت قزوین) بازسازی شد و «چهلستون» نام گرفت.

عمارت کلاه فرنگی - کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

عمارت کلاه فرنگی – کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

عمارت کلاه فرنگی - کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

عمارت کلاه فرنگی – کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

حتی تصور زندگی‌هایی که در این عمارت فوق‌العاده گذشته است آدم را به وجد می‌آورد. بیشترِ نقوشِ سقف و دیوارها از بین رفته‌اند اما از همین چیزی که باقی مانده می‌شود زیبایی‌اش را درک کرد. طبقه‌ی پایین وسط سالن یک حوض سنگی وجود دارد.

عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

 

عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

تنها چیزهایی که در حال حاضر در این عمارت نگهداری می‌شوند مجموعه‌ای از آثار خوشنویسی است (قزوین مهد خوشنویسی کشور است) به علاوه یک خمره‌ی بزرگ که جهت نگهداری غلات در دوران قاجار استفاده می‌شده و البته یک چیز خیلی خاص؛ یک ساز. بله یک ساز بسیار بزرگ که توسط آقای سیف‌اله شکری و با الهام از دار قالی ساخته شده است که هم به صورت کوبه‌ای هم زخمه‌ای و هم آرشه‌ای قابل نواختن است. نامش را «ساز فرش» گذاشته‌اند.

ساز فرش در عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

ساز فرش در عمارت کلاه فرنگی ـ کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

طبقه‌ی پایین با یک راهروی باریک و پله‌های بلند از جنس سنگ مرمر (که کاملا مشخص است بازسازی شده) به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شود. به محض قدم گذاشتن در طبقه‌ی بالا زیبایی چشم‌نواز پنجره‌های اُرسی که در هر چهار طرف عمارت وجود دارند آدم را میخکوب می‌کند.

پنجره‌های اُرسی در عمارت کلاه فرنگی - کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

پنجره‌های اُرسی در عمارت کلاه فرنگی – کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

چند نفر مشغول مرمت کردن پنجره‌ها بودند. امروز عمارت بسیار خلوت بود و من هم از فرصت استفاده کردم و از خودم در نور زیبایی که از پنجره‌های اُرسی به داخل می‌تابید عکس گرفتم.

بعد هم تمام محوطه‌ی باغِ اطراف عمارت را گشتم و تلاش کردم از دو طرف عمارت عکس‌های خوبی بگیرم تا شاید گوشه‌ای از زیبایی این عمارت زیبا را ثبت کرده باشم.

(توجه شما را به خانم‌هایی که مشغول مرمت کردن پنجره‌ها از بیرون هستند جلب می‌کنم)

خانم ها در حال مرمت کردن پنجره های کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

خانم ها در حال مرمت کردن پنجره های کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

خانم ها در حال مرمت کردن پنجره های کاخ چهلستون قزوین - عکس توسط مریم کاشانکی

خانم ها در حال مرمت کردن پنجره های کاخ چهلستون قزوین – عکس توسط مریم کاشانکی

محدوده‌ی سبزه میدان در واقع قسمت مرکزی شهر است و حتی تمام کوچه و پس کوچه‌های اطراف آن شامل بناهای تاریخی است و با وجودی که میراث فرهنگی در قزوین تلاش می‌کند از بناهای تاریخی مراقبت و نگهداری کند اما به نظرم زیبایی‌هایی تاریخی این پایتخت قدیمی کشور آنطور که باید و شاید دیده نشده است. جالب است بدانید که قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبه‌ی نخست در ایران را دارد اما افراد زیادی در ایران نیستند که از این موضوع مطلع باشند چون هر زمان که صحبت از بناهای تاریخی می‌شود همه به یاد اصفهان و یزد و شیراز می‌افتند. درحالیکه کاخ چهلستون اصفهان بعدها از روی نقشه‌ی بنای کاخ چهلستون قزوین (که با نقشه‌ی یک معمار ترک با شیوه شطرنجی خیلی کوچک ساخته شده بود) ساخته شده است.

‌دیگر‌ هرگز فرصتی پیش نخواهد آمد که من داخل عمارت کلاه‌فرنگی را ببینم. خیلی خوشحالم که امروز این فرصت دست داد. تنها جایی که شاید یک زمانی در آینده با آن تجدید خاطره کنم کاروانسرای سعدالسلطنه است چون احساس ویژه‌ای نسبت به آن دارم.

(کاروانسرای سعدالسلطنه بزرگترین کاروانسرای سرپوشیده‌ی جهان و بزرگترین کاروانسرای درون‌شهری ایران است که به دستور محمدباقر خان سعدالسلطنه در اواخر دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در زمینی به مساحت ۲/۷ هکتار با حدود ۴۰۰ حجره ساخته شده است)

مسیر را به سمت بازار پیاده رفتم و تلاش کردم تصاویر و خاطرات را در ذهنم ثبت کنم؛ عطرِ نانِ زنجبیلی معروفِ قزوین، عطاریهای راسته‌ی بازار، آقای دعانویسی که همیشه سبز می‌پوشد و با موتور رفت و آمد می‌کند و همیشه این سوال را در ذهن من ایجاد می‌کند که چرا برای خودش دعایی نمی‌نویسد که اوضاعش بهتر شود؟! احتمالا خودش به دعاهای خودش آنطور که باید معتقد نیست. (چطور چنین شخصی انتظار دارد ما به دعاهایش معتقد باشیم وقتی نتیجه‌اش را در زندگی خود او نمی‌بینیم!! جالب است که آدم‌ها همیشه و احتمالا تا ابد گول این چیزها را می‌خورند و به جای اینکه مسئولیت شرایط و زندگی‌شان را بپذیرند فکر می‌کنند با دعا و طلسم و این حرف‌ها می‌توان تغییری ایجاد کرد، چون ما همیشه به دنبال راه‌های ساده هستیم به جای راه‌های درست. مثلا فکر می‌کنیم یک شبه می‌شود ثروتمند شد بنابراین به جای اینکه روی خودمان سرمایه‌گذاری کنیم طمع می‌کنیم و قدم در مسیرهای اشتباه می‌گذاریم)

ماشین را از بازار برداشتم و با بلندترین صدای موزیک و بیشترین سرعتی که در آن منطقه ممکن بود رانندگی کردم تا شاید از مشغولیتِ ذهنم کم‌ کنم. از بازار با آن شلوغی تا خانه را پانزده دقیقه‌ای طی کردم. تمام خاله‌ها جمع بودند. نهار را کنار آنها بودیم.

امروز در مورد مسائلی که ذهنم را درگیر کرده‌اند خیلی با خودم فکر کردم و با خودم حرف زدم و موفق شدم آنها را در ذهنم حل و فصل کنم. به نظر من هیچکس به اندازه‌ی خود آدم نمی‌تواند آدم را آرام کند. اگر کسی را در زندگی دارید که اینجور مواقع می‌تواند از حجم نگرانی‌هایتان کم کند خوش به حالتان است اما اگر هم کسی را ندارید اصلا ناراحت نباشید چون تمام آنچه نیاز دارید را در درون خودتان دارید.

کافیست مدتی با خودتان خلوت کنید و خوب فکر کنید و با خودتان صحبت کنید. جوانبِ موضوعی که ذهنتان را درگیر کرده بررسی کنید. می‌بینید که خیلی زود موضوع برایتان حل می‌شود. اگر عالم و آدم ساعت‌ها با آدم حرف بزنند به اندازه‌ی چند دقیقه که آدم خودش با خودش حرف بزند نمی‌تواند سبب ایجاد آرامش شود. دلیلش هم این است که وقتی با خودت خلوت می‌کنی در واقع خدای درونت با تو حرف می‌زند. ندایی که از اعماق وجودت می‌آید و در تمام لحظاتِ زندگی قصدش آرامش دادن و خیر و برکت رساندن به تو است. ندایی که هر لحظه در حال هدایت کردن توست.

خیلی سبک‌تر و آرام‌ترم. مطمئنم که خیلی زود خیر نهفته در اتفاقات برایم روشن خواهد شد. مهم‌ این است که من قدم‌هایم را برداشته‌ام و سهم خودم را انجام داده‌ام و حالا با اطمینان قلبی بسیار زیاد و البته با تمرکز بسیار بیشتری به مسیرم ادامه می‌دهم. بابت این آرامش و اطمینان بسیار سپاسگزار خداوندم.

الهی شکرت…

امروز باید می‌رفتم شعبه‌ی مرکزی بانک ملی که نبش سبزه میدان است و درست روبروی عمارت کلاه فرنگی. بعد از مدت‌ها قدم در محوطه‌ی سنگفرش شده‌ی سبزه میدان گذاشتم. دو سه سالی می‌شود که اطراف سبزه میدان را سنگفرش کرده‌اند تا ماشین‌ها رفت و آمد نکنند و مکان مناسب‌تری برای گردشگران و اجرای مراسم‌ها شود. فردا هم باید دوباره بروم بانک. شاید این آخرین باری باشد که پیاده در سبزه میدان راه خواهم رفت و آخرین باری که عمارت کلاه فرنگی را از نزدیک خواهم دید. اگر بتوانم فردا می‌روم داخل که عمارت را یک بار دیگر ببینم.

آدم وقتی به آخرین بارها فکر می‌کند غمگین می‌شود. اولین باری که قدم در این شهر گذاشتم فکرش را هم نمی‌کردم که زندگی من و این شهر اینطور به هم گره بخورد. هرچه فکر می‌کنم می‌بینم احساسی که در این سالها نسبت به این شهر پیدا کرده‌ام، نسبت به شهر خودم ندارم. یک روزی در هجده سالگی وارد این شهر شدم و یک روزی در سی و هشت سالگی قرار است ترکش کنم.

خیلی خوب غم غربتی که روزهای اول بر دلم نشسته بود را به خاطر می‌آورم. انگار که همین دیروز بود که روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و تمام وجودم پر بود از نگرانی، همه چیز برایم ناشناخته بود و غریب. خانه گرفته بودم اما باید یک هم‌خانه‌ای برای خودم جور می‌کردم. در همان حیاط دانشگاه با ماندانا آشنا شدم. فکر می‌کنم مادرش هم همان حوالی بود. صحبت کردیم و در عرض چند روز همخانه شدیم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم در تمام این موقعیت‌ها خداوند بود که چشم از من برنمی‌داشت.

حالا که قرار است شهر را ترک کنم شرایطم با آن روزها زمین تا آسمان فرق دارد، حالا دیگر از خودِ شهروندان این شهر بیشتر اهل این شهرم؛ گوشه و کنارش را می‌شناسم، وجب به وجبش را پیاده طی کرده‌ام، عزیزِ دفن شده در خاکش دارم، حتی هر دو تجربه‌ام از زلزله هم در این شهر بوده است.

یادم می‌آید که یک زمانی از شهر بیزار بودم اما حالا دلم گیر سادگی و صبوری این شهر کوچک است. من بزرگ شدن‌هایم را اینجا بزرگ شدم. امیدوارم من و این شهر در خاطر هم به خوبی بمانیم.

تمام مسیر را پیاده تا خانه برگشتم و در طول مسیر به چند کار رسیدگی کردم. دو ساعتِ کامل پیاده‌روی داشتم. با این وجود تصمیم داشتم عصر هم بروم پیاده‌روی چون دو هفته‌ای می‌شود که نتوانسته‌ام به برنامه‌ی پیاده‌روی برسم اما دیدم واقعا در شرایطی نیستم که بتوانم از بدنم توقع بیش از حد داشته باشم. آنقدر این روزها در خانه کار می‌کنم که دیگر واقعا نایی برایم نمانده است.

هر بار که کتابخانه را نظافت می‌کنم از علاقه‌ام به کتاب و کتابخوانی پشمان می‌شوم و وقتی که کار تمام می‌شود دوباره تبدیل می‌شود به گوشه‌ی دنج و مورد علاقه‌ام در خانه.

امروز بالکن را از کبوتر خانم اجاره کردم. به او گفتم من که انقدر کثیف کاری‌های شما را جمع می‌کنم و اینجا را تمیز می‌کنم حق دارم که چند دقیقه‌ای اینجا بنشینم. اصلا فکر کن من مهمان تو هستم. صبور باش و مرا هم در بالکن بپذیر. کبوتر خانم به طرز محسوسی نترس‌تر شده است. امیدوارم وقتی که من اینجا نیستم جایش در این بالکن امن باشد.

ساختمانی که به تازگی در حال ساخته شدن است دارد پنج طبقه می‌شود. آخر وقت که می‌شود آب روی سیمان‌ها می‌ریزند تا سفت‌تر شوند. آب را روی هر چیزی اگر بریزی نرم‌ می‌شود به جز سیمان. ماهیت عجیبی دارد سیمان که شبیه هیچ چیز دیگری نیست.

نور طلایی غروبْ ساختمان نیمه‌کاره را زیبا کرده بود. نور خورشید می‌تواند هر چیز نازیبایی را زیبا کند؛ چه دم غروب باشد چه اول صبح چه حتی سر ظهر. می‌توانم ساعت‌ها به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم و باز هم به اندازه‌ی روز اول از دیدن زیبایی‌اش محظوظ شوم.

الهی شکرت…