هفتهی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.
هفتهی گذشته هیچکدام از کارهایی که همیشه میکردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که میشد صبح زود بیدار نشدم.
میخواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل دربارهاش بنویسم).
(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر میشوند اگر یک هفته بیخبر بمانند آیا خبر میگیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)
هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگهها را به دیوار چسباندم. به بچهها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگهی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.
غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگهها میچسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا میزد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب میخوام»
آنهایی که بهتر میتوانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک میکردند. موزیک هم با صدای بلند بچهها را همراهی میکرد.
شور و غوغایی بود که بیا و ببین. بعد هم پذیرایی را با چای تازه دم و شیرینی شروع کردیم. وقتی بچهها مشغول خوردن بودند گفتم «اونهایی که داوطلب شده بودند خاطره تعریف کنن یکی یکی بیان بایستن و تعریف کنن» (این را هفتهی پیش اعلام کرده بودم و چند نفری داوطلب شده بودند)
بچهها یکی یکی ایستادند و خاطرات بامزه و خندهدار و جذاب و احساسبرانگیزی را تعریف کردند و دل ما را بردند. از قبل گفته بودم که به داوطلبان جایزه میدهم که دادم.
بعد از خاطره بازی، مراسم به خاموش کردن چراغها و بزن و برقص بیوقفه و پشمک و تخمه و لواشک و انار دانشده رسید. انارها را خودم و احسان تا دیروقت دان کرده بودیم که چقدر هم سرخ و آبدار و شیرین بودند. آبروداری کردند انارها از منی که با عشق برای این مراسم برنامهریزی کرده بودم.
حتی ننوشتم که خواهرزادهی یکی از خانمها که دختربچهای بسیار ظریف و حدودا هفت-هشت ماهه بود خودش دستهایش را برایم باز کرد و صاف در بغلم قرار گرفت و سرش را روی شانهام گذاشت و درحالیکه با دستهای کوچکش مرا محکم بغل کرده بود به خواب عمیقی فرو رفت، آن هم وسط آن هیاهو.
از امروز شروع کردهام به چند نفر از دخترانمان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهم. در افغانستان به آنها فرصت درس خواندن داده نشده است، در ایران هم که فقط کار کردهاند. بعضیهایشان حتی الفبا به چشمشان نخورده است، بعضیها هم بلدند آب و بابا را بنویسند اما نه بیشتر، بعضیهای دیگر هم میتوانند کلمات را هجّی کنند اما نمیتوانند حروف را در قالب یک کلمه و در کنار هم بخوانند و معنی کلمه را درک کنند. بنابراین از صفر شروع کردم به درس دادن.
این هفته که قزوین بودم برایشان دفتر و خودکار گرفتم. حتی در کتابخانه عضو شدم و چند کتاب آموزشی برای نوسوادان و بزرگسالانی که به تازگی سوادآموزی را شروع کردهاند امانت گرفتم.
یک تخته وایتبرد کوچک هم برای خودم گرفتم که درس دادن را برایم سادهتر کند.
امروز فقط توانستم «الف» و «ب» را درس بدهم که خودش بیشتر از یک ساعت زمان برد و در نهایت دخترها خوشحال و راضی نایلون روی سرشان گرفتند و به دلِ بارشِ بیامان و توأمانِ برف و باران زمستانی زدند.
من خودم را معلم خوبی نمیدانم. تنها تجربهام در این حوزه دو ترم تدریس در یک دانشگاه غیرانتفاعی بوده است و با اینکه شاگردانم از کلاسشان بسیار راضی بودند (هنوز بعضیهایشان ایمیل میزنند و احوالپرسی میکنند) اما من خودم را معلمی معمولی میدانستم که اگر هم نتیجهای حاصل شده باشد مرهون انرژیام است نه قدرت انتقالم.
اما به هر حال چه خوب و چه بد فعلا من تنها گزینه هستم. شاید در آینده برایشان معلم بگیریم و این کار را به صورت تخصصیتری ادامه دهیم. اما در حال حاضر من برای انجامش داوطلب شدهام و تلاشم را خواهم کرد.
اگر کسی طالب رشد باشد، جهان امکانات لازم را برایش فراهم میکند. در این میان من واسطهای هستم تا نعمتی که پروردگار برایشان لحاظ کرده است را به دستشان برسانم.
در زندگیام بارها و بارها مورد چنین الطافی از طرف خداوند واقع شدهام؛ اینکه بتوانم خیری را به کسی برسانم و از این بابت بینهایت سپاسگزارش هستم.
ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. شیر را روی حرارت گذاشتم و مستقیم به حمام رفتم.
اجاق گازمان تار عنکبوت بسته است. از آن فقط برای گرم کردن شیر استفاده میکنیم.
اجاق گازی که آن همه عزت و احترام داشت و روزی دو وعده غذا با آن درست میشد و هر هفته یک مدل کیک یا غذای جدید در فر آن آماده میشد حالا بیکارترین عضو خانواده شده است. او را به یک مرخصی با حقوق و مزایا فرستادهام و کاملا هم راضی هستم.
الهی شکرت…