۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت.
آنقدر وبسایت را بروزرسانی کردهام که احساس میکنم روحِ سایت با اسلحهی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کردهام 🥴 اما هر روز که میگذرد بیشتر و بیشتر دوستش دارم، انگار که انرژیاش روز به روز مثبتتر میشود.
پنبه خانم دو ساعت کامل روبرویم نشسته بود و تمام ماجراهای چند روزی که خانهی خواهرش بود را با جزئیات کامل برایم تعریف میکرد. حتی تمام حرفهایی که رد و بدل شده بود و حتی اتفاقاتی که در چند نسل قبل افتاده بود را هم برایم بازگو کرد.
من در حالیکه یک چشمم به مانیتور بود با چشم دیگر پنبه خانم را نگاه میکردم و هر از گاهی کلماتی از این قبیل میگفتم «اوو… آهان… نه بابا… خب؟… عجب… آره…»
با اینکه خسته و کمی هم گرسنه بودم اما چون ماشین بود تصمیم گرفتم بروم فروشگاه و خریدهای مادر خانم را انجام دهم. فروشگاه هم عجیب و غریب شلوغ و به هم ریخته بود و کارها به کندی انجام میشد. مدت زمان زیادی در صف صندوق گذشت.
بعد از آنجا با خاله خانم رفتیم دم دستگاه ATM که یک سری جابهجایی انجام دهد و پول بگیرد و از این کارها. اکثر اوقات من خاله را میبرم برای کارهای بانکیاش.
خاله از آن آدمهایی است که به راحتی میتواند دلیل نوشتن داستانی شبیه جنایت و مکافات باشد؛
یک کیف کوچک دارد که از گردنش آویزان میکند و تمام مدارک و کارتهایش را داخل آن میگذارد. این را از اولین سفری که به مکه رفته است یاد گرفته و هنوز بعد از سالها همین کار را انجام میدهد. جلوی دستگاه یادش میافتد که کارت را از کیف بیرون نیاورده، دستکشهای یکبار مصرفش را در میآورد و داخل کیف دوشیاش میگذارد، دکمهی مانتویش را باز میکند و به سختی کیف گردنیاش را بیرون میکشد. تلاش میکند تا زیپش را باز کند، کارتها را یکی یکی بیرون میآورد، هیچ کدام آن کارتی که باید باشد نیست، یک نایلون از کیف خارج میکند که داخلش دفترچهی حساب بانکی و یک کارت هست، بالاخره این همان کارت است (من در تمام مدت صبورانه حرکاتش را دنبال میکنم و هیچ کاری نمیکنم که او را وادار به عجله کردن کند) میگوید از این کارت فلان مبلغ را منتقل کن به این یکی کارت، بعد فلان مبلغ را به آن یکی کارت، بعد موجودی بگیر، بعد پول نقد بگیر. خواستههایش را یکی یکی اجرا میکنم.
میگوید خرید دارم فردا بیا برویم خرید. میگویم بیا همین الان برویم ممکن است فردا ماشین نباشد. میبرمش لبنیاتی و سر فرصت هر چیزی را که میخواهد پیدا میکنم و میخریم (خودم هم تخمهی آفتابگردان خریدم چون پدر هوس کرده بود) خریدهای خاله را میبرم بالا و در دلم او را به خدا میسپارم.
در مسیر خیلی گرسنه شده بودم. شام هم چیزی نبود که من بتوانم بخورم، کمی خامه و اَرده به جای شام خوردم و بعدش هم تنقلات (منظورم همان تخمه است. خدا بیامرزد زمانی را که تنقلات مساوی بود با مثلا چیپس و پفک و بستنی و کیک و این جور چیزها. البته که اصلا هم تمایلی ندارم)
ظرفها را شستم، اجاق گاز را تمیز کردم، روی میز و کابینتها را دستمال کشیدم و در تمام مدت سعی کردم سردردی که نمیدانستم دلیلش چیست را ندیده بگیرم. الان کمی بهترم.
قرار است فردا صبح با پنبه خانم استخر برویم. با اینکه خستهام و دیروقت است اما دلم میخواهد چند صفحهای کتاب بخوانم.
الهی شکرت…