زن بودن عجب چیز قشنگی است؛ من همیشه عاشق زن بودن بوده و هستم. همیشه میگویم که اگر هزار بار دیگر زاده شوم دوست دارم زن باشم و دقیقا همین زنی باشم که اکنون هستم.
زن بودن ترکیبی جادویی از قدرت و ظرافت است که آن را تبدیل به چیزی بسیار منحصر به فرد میکند. یک زن در خانه راه میرود و نرم و روان دهها کار را انجام میدهد. خانه با حضور زن رنگ و بوی تازهای میگیرد، همه چیز سر جای خودش میرود، امور روی روال قرار میگیرند، انرژیِ زندگی در فضا جاری میشود… انرژیِ روشن و درخشانی که خداوند در زن قرار داده شگفتانگیز است؛ زن هم بهار است هم خزان، هم روز است هم شب، هم سرد است هم گرم، هم لطیف است هم قوی… مجموع اضداد است او و همین است که زیباییاش را صد چندان میکند. خلاصه که واقعا قشنگ است این زن بودن. نعمت بسیار بزرگی است که من همیشه بابت آن سپاسگزارم.
ساعت ۶ صبح دوش گرفتم، قهوه را گذاشتم، موهایم را خشک کردم، چایی را گذاشتم، نان را از فریزر بیرون آوردم و تخممرغ و گوجه را از یخچال، به سمانه پیغام دادم، ظرفهای مانده از شب قبل را شستم، قهوه خوردم، تخممرغها را برای آبپز شدن روی حرارت گذاشتم، آرایش کردم، گردو شکستم و وسایل صبحانه را از یخچال بیرون گذاشتم، وسایل باقیمانده را برای بردن جمعآوری کردم و تازه احسان را برای خوردن صبحانه صدا زدم.
وقتی به این روند فکر کردم ناخواسته لبخند زدم و با خودم فکر کردم که زن بودن چقدر چیز قشنگی است.
این را هم بگویم که برای خشک کردن موهایم سشوآر را به «اتاق فکر» بردم. من خانهی خودمان را طوری طراحی کرده بودم که میز آرایش در اتاق خواب نباشد. چون میدانستم که خیلی وقتها زمانی که احسان هنوز خواب است من حوالی میز آرایش کار دارم و به این شکل مزاحم احسان نمیشوم. اما اینجا مجبور شدهام که میز آرایش را در اتاق خواب بگذارم و کاملا میفهمم که چقدر فکر خوبی کرده بودم. حالا برای اینکه احسان کمتر اذیت شود سشوآر را به اتاق دیگری میبرم.
بالاخره به کارگاه رسیدیم. قرار بود من به ادارهی پست بروم که سمانه تماس گرفت و گفت لازم نیست بروی. پای کامپیوتر رفتم و با مشکلی جدی روی وبسایت مشتری مواجه شدم که باید در اسرع وقت آن را برطرف میکردم. وسط اوضاع شلوغ و به هم ریختهی کارگاه در حالیکه مهمان هم داشتیم من باید تمام تمرکزم را جمع میکردم و این مشکل را رفع میکردم.
هر راه حلی که به ذهنم میرسید را امتحان میکردم اما مشکل همچنان آنجا بود. فکر میکنم یک ساعت و نیم با استرس زیاد درگیر بودم تا اینکه بالاخره متوجه شدم مشکل از کجا آب میخورد. وقتی یک وبسایت از دسترس خارج میشود شرایط برای مدیر آن وبسایت بسیار استرسزا میشود چون مشکل باید در اسرع وقت رفع شود و وبسایت نباید در وضعیت خارج از دسترس باقی بماند. البته این روزها به خاطر مشکل اینترنت مشتریها حساسیت کمتری دارند اما خود من به عادت قدیم نگران و مضطرب میشوم و تا مشکل حل نشود نمیتوانم چشم از کامپیوتر بردارم.
اما به خوبی به خاطر دارم که وقتی شاغل بودم و مشتریهای ما همگی خارجی بودند زمانی که مشکلی برای یک وبسایت ایجاد میشد استرس بسیار زیادی جریان پیدا میکرد. چون خارجیها روی وبسایتهایشان بسیار حساساند. مخصوصا اینکه فاصلهی زمانی ما با آنها زیاد بود و آنها روز بیدار میشدند و با مشکل مواجه میشدند اما ما خواب بودیم. بعضی وقتها میشد که همکاران تماس میگرفتند و مشکل را گزارش میکردند. تو باید بیدار میشدی و پای کامپیوتر میرفتی و تا وقتی مشکل حل نشده بود نمیتوانستی به خوابیدن فکر کنی.
بقیهی روز به چک کردن لباسهای آماده که همگی پالتو و بلوزهای زمستانی بودند گذشت. برای نهار بچهها فلافل داشتیم که من آن را با روغن بسیار بسیار کم سرخ کردم و خودم هم تخممرغ آبپز خوردم. شب دوباره مهمان داشتیم. ساعت از ۸ گذشته بود که راهی قزوین شدیم.
حسابی خسته و گرسنه بودم. در ماشین سیب و موز خوردیم و تقریبا تمام مسیر را در سکوت گذراندیم. فکر میکنم ساعت ۱۰:۳۰ بود که رسیدیم.
دختر کوچکمان ما را نمیشناسد و با ما غریبی میکند اما خیلی شیرین است؛ خجالت میکشد و صورتش را به کسی که او را بغل کرده است میچسباند و یواشکی لبخند میزند.
نمیخواستم شام بخورم اما چون برای من جدا غذا درست شده بود خوردم. خیلی خیلی هم خستهام. خوشبختانه اینجا هم شوفاژها روشن شدهاند و خانه هوا گرفته است. هر چند که من لباس گرم و جوراب پشمی پوشیدهام.
روز معمولی و کشداری بود اما از روزهای خوب خدا.
الهی شکرت…