بایگانی برچسب برای: ساحل

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند.

گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود.

امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی.

این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست. مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون…

اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه»)

مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها در اطراف اثر هنری‌اش محکم کرده. باد شدیدی هم می‌وزید و پرده را مثل بادبان کرده بود. از خودش به همراه اثر هنری‌اش عکس و فیلم گرفتم.

یک مورچه را هدایت کردم که بیاید رویدستم و گذاشتمش بیرون که برود به زندگی‌اش برسد. متوجه بودم که مسافر کوچک از حشرات می‌ترسد، برای همین تلاش کردم تا در مقابلش با حشرات برخوردی خیلی عادی داشته باشم تا ببیند که مشکلی نیست.

یک مگس مرده بود و در درز پنجره گیر کرده بود. حس می‌کردم که بدش می‌آید و می‌ترسد از اینکه من دارم تلاش می‌کنم مکس مرده را بردارم. من گفتم «دستم داخل نمیره، نمی‌تونم برش دارم» او سریع گفت «بذار من بردارم». انگشت‌های کوچکش را داخل برد و مگس را از بالَش گرفت و بیرون آورد.

گفتم «بذار توی دستم». مگس را در دستم نگه داشتم و گفتم «خب این دیگه مرده باید بندازیم بره».

این کار من باعث شد خودش یک مگس کوچک دیگر را بگیرد و کف دست من بگذارد. به وضوح می‌دیدم که همین دو حرکت او را در برخورد با حشرات بسیار شجاع‌تر کرده است به طوریکه بعدا خودش یک حلزون گرفت و حتی به یک عنکبوت دست زد. در حالیکه تا قبلش به شدت می‌ترسید.

حتی عمدا به او نگفتم که دستهایش را بشوید. دوست داشتم روان و راحت باشد. می‌پرسید این مگس‌ها چرا مرده‌اند؟ توضیح دادم که عمرشان تمام شده، کسی آنها را نکشته خودشان مرده‌اند.

دیروز با تبلت‌اش در خانه راه می‌رفت و از همه جا فیلم می‌گرفت. اول خودش را معرفی کرد و بعد از تمام قسمت‌های خانه فیلم گرفت و همه چیز را نشان داد و درباره‌ی چیزهایی که دوست داشت صحبت کرد. بعد آمد پیش من و در فیلمش مرا با عنوان Best One مورد خطاب قرار داد. من هم گفتم تو در قلب من هستی.

رفتیم در سالن بالا و مدت‌ها با هم بازی کردیم. به من باله یاد می‌داد. یک جایی گفت چهارزانو بنشین، کف دست‌ها را به هم بچسبان (مثل حالت ناماسته در یوگا) و چشم‌ها را ببند. بعد شروع کرد به گفتن جملات مثبت که مثلا تصور کن که یک ابر زیبا در آسمانی‌….

ظاهرا در مدرسه همیشه این کار را می‌کنند. خوشحال شدم از اینکه از سن پایین ذهن بچه‌ها را در جهت مثبت پرورش می‌دهند.

این دختر کوچکِ دوست‌داشتنی، معلم و هدایت‌کننده‌ی بسیار خوبی است.‌

عصر به ساحل رفتیم. مسافر کوچک پری دریایی شده بود، پاهایش را در ماسه‌ها گذاشته بود و مادرش شکل پری دریایی را با ماسه روی پاهایش درست کرد. حسابی بازی کرد و لذت برد.

من هنوز در ناهماهنگی کامل بودم. در ساحل به تماشای غروب نشستم که چقدر هم زیبا بود.

شب که برگشتیم فینال مسابقات کشتی آزاد (یادم نمی‌آید چه وزنی بود) را با هم دیدیم که کشتی‌گیر ایرانی برنده شد. از هر ده کشتی‌گیر که روی تشک می‌روند هشت نفرشان، به قول آقای گزارشکر، دلاوران مازندرانی هستند. این نشان دهنده‌ی قدرت باور است؛ مازندرانی‌ها باور کرده‌اند که کشتی‌گیران خوبی هستند، آنها توانستن را باور کرده‌اند چون الگوهای زیادی دیده‌اند از همشهریان خودشان که در مسابقات جهانی مدال برده‌اند. بنابراین باور کرده‌اند که می‌شود. چقدر ذهن انسان قوی است.

مسافر کوچک دوست داشت با بقیه بخوابد، یک شب با پدربزرگ و مادربزرگش خوابید، امشب هم با خاله و دخترخاله و مادرش همگی رختخواب انداختند وسط سالن و با هم خوابیدند.

دوش گرفتم. فردا باید صبح زود حرکت کنیم.

(از پنجره‌ی اتاق فیلم گرفتم و باید بگویم که فیلم‌ها را با بدختی آپلود کرده‌ام. پس حتما ببینید 🤭)

الهی شکرت…

 

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود.

دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم.

مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد.

کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم.

امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند.

البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی که فهمیدم که خودم را دوست ندارم و باید فکری در این مورد بکنم.

حالا بعد از سالها تلاش برای ساختن نسخه‌ی بهتری از خودم انتظار دارم که در این زمینه قدمی به سمت جلو برداشته باشم و نمی‌گویم هم که برنداشته‌ام. قرار هم نیست آنچه که در تمام زندگی‌ام بوده‌ام یک شبه تغییر کند. اما به هر حال انتظار بیشتری از خودم دارم. هنوز می‌بینم که در خیلی از موقعیت‌ها همان آدم قبلی هستم، هنوز همان واکنش‌ها را دارم، همان احساسات بر من غالب می‌شود، همان ضعف‌ها را از خودم نشان می‌دهم. با اینکه بسیار بهتر از قبل هستم و این را انکار نمی‌کنم اما شاید بتوانم بگویم که بیشترین تلاشم را در این زمینه نکرده‌ام.

اگر با همان جدیتی که مثلا در مسیر سلامتی قدم گذاشتم و با هیچ بهانه‌ای از آن خارج نشدم، در مسیر به صلح رسیدن با خود قدم برداشته بودم مطمئنن نتایج بهتری می‌گرفتم. نهار زرشک‌پلو با مرغ و قرمه‌سبزی بود که معلوم بود هر دو تایشان هم خوشمزه‌اند. من جوجه‌ کباب خوردم. غذای من هم خوشمزه بود و راضی بودم.

عصر هر کس یک کاری می‌کرد؛ بعضی‌ها چرت می‌زدند، بعضی‌ها مسابقات جهانی کشتی را دنبال می‌کردند، بعضی‌ها حرف می‌زدند، من هم کمی کتاب خواندم و کمی کشتی دیدم درحالیکه تمام مدت از این عدم صلح درونی‌ام عصبانی و ناراحت بودم.

یک سری از مهمان‌ها بعد از ظهر رفتند. بقیه که حدود ۱۵ نفر بودیم به سمت دریا حرکت کردیم. فقط یک زیرانداز برداشتیم و با عجله رفتیم که هوا تاریک نشود. آب آفتاب خورده بود و گرم بود. مسافر کوچک که تا به حال ماسه‌های خاکستری رنگ ندیده بود فکر می‌کرد که زمین کثیف است. به او توضیح دادم که بعضی‌ از ماسه‌ها روشن هستند و بعضی‌ها تیره. این صرفا به رنگشان مربوط می‌شود ولی کثیف نیستند. گفت یعنی اگر برویم لب دریا هم همین رنگی هستند؟ فکر می‌کرد لب آب باید رنگ ماسه‌ها روشن باشد. بعد از اینکه خیالش راحت شد که همه‌ی قسمت‌هایش همین رنگی هستند، چون این رنگ طبیعی‌اش است و کثیف نیست، دیگر بدون نگرانی در ماسه‌ها قدم برمی‌داشت.

(خیلی وقت‌ها نگران تمیز بودن یا نبودن چیزها و موقعیت‌هاست. احتمالا به خاطر حساس بودن مادرش است. از خیلی از موقعیت‌ها هم می‌ترسد و به راحتی هم می‌گوید که می‌ترسد. بسیار محتاط است که این را بیشتر از پدرش به ارث برده. اما ویژگی جالبش این است که تمام کارهایش را خودش انجام می‌دهد و در امور خودش کاملا مستقل است. وقتی هم گرسنه‌اش می‌شود به هیچ وجه چیزی نمی‌گوید. صبورانه تحمل می‌کند تا کسی به او چیزی برای خوردن بدهد.)

کنار دریا عالی بود. من کفش‌هایم را درآوردم و پاچه‌هایم را بالا زدم و تا جایی که می‌شد وارد آب شدم. مسافت زیادی را با پای برهنه موازی ساحل قدم زدیم. هر از گاهی روی پاهایمان پر از جانورانی می‌شد که به سرعت حرکت می‌کنند و احساس خاصی را ایجاد می‌کردند و با موج بعدی از پای آدم جدا می‌شدند.

غروب ساحل آنقدر جادویی بود که نمی‌توانم توصیف کنم.

غروب در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

 

یک کار جالبی هم کردیم، با این دستگاه‌های حباب‌ساز که برای بازی بچه‌هاست حباب ایجاد کردیم. حباب‌ها با وزش باد به سمت غروب حرکت می‌کنند. تصویرشان که به سمت غروب می‌رفتند واقعا صحنه‌ی جذاب و جالبی بود که من موفق شدم از آن عکس بگیرم.

حباب‌ها در ساحل - عکس از مریم کاشانکی

در مسیر برگشت سوسیس و نان تازه خریدیم و به خانه آمدیم. من یک لیوان شیر گرم خوردم (که دقیقا جلوی چشمم روی گاز سر رفت) بقیه هم سوسیس سیب‌زمینی و کشک بادمجان خوردند. وقتی بقیه شام می‌خوردند من دوباره دوش گرفتم.

مسابقات کشتی جهانی با باخت کشتی‌گیران ایرانی و دریافت مدال نقره پایان یافت. کشتی اصطلاحات جالبی دارد؛ مثلا می‌گویند «کشتی‌گیرِ تیغ‌داری است» یا مثلا «کم فروشی نکرد» (که یعنی تمام تلاشش را کرد).

عجیب است که این شش دقیقه طولانی‌ترین شش دقیقه‌ی زندگی آدم است.

(راستش الان که دارم می‌نویسم فردای امروز است. هیچ فرصتی برای نوشتن نداشتم. الان هم هیچ توانی برای مرور آنچه نوشته‌ام ندارم. امیدوارم که آن وسط‌ها غلط املایی نداشته باشم، اگر هم دارم یک چیز ضایعی نباشد)

الهی شکرت….