بایگانی برچسب برای: سعدی

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

در میان تمام بزرگانی که اثری از آنها به جا مانده است گمان نمی‌کنم کسی به قدر سعدی با خودش صادق بوده باشد و خودش را آنگونه که واقعن بوده پذیرفته باشد.

باقی انگار که اغلب در پس حجابی بوده‌اند؛ حجاب شرم و حیا یا خوب دیده شدن، یا هر حجابی که رنگ و بوی سانسور داشته باشد.

سعدی اما اهل سانسور کردن خودش نبود. رک و راست و بی‌پرده حرف می‌زد.

او خود را محق می‌دانسته به نظر انداختن بر پیکر مطبوع، در واقع آن را به منزله‌ی بهره بردن از نعمت چشم بصیر می‌دانسته که اگر انجام نشود حق نعمت ادا نشده است.

آنقدر تلاش می‌کنیم مطلوب دیگران باشیم که جرأت اندیشیدن به نیازها و خواسته‌هایمان را هم نداریم چه رسد به بیان کردنشان.

جالب اینجاست که هر کس کمتر تلاش می‌کند مطلوب دیگران باشد در عمل بیشتر مطلوب دیگران است.

 

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

یعنی باحال‌تر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.

به خدا که من ندید‌ه‌ام کسی را باحال‌تر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.

آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که می‌گوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمی‌توانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.

سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمی‌کشد و اصلا تلاش نمی‌کند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.

سال‌ها از دوران سعدی می‌گذرد اما او در همان زمان طوری که می‌‌خواسته زیسته است. اما عده‌ی زیادی او را، سبک زندگی‌اش را و مَنِش‌اش را زیر سوال می‌برند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.

کلن متوجه شد‌ه‌ام که آدم‌ها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک‌ گروه عاشق و دلباخته‌ی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.

اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلی‌ها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سخت‌تر از سعدی است.

سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف می‌زند. حرفش را در زرورقی زیبا نمی‌پیچد،‌ از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمی‌کند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب می‌کند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.

مثلا می‌گوید:

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازه‌ی خودمون خوبیم»

اما جالب‌ترین قسمتش این است که حتی اینجا که می‌خواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری می‌گوید که طرف نمی‌تواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشه‌ی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل می‌زند و یکی به میخ.

 

الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.

 

 

 

 

 

صبح رفتم ناخن‌هایم را درست کردم. کدام آدم عاقلی قبل از تور نظافت ناخن‌هایش را درست می‌کند؟ چاره‌ای نبود، دیگر هیچ فرصتی برایش ندارم. تایپ کردن با ناخن‌های کوتاه و مرتب چقدر لذتبخش است.

بعضی وقت‌ها هوس می‌کنم که با دیگران مسابقه‌ی تایپ بدهم. سایت‌هایی هستند که در آنها آنلاین با دیگران رقابت می‌کنی؛ تایپ فارسی و انگلیسی. من هم گاهی شرکت می‌کنم. امتیاز جمع می‌کنم و در رقابت‌های سخت‌تر که در آنها تایپیست‌های سریع‌تر متن‌های سخت‌تری را تایپ می‌کنند شرکت می‌کنم و سعی می‌کنم سریع‌تر و دقیق‌تر تایپ کنم. برای من که تایپ کردن سریع را دوست دارم تفریح جالبی است.

برای مسافر کوچک بادکنک هلیومی به شکل یونیکورن خریدم. قرار است با یونیکورن به استقبالش برویم و امیدوار باشیم که این بادکنک بتواند بچه را تا قزوین سرگرم نگه دارد. شاید هم بهتر است امیدوار باشیم بچه بعد از یک سفر طولانی jet lag باشد و تمام مسیر را بخوابد تا اذیت نشود، شاید هم چند بسته پاستیل بیشتر از بادکنک بتواند سرگرمش کند. واقعا نمی‌دانم. من از دنیای بچه‌ها هیچ چیز نمی‌دانم. در مقابل آنها کاملا گیج و سردرگمم. از هر گونه مواجه‌ای با بچه‌ها پرهیز می‌کنم، انگار که یک چیز داغی دست آدم باشد و بخواهد در اولین فرصت آن را زمین بگذارد.

نه اینکه من نمی‌توانستم مادر خوبی باشم، شک ندارم که اگر در موقعیتش قرار می‌گرفتم مادری می‌شدم که بچه‌ها عاشقش می‌بودند. اما اینکه چه بلایی بر سر خود این مادر می‌آمد آن را اصلا نمی‌دانم.

قرار بود پدر یک روزی که من هستم مرغ بگیرد تا من کارهایش را انجام دهم. امروز این پروژه‌ی سنگین به سرانجام رسید. حالا چرا سنگین؟ چون وقتی می‌گویم مرغ راجع‌ به یکی دو تا مرغ حرف نمی‌زنم؛ بلکه درباره‌ی ۱۲ عدد مرغ و ۱۲  بسته جگر و مزه‌دار کردن جوجه‌کباب‌ها و بسته‌بندی و جابه‌جا کردن تمام اینها صحبت می‌کنم که انصافا پروژه‌ی طاقت‌فرسایی بود. دست و پا و کمر برایم نمانده. البته موقع بسته‌بندی ساناز هم از راه رسید و کمک‌هایی کرد.

تمام مدتی که کار می‌کردم پدر شعر می‌خواند. کلن پدر همیشه زیر لب شعری و یا ترانه‌ای قدیمی را زمزمه می‌کند، گاهی هم در اتاقش با صدای بلند شعر می‌خواند. عاشق زمان‌هایی هستم که از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: «بابا یه شعر جدید گفتم، بذار برات بخونم» و بعد شعر خودش را که با دستخط بسیار زیبایش در دفترچه یادداشت کوچکش نوشته برایم می‌خواند و من حظِ دنیا را می‌برم.

یک کتاب «گنج غزل» دارد که در آن «مهدی سهیلی» غزل‌هایی از شاعران مختلف را گردآوری کرده است. شیرازه‌ی کتاب از هم پاشیده از بس که خوانده شده اما پدر هنوز هم عاشق این کتاب است و هر روز چند تایی از غزل‌هایش را می‌خواند. عاشق این روحیه‌ی پدر هستم؛ او در لحظه زندگی می‌کند.

پدرم (که در چشمانش اقیانوس دارد) روزگار بسیار سختی را گذرانده است؛ طوریکه من هر بار به تجربه‌هایش فکر می‌کنم حیرت می‌کنم از اینکه چگونه یک نفر آدم توانسته تمام این‌ها را از سر بگذراند. انگار که هزار سال زندگی کرده است. اما او تمام آن تجربیات سخت و تلخ را پشت سر گذاشته و از تمام آنها عبور کرده است و حالا هر روز چشم انتظار است تا نارنج‌هایش رنگ بگیرند و هنوز از خواندن غزلی تازه سرزنده می‌شود و هنوز شعر می‌گوید.

می‌شود هم در آبی چشم‌هایش غرق شد و هم در سبزی دلش آرام گرفت.

پدر برخلاف من زیاد سعدی نمی‌خواند. برای همین من کلیات سعدی‌اش را از کتابخانه برداشتم. البته گفتم که برایت برمی‌گردانم اما نگفتم که دقیقا چه زمانی این کار را انجام می‌دهم 🤭

حالا که حرف سعدی جانم شد این را بگویم که روحیه‌ی سعدی برایم بسیار عجیب است؛ او از هر گونه تعصب خالیست. برایش هیچ اهمیتی ندارد اگر او تنها فرد آن داستان عاشقانه نباشد و اگر تمام دنیا رقیبش باشند. همیشه چیزهایی از این قبیل می‌گوید:

تنها نه منم اسیرِ عشقت / خلقی مُتِعَشِّقَند و من هم

یا مثلا

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا / عشقِ لب شیرینتْ بس شور برانگیزد

یا مثلا

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس / که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

(انگار که اصلا با معشوقی بیشتر حال می‌کند که عاشقان بیشتری دارد. جنسی که مشتری بیشتری دارد لابد چیز باارزش‌تری است 😄)

البته این که شوخی است؛ سعدی در عشق منطقی است، می‌داند که زیبایی خواهان دارد و نمی‌شود جلوی خواسته شدنش را گرفت. بهتر است به جای اینکه با جهان سر جنگ داشته باشی خودت چیزی ارائه کنی که آن زیبارو خودش تو را انتخاب نماید. بهتر است روی خودت سرمایه‌گذاری کنی به جای اینکه با جهان دربیفتی. خودش هم می‌گوید:

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

یا می‌گوید:

بنشینم و صبر پیش گیرم / دنبالهٔ کار خویش گیرم

خیلی از خانم‌ها دوست دارند که مرد به خاطر آنها به روی جهان شمشیر بکشد. در واقع خیلی از خانم‌ها به طور ناخودآگاه از غیرتی بودن مرد روی خودشان لذت می‌برند و تصورشان این است که این یعنی دوست داشتن.

نه می‌شود گفت غلط است نه درست. برای هر کسی یک چیزی غلط یا درست است. اما من و سعدی در این مورد هم نظریم؛ نیازی به جنگ خارجی نیست، به جای اینکه وقتت را صرف جنگیدن با دیگران کنی تبدیل به آن کسی شو که کسی نمی‌تواند با او رقابت نماید. تبدیل شو به یک پیشنهاد ردنشدنی.

چقدر خسته‌ام خدای من 🥵

الهی شکرت…

با اینکه دیشب خیلی دیروقت (حدود ساعت ۲:۳۰) خوابیده بودم اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. تازه بعد از من، خروس شروع به خواندن کرد. خیلی زیاد نوشتم و برخی از دفترهایم را آوردم و یک چیزهایی که قبلا نوشته بودم را خواندم و قهوه خوردم.

سعدی داشت یک نفر را که وارثِ ارثیه‌ی زیادی شده بود و مالش را با گشاده‌دستی برای همه خرج می‌کرد نصیحت می‌کرد:

اگر هر چه یابی به کَف بَرنهی
کَفَتْ وقتِ حاجت بمانَد تهی

گدایان به سعیِ تو هرگزْ قوی
نگردند، تَرسَمْ تو لاغر شوی

طرف که به فراوانی معتقد بود جواب داد:

خور و پوش و بخشای و راحتْ رسان
نگه می چه داری ز بهرِ کسان؟

زَر و نعمت اکنون بده کانِ تُست
که بعد از توْ بیرون زِ فرمانِ تُست

به دنیا توانی که عُقبی خَری
بخر، جانِ من، ورنه حسرت بری

هر دو طرفِ ماجرا حرف‌های قشنگی زدند سر صبحی.

امروز متوجه شدم که هفت تا از هسته‌های ازگیل جوانه زده‌اند؛ نه پنچ تا و بیشتر از دیروز خوشحال شدم.

کبوترها واقعا ترسو هستند؛ دو نسل است که اینجا بچه می‌زاید و بزرگ می‌کند و به ثمر می‌رساند هنوز وقتی کسی به بالکن می‌رود از لانه خارج می‌شود. من مانده‌ام چگونه صدها و بلکه هزاران سال است که کبوتر دوست انسان است؟ مگر نه این است که نامه‌های ما را جابه‌جا می‌کرده و یار و همراه ما بوده؟ مگر نه این است که یک عده عزیزان هستند که «کفتربازند» و با کفترهایشان عاشقی می‌کنند.

دفعه‌ی قبل که یکی از بچه کبوترها داشت از دست می‌رفت من خیلی تحقیق می‌کردم که چگونه می‌توانم نجاتش دهم، دریکی از وب‌سایت‌هایی که می‌گشتم یکی از دوستان، کامنت خود را با این جمله شروع کرده بود: «سلام به همه‌ی عشق‌بازها»

همه‌ی این‌ها یعنی ما آدم‌ها همیشه رابطه‌ی خوبی با کبوترها داشته‌ایم، پس چرا هنوز نمی‌توانند به ما اعتماد کنند؟ در حافظه‌ی تاریخی‌شان چه چیزی نقش بسته که باعث می‌شود از ما بترسند؟

امروز اینجا روز نذری بود؛ سر صبح شله‌زرد آوردند. هر وقت در قزوین شله‌زرد می‌آورند من یاد خاطره‌ای از دوران دانشجویی‌ام می‌افتم؛ یک روز که در خانه تنها بودم و احتمالا به مرز کپک‌زدگی هم رسیده بودم یک نفر زنگ زد و گفت آش آورده‌ایم، بیایید بگیرید. من هم که عاشق و دلباخته‌ی آش هستم سر از پا نمی‌شناختم. نمی‌دانم چگونه خودم را به دم در رساندم و با شله‌زرد مواجه شدم. درحالیکه اصلا اهل شله‌زرد و شیربرنج و این چیزهایی که برنج در آنها خیس می‌خورد نیستم و آن زمان هم آدم بسیار بدغذایی بودم. واقعا یک لحظه به دهانم آمد که بگویم: «مرد حسابی این که آش نیست، شله‌زرده»

اما حرفم را قورت دادم و تشکر کردم.

بعد از آن متوجه شدم که قزوینی‌ها به هر چیزی که رقیق باشد می‌گویند آش؛ مثلا آش شله‌زرد، آش حلیم، و تمام انواع دیگر آش. اما ما فقط به آشِ واقعی می‌گوییم آش و بقیه را با اسم کوچکشان صدا می‌زنیم. انگار که کلمه‌ی آش یک جورهایی مثل کلمه‌ی آقا یا خانم اول اسم افراد است که ما آن را فاکتور می‌گیریم و خودمانی صدا می‌زنیم اما قزوینی‌ها احترام می‌گذارند و می‌گویند آش فلان، آش بهمان.

خلاصه که آن روز ضد‌حال بزرگی به من خورد.

امروز بعد از شله‌زرد نوبت قیمه‌ی نذری بود که بسیار هم هوس‌انگیز بود اما متاسفانه من نمی‌توانستم بخورم.

عصر ناگهان تصمیم گرفتم که بروم پیاده‌روی. شال و کلاه کردم و راه افتادم به سمت پارکی که قریب به یک سال و نیم به طور منظم در آن پیاده‌روی کرده بودم. اما این‌بار به پارک با نگاه دیگری می‌نگریستم؛ این نگاه که شاید آخرین باری باشد که در آن پیاده‌روی می‌کنم؛ درختانِ بلند اقاقیا که تاج‌هایشان در هم فرو رفته است و ردیف درختان سنجد که پوشیده از سنجد‌های سبز و تازه‌اند.

روی پل ایستادم و چشم دوختم به آبِ جاری در کانال و با خود اندیشیدم که شاید دیگر هیچوقت روی این پل نایستم و به این صحنه‌ی جادویی نگاه نکنم.

نوزده سال از عمرم به این شهر گره خورده است؛ جوانی و بزرگسالی‌ام را در آن گذرانده‌ام. من در این شهر رشد کردم، خودم را شناختم، با ترس‌هایم مواجه شدم و عظیم‌ترین موهبت‌های زندگی‌ام را دریافت کردم. شهر بدون من هم به بودنش ادامه می‌دهد اما بخشی از وجود من برای همیشه در این شهر خواهد ماند.

قزوین شهری متین و صبور و ساده است؛ شهری تمیز، امن، دلخوش و امیدوار

امروز فقط می‌خواستم شهر را با تمام وجود حس کنم، هیچ عجله‌ای نداشتم، پیاده‌روی برایم وظیفه‌ای نبود که بخواهم تمامش کنم بلکه فرصتی بود برای ثبت کردن شهر در عمق وجودم، شاید فرصتی برای یک وداع آرام و بی‌دغدغه. امروز شهر را بیشتر از همیشه لمس کردم؛
سوپر مارکتی دیدم که به طرز عجیب و غریبی نظم داشت،
گربه ای که روی سقف ماشین لم داده بود،
زیباترین سرو نازی که در عمرم دیده بودم،
آدم‌هایی که در بالکن‌ها به تماشای باران شدید و زیبا ایستاده بودند

شهر هم هر چه در چنته داشت رو می‌کرد تا دلم را بیشتر و بیشتر ببرد؛ ابر، طوفان، آفتاب،‌ باران، رنگین‌کمان…. شهرِ آرام و صبور من امروز وحشی و زیبا شده بود. آب و هوای قزوین مثل معشوقی سرکش و پر ناز و اداست که عاشق نمی‌داند به کدام سازش برقصد.

یک جورهایی شهر در بهترین حالت خودش بود؛ ابری و طوفانی و بارانی و آفتابی و در عین حال خلوت و آرام و تمیز. مثل وقتی که می‌خواهی بروی موهایت را کوتاه کنی و آن روز موهایت در بهترین وضعیت ممکن خودشان قرار می‌گیرند. یک طوری خوش حالت می‌شوند که دلت نیاید کوتاه کنی.

 

بعد از باران عده‌ی زیادی از مردم در پارک جمع شده بودند درحالیکه اغلب لباس سیاه به تن داشتند. تکیه‌های عزاداری در حال آماده کردن وسایلشان برای شروع مراسم بودند.

به خانه که رسیدم یک لایه خاک روی صورتم نشسته بود، بی‌اغراق یک لایه ریزگرد روی صورتم بود. مستقیم داخل حمام رفتم.

بدجوری به سرم زده که یک حلوای رژیمی درست کنم اما بسیار خسته‌ام برای سر پا ایستادن. با اینکه مواد اولیه را آماده کرده‌ام اما فکر نمی‌کنم توانش را داشته باشم.

فیلم «خورشید» ساخته‌ی مجید مجیدی فیلم خوبی بود؛ فیلمنامه‌ی خوب، بازی‌های خوب، کارگردانی خوب. دوستش داشتم.

 

الهی شکرت…

 

ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟
وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من
لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همه‌ی مردها باید برن در مکتب سعدی عاشقی کردن رو یاد بگیرن که بتونن انقدر شیرین دلجویی کنن از دلبری که او رو رنجیده خاطر کردن  (این رو که شوخی می‌کنم؛ اینجا اصلا نَقلِ زن و مرد نیست. به طور کلی دارم میگم)

سعدی درحالیکه همیشه جایگاه خودش رو حفظ می‌کنه اما در عین حال خیلی ظریف و دلنشین عاشقی می‌کنه و به معشوق پر و بال میده. کم نمیذاره در حال خوب دادن به طرف مقابل، فکر نمی‌کنه که داره او رو پررو می‌کنه، چون خودش خودش رو میشناسه و ارزش‌های خودش رو می‌دونه و می‌دونه که معشوق هم تمام این‌ها رو می‌دونه.

اگر معشوق رو عزیز و بزرگ می‌کنه، طرف می‌فهمه که این از جایگاه بزرگ‌منشی و شیرین سخنیِ او هست نه از جایگاه ضعف و ناتوانی. انگار که سعدی بی قید و شرط عاشقی می‌کنه و طرف رو کاملا رها و آزاد میذاره. در عین حال که اصلا وابسته نیست به معشوق اما یه حال خوبی رو در طرف ایجاد میکنه که طرف دیگه خودش حاضر نباشه بره جای دیگه.

من همیشه فکر می‌کنم به اینکه ما باید در روابطمون بهترینِ خودمون رو بذاریم و به هیچ چیزی کمتر از بهترینِ خودمون رضایت ندیم. چون بهترینِ یک نفر رو داشتن (حالا اون آدم هر کسی و در هر سطحی که باشه) اصلا ساده نیست. بهترینِ هر آدمیْ یک چیز خیلی منحصر به فرد و بسیار کمیابه و این رو هر آدمی درک می‌کنه. یعنی کسی که طعمِ بهترینِ یک نفر رو چشیده باشه دیگه هرگز نمی‌تونه به چیزی غیر از اون رضایت بده و این باعث میشه که طرف خودش بخواهد که در اون رابطه بماند و در عین حال ما خودمونْ در پایانِ کار بسیار راضی و خشنود خواهیم بود چون بهترینِ خودمون رو زندگی کردیم.

پس به جای اینکه دائما تلاش کنیم و اضافه کاری کنیم باید تمرکزمون رو روی خودمون بذاریم. از هر نقطه‌ای که الان هستیم سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم؛ چه در رابطه‌ی عاطفی، چه در مقابل خانواده‌ و دوست، در مقابل کار یا حتی در مقابل بدن و سلامتیمون… در هر موقعیتی و در مقابل هر کس و هر چیزی سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم. در اینصورت همه ارزش ما رو درک خواهند کرد و محبوب دل‌ها خواهیم شد.

این رو سعدی خیلی خوب درک کرده به نظر من. سعدی کسی بوده که باورهای قدرتمندی نسبت به خودش و توانمندیهاش و ارزش‌هاش داشته. من ندیدم کسی رو که مثل او خودش رو قبول داشته باشه و همین احساس ارزشمندیِ درونی باعث شده که سعدی بهترینِ خودش رو بذاره در عاشقی کردن و از هیچ چیزی نترسه؛ ترس از دست دادن نداشته باشه. چون می‌دونه که هیچ احمقی حاضر نیست او رو از دست بده. کجا پیدا کنه بهتر از او رو؟!

 

مرد شماره‌ی یک من در عرصه‌ی شعر و ادبیات و معرفت و فرهنگ و شعور و عشق و عاشقی و هر چی چیز خوب و قشنگ تو این دنیا هست اون کسیه که گفته:

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

واسه این همه قشنگ عاشقی کردن ایشون غش نکنیم چی کار کنیم واقعا؟؟؟!!!

خدا رو شکر می‌کنم که من نبودم اون دوران، وگرنه رسواترین دختر شهر می‌بودم که می‌رفتم بست می‌نشستم دم در خونه‌اش.

گفتم اگر لبت گَزَم مِی خورم و شَکَر مَزَم / گفت خوری اگر پَزَم قصه دراز می‌کنی

من عاشق این غزلم، از همون بیت اول تا آخرین بیتش. اما در این بیت مذکور، دیگه تیر خلاص رو به قلب من زده. سعدی در این بیت معشوق جذابی رو تصویر می‌کنه.

عاشق به معشوق میگه اگر من به وصال تو برسم هم مست خواهم شد و هم شیرین کام. معشوق هم نه گذاشته نه برداشته گفته: «اگر من بهت فرصت چنین تجربه‌ای رو بدم که قطعا همین حال رو خواهی داشت، اما الان داری فکر و خیال باطل می‌کنی.»

معشوقی که در مقابل این شیرین‌ زبونی، به جای اینکه سرخ بشه و خجالت بکشه و سرش رو بندازه پایین، تو چشمای طرف نگاه میکنه و میگه «آره خب، معلومه که اینطوریه اما همه چیز بستگی به نظر من داره»

معشوقی که مطمئنه که رسیدن بهش چه حالی خواهد داشت و به طرف می‌فهمونه که این رسیدن اصلا کار ساده‌ای نخواهد بود. معشوقِ باهوشیه که با حاضر جوابی دلبرانه جذابیت خودش رو بیشتر میکنه.

یکی از قشنگی‌های شعر سعدی از نظر من (در حدی که من خوندم و فهمیدم) اینه که عاشق همیشه ارزش معشوق رو بالا می‌بره، حواسش به طرف مقابل هست و در واقع از طریق بالا بردن ارزش معشوق هست که به ارزش خودش اضافه می‌کنه نه از طریق پایین آوردن او. معشوق رو جفاپیشه و سنگدل نشون نمیده، بلکه او رو لایق جایگاهی که در اون قرار داره تصویر می‌کنه.

خیلی از ما آدم‌ها چون ضعیف و ناتوان هستیم فکر می‌کنیم فقط در صورتی می‌تونیم بالا بریم که دیگران رو پایین بیاریم. حتی در روابط نزدیکمون هم سعی می‌کنیم با پایین آوردن اعتماد به نفس طرف مقابل، احساس بالاتر بودن و قویتر بودن کنیم.

اما عاشق در شعر سعدی انقدر پُره و انقدر فهمیده است که می‌دونه ارزش دادن به معشوق نه تنها از ارزش او کم نمی‌کنه بلکه به مراتب او رو ارزشمند‌تر هم خواهد کرد.

عاشق در شعر سعدی یه جنتلمن واقعیه.

 

 

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

 

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️

اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️