بایگانی برچسب برای: سوادآموزی به بزرگسالان

امروز بعد از یک هفته غیبت به کارگاه رفتم درحالیکه موهایم را بعد از مدت‌ها شبیه «عَلَم‌تاج خانم» در «نیسان آبی» کرده بودم و اصلا نمی‌دانستم عکس‌العمل بچه‌ها بعد از غیبت طولانی من چه خواهد بود. 

از در که وارد شدم بچه‌های من (بچه‌های من یعنی بچه‌های اتو و بسته بندی) از گوشه و کنار به سمتم دویدند و یکی یکی بغلم کردند. هر کدام سعی می‌کردند از دیگری پیشی بگیرند. 

یکی می‌گفت دلمان تنگ شده بود، یکی می‌پرسید چرا انقدر طولانی نبودید و هر کدام به طریقی سعی می‌کردند محبتشان را ابراز کنند. چقدر دلم برایشان رفت خدای من…

راستش را بگویم اصلا انتظار چنین استقبالی را نداشتم. احساس کردم مدال جهانی برده‌ام. 

حتی دخترم «سعدیه» که تا ظهر مدرسه بود و این صحنه‌ها را ندیده بود وقتی آمد گفت: «خانوم کاشانکی اجازه بدید بغلتون کنم،‌ دلم خیلی براتون تنگ شده بود.» 

قربان مهربانی تک‌تک‌شان بروم. 

برایم آهنگ‌های مورد علاقه‌ام را گذاشتند و هر دقیقه یکیشان مرا صدا می‌زد و یکی دو کلمه‌ای حرف می‌زد. مثل بچه‌هایی که برای مدتی مادرشان را ندیده باشند و حالا نتوانند از او دل بکنند.

خدای من… چقدر سپاسگزار داشتن تک‌تک‌شان هستم. 

چقدر انرژی آنها مرا لبریز از شور زندگی می‌کند و چقدر زندگی هدیه‌ی ارزشمندی‌ است.

کلاس درسمان به «ط» و «ظ» و «ع» و «غ» رسیده است. 

نگران «ندا»ی بازیگوشم هستم که خواندن برایش سخت است و من نمی‌دانم چطور می‌توانم خواندن را ساده‌تر یادش بدهم. اما نوشتنش عالی است. 

من به ندا افتخار می‌کنم چون در زندگی‌اش به مدرسه نرفته‌ است، در خانه هم شرایطش اصلا خوب نیست (وقتی می‌گویم اصلا منظورم یک اصلا واقعی است) اما دارد تمام تلاشش را می‌‌کند. واقعا تلاش می‌کند تا یاد بگیرد. وقتی الفبا را از حفظ تا اینجا که یاد گرفته است برایم می‌گوید انگار دنیا را به من داده‌اند. 

در افغانسان الفبای عربی را یاد می‌دهند نه الفبای فارسی را. بنابراین یاد گرفتن و به خاطر سپردن «گ» و «چ» و «پ» و «ژ» برایشان سخت است. اما همگی‌شان دارند تلاششان را می‌کنند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که فرصت آموزش دادن آن هم در این سطح به من داده شده است. چون اگر فقط یکی از آنها بتواند خواندن و نوشتن را بیاموزد شاید مسیر زندگی‌اش کاملا تغییر کند و این می‌تواند بزرگترین موهبت زندگی من باشد.

واقعا امیدوارم زنده باشم و آن روز را ببینم.

الهی شکرت… 

حالا که پروژه‌ی روزانه‌نگاری شش ماهه شده است و من هم محدودیت زیادی در باب زمان دارم، به طوریکه حتی فرصت کافی برای خوابیدن ندارم، تصمیم گرفته‌ام که روند نوشتنِ روزانه‌نگاری را تغییر بدهم به این صورت که فقط وقایع و اتفاقات مهم را بنویسم. شاید باید نامش را بگذارم «واقعه‌نگاری»، نمی‌دانم.

فقط می‌دانم که به مرحله‌ای رسیده‌ام که باید فشار را تا حد ممکن از روی خودم بردارم تا بتوانم روی پروژه‌های دیگری که در دست دارم تمرکز کنم؛ مثلا پروژه‌‌ی سوادآموزی به دختران کارگاه، جلسات متعددی که برای آنها در نظر دارم، برنامه‌ی فروش کارگاه، کارهای شخصی خودم و سایر پروژه‌ها. ناچارم که بعضی از بخش‌ها را سبک‌تر کنم تا فشار ذهنی‌ام کمتر شود. (احساس می‌کنم که این‌ها را فقط دارم برای خودم می‌نویسم. فکر نمی‌کنم برای کسی مهم باشد که من چه تغییری در روند روزانه‌نگاری‌ام ایجاد می‌کنم. اما به هر حال باید می‌نوشتم).

این شش ماه برای من یک دوره‌‌ی بی‌نظیر و فوق‌العاده بود و نوشتن آن را بسیار شگفت‌انگیز‌تر کرد. واقعا فکرش را هم نمی‌کردم که این مسیر تا این اندازه برایم مملو از لذت و یادگیری باشد. حالا بیشتر از همیشه یقین پیدا کرده‌ام که «نوشتن» تنها راه من برای درک کردن خودم،‌ دنیای اطرافم، احساسات و عواطفم و هر آنچه که به زیستن مربوط می‌شود است.

نوشتن آن مسیری است که مرا به دنیای درون و بیرونم متصل می‌کند و باعث می‌شود تجربه‌ی من از زیستن برایم تبدیل به تجربه‌ای ملموس و عمیق و شورانگیز شود. زندگیِ من تا قبل از اینکه شروع به نوشتنِ مستمر کنم در ذهنم تصویری گنگ و مبهم است. انگار که عمق آن را درک نکرده‌ام، انگار که به احساساتم دسترسی نداشته‌ام و همه چیز را در سطح آن تجربه کرده‌ام و وارد عمق هر لحظه نشده‌ام.

اما از وقتی که به طور مستمر می‌نویسم می‌توانم بگویم که زندگی را زیسته‌ام. حتی باید بگویم که من احساس عاشقی را از طریق نوشتن درک و دریافت کردم.

از اینکه خداوند مرا در این مسیر قرار داد بی‌نهایت خوشحال و سپاسگزارم.

چراغ را خاموش کردم و برای اولین بار از وقتی که به این خانه آمده‌ایم به تماشای غروب رویایی خورشید از منظر این خانه و این اتاق ایستادم.

غروب آن هم چه غروبی؛ غروبی که سرخی مه گرفته‌ی شعاع‌های کم‌رمق زمستان و سردی کوه‌های برف‌گرفته‌ی البرز را همزمان در خود دارد.

غروبِ صبور و آرام زمستان که دیگر مانند روزهای داغ تابستان وحشی و پرحرارت نیست.

غروب در بهار کودکی بازیگوش و سرشار است، در تابستان نوجوانی پر شَر و شور و پرهیاهو، در پاییز جوانی متین و با وقار و در زمستان میانسالی جاافتاده و صبور.

غروب همیشه مرا مسحور می‌کند؛ دوست دارم جایی زندگی کنم که مابین من و غروب هیچ مانعی نباشد؛ فقط من باشم و او و من بنشینم به نظاره‌ی این شگفتی همیشه ناب، همیشه تازه، همیشه جادویی که هر بار به اندازه‌ی روز اول مرا مجذوب می‌کند.

 

الهی شکرت…

شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژه‌ی روزانه‌نگاری».

در عرض فقط چند ماه زندگی‌ام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمی‌کردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.

در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده می‌شدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر می‌شد.

شش ماه گذشت اما من به اندازه‌ی تمام سال‌ها‌ی قبل از آن بزرگ شدم.

هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسبانده‌ام و روی آن نوشته‌ام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیده‌ام که هر سال بهتر از تمام سال‌های قبل از آن شده است.

نه اینکه سال‌ها بی‌چالش شده باشند، نه… اما ظرف وجود من بزرگ‌تر شده است و من توانسته‌ام موهبت‌های درون چالش‌ها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کرده‌ام، آن هم رشدی بدون درد.

تمام این‌ها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش‌ شده‌ام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگی‌ام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمی‌دیدم.

خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده می‌کند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت پیش می‌رود که اصلا نمی‌فهمی چطور شش ماه می‌گذرد و این همه تغییر بزرگ اتفاق می‌افتند.

خداوند استاد ساده کردن کارهاست. استادِ «آسان کردن آدم‌ برای آسانی‌ها» (فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَىٰ)

امروز در کارگاه روزی بسیار شلوغ و پُر کار بود. کاری در دست بود که باید حداکثر تا فردا جمع می‌شد و هنوز بخش اعظمی از کار انجام نشده بود و خرابی هم زیاد در آن وجود داشت. دو روز است که من نزدیک به ده ساعت سرپا می‌ایستم و ایستاده کار می‌کنم. چهارسرهایم درد گرفته‌اند. آنقدر بین دو بخش دوخت و بسته‌بندی رفت و آمد کرده‌ام که دیگر توان ندارم.

کوچکترین خرابی‌ها برمی‌گردند برای اصلاح شدن چون کار برای یک برند خوب انجام می‌شود که خرابی در آن قابل قبول نیست.

آنقدر دقیق لباس‌ها را بررسی می‌کنیم که خدا می‌داند. به جرأت می‌گویم که هیچ خطایی از زیر دست ما در نمی‌رود مگر اینکه خودمان آگاهانه آن را ندیده بگیریم.

امروز جلسه‌ی اصلی کارگاه هم بود که من باید برای آن آماده می‌بودم. همیشه در طول هفته به مفاد جلسه‌ی بعدی فکر می‌کنم و دو روز آخر آنها را در ذهنم نظم می‌دهم و نهایی می‌کنم. حتی روند جلسه را در ذهنم مرور می‌کنم تا کاملا مسلط باشم و جلساتمان همیشه خوب پیش می‌روند.

امروز هم به لطف خدا جلسه‌ای عالی داشتیم. در پایان جلسه هم چهار نفر از بچه‌ها خاطره تعریف کردند و یک نفر شعر خواند.

بچه‌ها را مجبور می‌کنم که بایستند و خاطره بگویند. می‌خواهم عزت نفس صحبت کردن در جمع را پیدا کنند تا در جلسات بعدی که تمرینات سخت‌تری برایشان دارم بتوانند از پس آن بربیایند.

از آنها خواسته‌ام که برای انجام کارها داوطلب شوند و واقعا تشویق شده‌اند. هر روز یک نفر از آنها داوطلب می‌شود تا مراسم صبحگاهی را انجام دهد و احساس می‌کنم که از این کار لذت می‌برند.

امروز هانیه شعر خواند. اول یک غزل از حافظ برایمان خواند (بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…) بعد هم یک شعر از خودش.

راستش را بگویم هانیه کاملا مرا غافلگیر کرده است؛ دو بار برای مراسم صبحگاهی داوطلب شده است و حالا هم فهمیدم که خودش شعر می‌گوید و داوطلب شد که شعرش را بخواند.

همیشه فکر می‌کردم هانیه دختری خجالتی و حتی ترسو است. اما با این حرکات اخیرش مرا کاملا غافلگیر کرد. این را در جلسه هم گفتم و گفتم که این نشان می‌دهد که چقدر درک ما از آدم‌ها محدود است و در موقعیت‌های مختلف وجوه مختلفی از افراد نمایان می‌شود که شاید ما حتی فکرش را هم نمی‌کردیم.

شعرش را بسیار دوست داشتم. او را محکم بغل کردم و گفتم: «تو کی به این قشنگی شعر گفتی که ما نفهمیدیم. از این به بعد همیشه از شعرهای خودت برامون بخون».

شیرین خاطره تعریف کرد و حسابی خندیدیم. لیلای خجالتی هم بعد از کلی خجالت کشیدن خاطره‌اش را گفت. حتی نجلای حساس هم خاطره‌ای بسیار احساسی تعریف کرد. سحر بازیگوش و پرانرژی هم خاطره گفت از روزهای اولش در کارگاه که بسیار به همه‌ی ما چسبید.

خلاصه که جلسه عالی بود.

الهی شکرت برای حمیرای مهربون، برای سحر بامزه و پرانرژی، برای لیلای نجیب، برای هانیه‌ی جسور، برای نازنین آراسته، برای «بانو»ی خوش‌خنده و شیرین، برای سونیای مظلوم، برای جلال باهوش، برای سمینای آرام و خنده‌رو و برای تک تک بچه‌هایی که حضورشان گرمی و برکت کار است.

امروز «پ» و «ت» را درس دادم و همین‌طور «آب» و «بابا» را.

یکی از شاگردان کلاس درسم «لیدا» است. لیدا هفده ساله است و همیشه غمگین و اغلب بیمار. لیدا خواهر لیلا است و من او را به زور سر کلاس آوردم. می‌گفت من از درس بیزارم. نمی‌خواهم درس بخوانم و اصلا هم یاد نمی‌گیرم. گفتم تو بیا، اگر دوست نداشتی ادامه نمی‌دهی.

در همین دو روز حال و هوای لیدا کاملا عوض شده است. مشق‌هایش را بهتر از همه نوشته است و برای شروع کلاس از همه بیشتر ذوق دارد. حضورش در کارگاه پررنگ و محسوس شده است. ماسکش را برمی‌دارد و می‌خندد. هر جا من باشم می‌آید آنجا و کمک می‌کند.

امروز گفت «اگر معلم من شما باشی یاد می‌گیرم»

می‌گفت در افغانستان اگر ما درس را یاد نمی‌گرفتیم ما را کتک می‌زدند. به همین دلیل دوست نداشت درس بخواند. فکرش را هم نمی‌کرد که کلاسش خوب باشد. گفت فکر می‌کردم شما درس را می‌دهید و می‌روید، فکر نمی‌کردم که اینجا سر کلاس بنویسیم و یاد بگیریم.

هر کلمه‌ای که می‌نویسند تشویقشان می‌کنم و غلط‌هایشان را با ملایمت گوشزد می‌کنم. صبوری می‌کنم تا بنویسند و یاد بگیرند.

از خداوند می‌خواهم که در این مسیر یار و همراه من باشد تا بتوانم از عهده‌ی این کار بربیایم و این بچه‌ها را به ثمر برسانم.

امروز یک اتفاق خنده‌داری افتاد؛ موقع چای عصر که شد من به علی که در قسمت برش بود زنگ زدم و گفتم بیا چای بخور. همان موقع زری هم که نمی‌دانست من زنگ زده‌‌ام دوباره به علی زنگ زد و گفت بیا چای بخور. از آن طرف انوشه رفته بود آنجا و به علی گفته بود که چای را ریخته. از این طرف هم طاها رفت علی را صدا زد که بیا چای بخور.

حالا چای که برای علی مانده بود یک استکان به اندازه‌ی استکان‌های کمر باریک قدیمی بود که کلن دو قُلُپ چای هم در آن جا نگرفته بود.

برای دو قلپ چای، چهار نفر علی را خبر کردند. من که از ابتدای موضوع در جریان بودم و بعد قیافه‌ی علی در مواجه با چای را دیدم آنقدر خندیده بودم که نمی‌توانستم حرف بزنم.

امشب مه شبانگاهی فوق‌العاده‌ای شهر را در بر گرفته بود و هر چه به خانه‌مان نزدیک‌تر می‌شدیم غلیظ‌تر می‌شد. خانه‌ی ما به کوه بسیار نزدیک است. وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را غوطه‌ور در مهی اسرار‌آمیز و در عین حال باوقار دیدم.

آنقدر زیبا بود که در کوچه ایستادم به تماشا. واقعا دلم می‌خواست پیاده تا کوه بروم و این نمایش جادویی را تا آخرین سکانسش ببینم اما خیلی دیر بود و ما خسته بودیم و البته که یک دنیا هم کار داشتم برای فردا.

بنابراین عکس گرفتم و به این عنصر جادویی شب‌بخیر گفتم.

 

شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما

 

الهی شکرت…

 

هفته‌ی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.

هفته‌ی گذشته هیچ‌کدام از کارهایی که همیشه می‌کردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که می‌شد صبح زود بیدار نشدم.

می‌خواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل درباره‌اش بنویسم).

(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر می‌شوند اگر یک هفته بی‌خبر بمانند آیا خبر می‌گیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)

هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه‌ چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگه‌ها را به دیوار چسباندم. به بچه‌ها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگه‌ی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.

غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگه‌ها می‌چسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا می‌زد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب می‌خوام»

آنهایی که بهتر می‌توانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک می‌کردند. موزیک هم با صدای بلند بچه‌ها را همراهی می‌کرد.

شور و غوغایی بود که بیا و ببین. بعد هم پذیرایی را با چای‌ تازه دم و شیرینی شروع کردیم. وقتی بچه‌ها مشغول خوردن بودند گفتم «اونهایی که داوطلب شده بودند خاطره تعریف کنن یکی یکی بیان بایستن و تعریف کنن» (این را هفته‌ی پیش اعلام کرده بودم و چند نفری داوطلب شده بودند)

بچه‌ها یکی یکی ایستادند و خاطرات بامزه و خنده‌دار و جذاب و احساس‌برانگیزی را تعریف کردند و دل ما را بردند. از قبل گفته بودم که به داوطلبان جایزه می‌دهم که دادم.

بعد از خاطره بازی، مراسم به خاموش کردن چراغ‌ها و بزن و برقص بی‌وقفه و پشمک و تخمه و لواشک و انار دان‌شده رسید. انارها را خودم و احسان تا دیروقت دان کرده بودیم که چقدر هم سرخ و آبدار و شیرین بودند. آبروداری کردند انارها از منی که با عشق برای این مراسم برنامه‌ریزی کرده بودم.

حتی ننوشتم که خواهرزاده‌ی یکی از خانم‌ها که دختربچه‌ای بسیار ظریف و حدودا هفت-هشت ماهه بود خودش دست‌هایش را برایم باز کرد و صاف در بغلم قرار گرفت و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و درحالیکه با دست‌های کوچکش مرا محکم بغل کرده بود به خواب عمیقی فرو رفت، آن هم وسط آن هیاهو.

 

از امروز شروع کرده‌ام به چند نفر از دخترانمان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهم. در افغانستان به آنها فرصت درس خواندن داده نشده است، در ایران هم که فقط کار کرده‌اند. بعضی‌هایشان حتی الفبا به چشمشان نخورده است، بعضی‌ها هم بلدند آب و بابا را بنویسند اما نه بیشتر، بعضی‌های دیگر هم می‌توانند کلمات را هجّی کنند اما نمی‌توانند حروف را در قالب یک کلمه و در کنار هم بخوانند و معنی کلمه را درک کنند. بنابراین از صفر شروع کردم به درس دادن.

این هفته که قزوین بودم برایشان دفتر و خودکار گرفتم. حتی در کتابخانه عضو شدم و چند کتاب آموزشی برای نوسوادان و بزرگسالانی که به تازگی سوادآموزی را شروع کرده‌اند امانت گرفتم.

یک تخته وایت‌برد کوچک هم برای خودم گرفتم که درس دادن را برایم ساده‌تر کند.

امروز فقط توانستم «الف» و «ب» را درس بدهم که خودش بیشتر از یک ساعت زمان برد و در نهایت دخترها خوشحال و راضی نایلون روی سرشان گرفتند و به دلِ بارشِ بی‌امان و توأمانِ برف و باران زمستانی زدند.

من خودم را معلم خوبی نمی‌دانم. تنها تجربه‌ام در این حوزه دو ترم تدریس در یک دانشگاه غیرانتفاعی بوده است و با اینکه شاگردانم از کلاسشان بسیار راضی بودند (هنوز بعضی‌هایشان ایمیل می‌زنند و احوالپرسی می‌کنند) اما من خودم را معلمی معمولی می‌دانستم که اگر هم نتیجه‌ای حاصل شده باشد مرهون انرژی‌ام است نه قدرت انتقالم.

اما به هر حال چه خوب و چه بد فعلا من تنها گزینه‌ هستم. شاید در آینده برایشان معلم بگیریم و این کار را به صورت تخصصی‌تری ادامه دهیم. اما در حال حاضر من برای انجامش داوطلب شده‌ام و تلاشم را خواهم کرد.

اگر کسی طالب رشد باشد، جهان امکانات لازم را برایش فراهم می‌کند. در این میان من واسطه‌ای هستم تا نعمتی که پروردگار برایشان لحاظ کرده است را به دستشان برسانم.

در زندگی‌‌ام بارها و بارها مورد چنین الطافی از طرف خداوند واقع شده‌ام؛ اینکه بتوانم خیری را به کسی برسانم و از این بابت بی‌نهایت سپاسگزارش هستم.

 

ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. شیر را روی حرارت گذاشتم و مستقیم به حمام رفتم.

اجاق گازمان تار عنکبوت بسته است. از آن فقط برای گرم کردن شیر استفاده می‌کنیم.

اجاق گازی که آن همه عزت و احترام داشت و روزی دو وعده غذا با آن درست می‌شد و هر هفته یک مدل کیک یا غذای جدید در فر آن آماده می‌شد حالا بیکارترین عضو خانواده شده است. او را به یک مرخصی با حقوق و مزایا فرستاده‌ام و کاملا هم راضی هستم.

 

الهی شکرت…