امروز بیستم مهر ماه بود. من امروز را در کاروانسرای سعدالسلطنه در شهر قزوین گذراندم. شهری که یک سال پیش دقیقا در همین روز از آن هجرت کرده بودم.
امروز در کاروانسرا قدم زدم و در کافهی سنتی آن نشستم. وقتی که من وارد شدم کافه خلوت بود، اما هنوز یک جرعه از «موکا»ی خوشطعم اما ولرم (این را بگویم که من از نوشیدنی ولرم بیزارم؛ یا داغ داغ یا سرد سرد. هیچ چیز حد وسط و میانه و نصفه و نیمهای برایم جذاب نیست؛ سلامتی نصفه و نیمه، رابطهی نصفه و نیمه، آگاهی نصفه و نیمه و خلاصه هر چیز ولرم و میانهای البته به جز آب)…
خلاصه هنوز اولین جرعه را سر نکشیده بودم که میز کناریام با شش نفر خانم میانسال که به یک دورهمی و گردش زنانه آمده بودند و یکیشان در مورد اینکه هیچوقت سوتین نمیبندد صحبت میکرد اشغال شد و چند دقیقهی بعد هم میز کناری آنها با یک خانوادهی بزرگ ارمنی که به زبان خودشان صحبت میکردند و البته فارسی را هم سلیس و روان بلد بودند.
مسئول کافه خانم خوشاخلاقی نبود. بر خلاف تصورم که فکر میکردم مدتی را آنجا باشم اما سریع کافه را ترک کردم و تمام مسافت را از بازار تا خانه پیاده آمدم. هوا پاییزی و بارانی بود و پیادهروی برایم بسیار لذتبخش بود.
هفتهی پیش در اطراف خانهی خودمان پیادهروی میکردم و موقع برگشت به خانه زیر بزرگترین بیدمجنونی که در عمرم دیدهام و اتفاقا در چند قدمی خانهمان قرار دارد نشستم.
در حالیکه شاخههای منعطف و آویزان بیدمجنون اطرافم را فرا گرفته بودند در عمق وجودم احساس رضایت میکردم. به خدای خودم گفتم که اگر پایان سفر من همینجا و همین لحظه باشد من واقعا راضی هستم چون خداوند برای من معجزه کرد، برای من کار نشدنی را تبدیل به واقعیت زندگیام کرد. واقعیتی که یک سال است آن را زندگی کردهام و هر روز و هر لحظهاش برایم تازه بوده است و هنوز حتی ذرهای از تازگی آن در نظرم کم نشده است.
چندین سال انتظار این واقعیت را کشیدم و تنها کاری که در آن سالها میتوانستم انجام دهم این بود که صبور باشم؛ صبور بودن به معنای تحمل کردن نیست. من در آن روزها از واقعیتی که در آن زندگی میکردم لذت میبردم؛ شهر را دوست داشتم، آدمها را، خانه را دوست داشتم. من تحمل نمیکردم اما صبور بودم. یعنی تلاش میکردم از جنگ داخلی و خارجی اجتناب کنم و با جریان زندگی همراه باشم. تلاش میکردم به آگاهی برتر اعتماد کرده و امور را به دست او بسپارم و اجازه دهم او مسیر را نشانم دهد.
اعتراف میکنم که هرگز فکرش را هم نمیکردم که او این مسیر را برایم تا این اندازه نرم و روان و ساده کند. اگر به خودم بود هرگز نمیتوانستم راهی را متصور باشم چه برسد به راهی انقدر ساده و لذتبخش.
حالا بعد از یک سال در شهر قدم میزنم و وجودم لبریز از احساس رهایی و رضایت است.
الهی شکرت…