همهی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شدهایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.
به ما گفتهاند (یا فهماندهاند) که به اندازهی آنها یا به اندازهی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمیشود.
ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شدهایم.
ما رنجیدهایم، عصبانی شدهایم، اشک ریختهایم، خودمان را به در و دیوار زدهایم، اما بعد از تمام اینها شروع کردهایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بودهایم.
ما از خودمان متنفر شدهایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندیهای خارقالعادهمان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما میکند…. به آنچه که هستیم.
ما شکست خوردهایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباسهایی تکه و پاره، بیجان و بی رمق یک گوشهای نشستهایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه میدانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بودهایم که با خودمان جنگیدهایم و از خودمان شکست خوردهایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.
عهد بستهایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه برنداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.
کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر دادهاند و ما نفهمیدهایم. شاید هم فهمیدهایم و خودمان را به نفهمیدن زدهایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ میتوان شست.
وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانهی هم از میدان این نبردِ بیحاصل عقبنشینی کنیم.
وقتش رسیده به خودمان اعلام آتشبس کنیم.
وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».