یه بار توی یه موقعیتی قرار گرفتم که به قول جان جانانم:
مرا امر معروف دامن گرفت / فضول آتشی گشت و در من گرفت
البته خدایی نکرده فکر نکنید که فقط همون یه بار در زندگیم بودهها، نه… از اونجاییکه خودم رو عقل کل میدونم «امر به معروف» مکرراً دامنم رو میگیره. اما چون به خودم قول داده بودم که تغییر کنم، اون بار به خودم تشر زدم و گفتم «لال شو»
به همین دلیل برای اولین بار دهان را گشوده و گفتم «هر جور که صلاحه»
اووففف… اصلا مغزم تعجب کرد، گوارشم به هم ریخت، تمام اعضا و جوارح به سخن درآمده و شهادت دادند که دارن از تعجب شاخ در میارن، خلاصه که غوغایی شد.
اما در مجموع اگه میپرسیدی (خوب شد کسی نپرسید وگرنه باز افاضات میکردم 🥴) حالم خیلی خوب بود و این خوب بودن فقط یه دلیل داشت: «تغییر»
وقتی آدمیزاد به این آگاهی میرسه که محکوم به تن دادن به هیچی نیست و هر چیزی رو که اراده کنه میتونه میتونه تغییر بده، اونجاست که انگار دری از درهای بهشت به روش باز شده.
خب دیگه برم تا بیشتر از این نرفتم بالای منبر 😐