مادرم تقریبا همیشه در تمام جمعها سعی میکرد با اشاره چیزهایی را به ما حالی کند که مثلا یک کاری را انجام بدهیم یا انجام ندهیم. متاسفانه ضریب هوشی ما هم که در حد کدو حلوایی بود و تقریبا هیچوقت نمیفهمیدیم منظور مادر چیست. بنابراین مادر هیچوقت از عملکرد ما راضی نبود و ما هم به تبع از خودمان راضی نبودیم.
من از همان زمانها تصمیم گرفتم که هیچوقت سعی نکنم چیزی را با اشاره به کسی حالی کنم که طرف نفهمد و بعد من از او ناراضی شوم و او هم از خودش. تصمیم گرفتم که صاف در چشمهای طرف نگاه کنم و خواستهام، نیازم، احساسم، فکرم و هر چیز دیگری که در من جریان دارد را بگویم. چون تازه بعد از گفته شدن، درگیری طرف مقابل شروع میشود که چطور باید با نیاز و خواستهی طرف و همینطور با خودش هماهنگ شود. پس دیگر رسیدن به این مرحله را سخت نکنیم و انتظار نداشته باشیم که اطرافیان ما خودشان بفهمند در سر ما یا در دل ما چه میگذرد.
روی سخنم به ویژه با خانمهاست که فکر میکنند مرد باید دانشمند باشد؛ میگویند اگر مرا دوست داشته باشد خودش باید بفهمد الان من چه میخواهم، چرا ناراحتم، چطور میشود مرا خوشحال کرد، چه حرفی باید بزند، چه کاری باید یا نباید انجام دهد، ….
نه عزیزم، چرا باید بفهمد؟ از کجا باید بفهمد؟ دوست داشتن چه ارتباطی با این تصورات غلط دارد؟ چرا ایماء و اشاره؟ چرا طعنه و کنایه؟ چرا دوست داریم کاری کنیم که طرف نفهمد، که بعد ناراحت شویم، بعد قهر کنیم، بعد او باز نفهمد چه باید بکند و بعد گند بخورد به همه چیز؟
عین آدم بگوییم چه میخواهیم. تازه از آن زمان که میگوییم، مصیبتهای طرف شروع میشود. پس موقعیت را پیچیدهتر از آنچه که هست نکنیم.