بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه میرفتند و حرف میزدند. هر بار که به آنها میرسیدم میشنیدم که از هر دری سخنی میگویند. من هیچوقت از آن آدمهایی نبودم که سر صحبت را با کسی باز میکنند و دربارهی چیزهای مختلف حرف میزنند. اگر هم کسی با من حرف بزند انتظارم این است که صحبتش هدف خاصی داشته باشد و در نهایت به یک نقطهای برسد.
در واقع من هیچوقت آدم مکالمات بیهدف نبودم و نیستم. شاید به این دلیل که زنانگی در من آنقدر قوی نیست.
اما از این هم که بگذریم اصولا من شروع کنندهی روابط نیستم؛ نه در شروع کردن خوبم و نه در نگه داشتن و ادامه دادن روابط. اما اگر کسی با من بماند و ادامه دهد، به شرط آنکه دنیایش با دنیای من هماهنگ باشد، از یک جایی به بعد دیگر انرژی من وارد آن رابطه میشود و رابطه برایم تبدیل به چیز ارزشمندی میشود که باید به خوبی از آن مراقبت کرد.
اما اصولا آدمهای کمی میتوانند با من ادامه دهند، به همین دلیل دایرهی روابط من بسیار محدود و کوچک است.
آخر سر به پنبه خانم تذکر دادم که روی کاری که به خاطرش آمده تمرکز کند، چون این خانمها بیشتر از آنکه راه بروند دارند حرف میزنند.
این روزها که استخر میروم بر ترسم از آب سرد غلبه میکنم و با یک حرکت وارد حوضچهی آب سرد میشوم و چقدر هم مزه میدهد. کلن در سالهای اخیر همواره سعی کردهام با ترسهایم مواجه شوم و این احساسِ اعتماد به نفس خوبی به من میدهد.
مشتری پیغام داد که فعلا تغییراتی که گفته بود را روی سایتش انجام ندهیم، من هم از خدا خواسته اصلا کامپیوتر را روشن نکردم. در یک حرکت ضربتی نهار و سالاد را آماده کردم. چند روزی بود که به خاطر مشغلهی من از سالاد غافل شده بودیم. پدر زودتر نهارش را خورده بود. من و مادر نهار خوردیم.
در برق آفتاب در حالیکه کاسهی مسی سنگین در دستم بود از هفت خان رستم (چندین قفلی که پدر به در حیاط زده است) رد شدم و از تک درخت انجیر پدر جان در حیاط یک کاسه انجیر چیدم که وقتی ساناز آمد با هم بخوریم. درخت انجیر ژاپنی است که نژادش کاملا با انجیر ایرانی متفاوت است. پدر آن را از وقتی که یک نهال کوچک بود به دندان گرفت و با تمام وجود از آن مراقبت کرد تا به بار بنشیند. انجیر ژاپنی دیر بار میدهد اما وقتی که به بار دادن میرسد حریفش نمیشوی.
آنقدر شیره داشت که دستم به هم میچسبید. این مدت که اینجا هستم آنقدر انجیر خوردهام که دیگر عملا چیزی به درخت باقی نمانده از بس که عاشق انجیرم. به امید روزههای طولانی ناپرهیزی میکنم.
ساناز آمد و تقریبا یک ساعتی یکریز حرف زدیم. البته آن وسطها قهوه و انجیر هم خوردیم. عصر رفتیم بیرون سراغ همان کاری که فعلا نمیخواهم دربارهاش بنویسم. اما بعد از ظهر مفیدی بود؛ داروهای مادر را گرفتم، شعبهی نان سحر را پیدا کردم و نان جو خریدم، صاحب یک مایوی مجانی هم شدم (خیلی نیاز داشتم به یک مایو و قرار بود برای خریدن مایو برویم، اما ساناز یک مایو نو داشت که دقیقا همان چیزی بود که در ذهن من بود. بنابراین با خوشحالی هر چه تمامتر صاحبش شدم 🤭😁)
دوباره دوش گرفتم (صبح در استخر هم دوش گرفته بودم). لباسهایم را اتو کردم و آماده گذاشتم، وسایل دیگرم را هم آماده کردم. فردا قرار است بروم سالن پیش رخشا تا موهایم را مثل همیشه برایم خوشگل کند. آنقدر خوشحالم که خدا میداند. همیشه برای تغییر دادن موهایم ذوقزدهام و این بار هم خیلی زیاد ذوق دارم، چون دیگر کاملا وقتش شده بود.
اصلا امروز انرژیام خیلی خوب است.
الهی شکرت….