بعضی روزها انگار که معادل یک هفتهاند. انگار که به اندازهی یک هفته کش میآیند. امروز یکی از آن روزها بود.
صبح زود بیدار شدم و به کلینیکی که مادر همیشه از آنجا داروهای ماهیانهاش را تهیه میکند رفتم و داروها را گرفتم. کلینیک در همان صبح اول وقت بسیار شلوغ بود اما چون من دیروز وقت گرفته بودم کارم سریع انجام شد. مادر داروهایی برای فشار خون و چربی و این چیزها را به طور مستمر مصرف میکند.
برای همهی ما جا افتاده است که در این سن و سال قاعدتا همه فشار خون بالا و چربی و از این قبیل مشکلات دارند و در واقع فکر میکنیم که این امری طبیعی است. اما اینها واقعیت ندارند بلکه از باورهای ما نشات گرفتهاند. بدن انسان یک سیستم فوقالعاده قدرتمند است که توانایی بهبود دادن خودش را دارد. طبیعی نیست که بدن بیمار باشد، بلکه طبیعی این است که بدن انسان تا هر زمانی که در این جهان حضور دارد از سلامت کامل برخوردار باشد.
به نظر من حتی پیر شدن هم از باورهای ما ناشی میشود. ما پذیرفتهایم که همه پیر میشوند. این چیزی است که همیشه به چشم دیدهایم. بنابراین هیچوقت فکر نمیکنیم که میشود پیر نشد. فکر میکنم ذهن آنقدر قدرتمند است که اگر باور کند که نباید پیر شود پیر هم نمیشود چه برسد به بیمار آن هم مثلا بیماریهایی در حد فشار خون و این حرفها.
داروها را که گرفتم به خانهی مادر رفتم تا با هم به یک ادارهای برویم. هر بار که با نقشه به یک مکانی میروم خدا را شکر میکنم که چنین امکاناتی وجود دارند. از اینکه در این وقت و زمانه زندگی میکنم بسیار راضی هستم چون زمانهای است که تکنولوژی در خدمت ماست و به ما کمک میکند تا کارها سادهتر شوند و خوشحالم که میتوانم از این امکانات بهره ببرم.
بعد از آن اداره مستقیما به فروشگاه ارتش رفتیم تا مادر یک سری خرید انجام دهد. فروشگاه مثل همیشه شلوغ بود. یک لحظه یک جرمگیر از روی قفسه پایین افتاد و مقداری از آن به کفش و لباس من پاشیده شد. خانمی که مسئول بود خیلی ناراحت شد هر چند که او مقصر این اتفاق نبود. اگر من کمی زودتر به آن نقطه رسیده بودم جرمگیر حتما روی سر و صورتم میریخت، چون قبل از اینکه بیفتد درش باز بود. در واقع مسئول میخواست آن را بردارد که افتاد. من ناراحت نشدم. به دستشویی رفتم و لباس و کفشم را شستم. آن بندهی خدا دوباره از من عذرخواهی کرد اما من لبخند زدم و گفتم تقصیر شما نبود، چیزی هم که نشد.
امروز پارکینگ فروشگاه تعطیل بود و من توانسته بودم جای خوبی در نزدیکی فروشگاه در یک کوچه پیدا کنم. با چرخ دستی تا دم ماشین رفتم، در این مسیر یک آقا و یک خانم هم به من کمک کردند که چرخدستی را ببرم. وسایل را که در صندوق گذاشتم یک آقایی آمد پشت سر من ایستاد و گفت: «شما داری میری؟» گفتم: «میرم اما باید چرخم رو تحویل بدم.» که گفت من هم دارم به فروشگاه میروم. چرخ را همین جا بگذار من میبرم. این هم کار خدا بود. چون بردن دوبارهی چرخ برایم سخت بود.
مامان را به خانه رساندم و خریدها را هم گذاشتم و به خانهی خودمان رفتم. ساعت به ساعت سرماخوردگیام شدت میگرفت. واقعا نیاز داشتم که کمی بخوابم. وقتی به خانه رسیدم بدون فوت وقت روی تخت رفتم تا شده یک ساعت بخوابم ولی درست خوابم نبرد.
وقتی بیدار شدم سریع دوش گرفتم و حاضر شدم و یک لقمه نان جو در دهان گذاشتم و دوباره به سراغ مادر رفتم. واقعا خسته و بیحال بودم به طوریکه تا آماده شدن مادر همان جا روی مبل چرت زدم.
با مادر به شلوغترین شیرینیفروشی محل رفتیم اما به لطف خدا من جای پارک بسیار خوبی پیدا کردم و به کمک مادر رفتم. با یک جعبه شیرینی به دفتر وکلا رفتیم، وقتی در سالن منتظر بودیم غروب زیبایی در حال رخ دادن بود. هم از آنها تشکر کردیم و هم موضوعات دیگری را مطرح کردیم و مشاوره گرفتیم. فکر میکنم یک ساعتی آنجا بودیم و من در بیحالی کامل بودم.
وقتی به در خانه رسیدیم مادر گفت که خاله گفته است سمیرا بیاید با هم برویم نقل و انتقالات بانکی انجام دهیم. دیدم اگر امشب نروم دیگر نمیرسم چون قرار است فردا برای چند روز به قزوین بروم.
دنبال خاله رفتم و کارهایش را انجام دادیم. من مثل همیشه صبورانه یکی یکی درخواستهای خاله را انجام دادم و بعد هم صبورانه ایستادم تا خاله با مسئولین دستگاهها گپ و گفت داشته باشد و او را به خانه رساندم و از همانجا به خانهی خودمان برگشتم.
شیر قهوه را که گذاشتم احسان هم از راه رسید و ما دو چراغ دیگر هم نصب کردیم. احسانِ با مزه هر بار که مثلا پرده کرکره را نصب کرد یا یک چراغی را نصب کرد بعد از کلی سوراخکاری میآمد و میگفت «خانوم کاشانکی پروژه شکست خورد» و من میفهمیدم که یک جایی را اشتباه سوراخ کردهایم و باید جای دیگری را سوراخ کنیم. امشب هم همین اتفاق افتاد. منِ خستهی بیحال بعد از یک روز طولانی حالا جاروبرقی به دست به احسان کمک میکردم. آخر سر هم اتاق را جارو زدم و بخشی از وسایلم را برای فردا آماده کردم. حالا هم دارم با مشایعتِ بخاری برقی به رختخواب میروم.
الهی شکرت…