چهارم مرداد است. همینطور الکی الکی یک ماه از روزی که شروع به منتشر کردن روزانههایم کردم گذشت. البته که من روزانهنویسیِ جدی را از سال ۹۵ شروع کردم، فکر میکنم همین مرداد ماه بود که شروع به نوشتن کردم. اما در تمام این سالها روزانههایم را در دفتر مینوشتم که البته هنوز هم هر روز صبح این کار را انجام میدهم. (خیلی سال قبل هم چند سال مداوم این کار را انجام داده بودم اما آن زمان نوشتنم جوان و خام بود)
اما نوشتن روزانههایم و منتشر کردن آنها یک جور دیگری است که حالا دقیقا یک ماه از شروعش میگذرد و فقط خدا میداند که چه مدت دیگر و به چه شکلی ادامه داشته باشد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکر میکردم خیلی از روزهایم هیچ چیز قابل نوشتنی نداشته باشند، فکر میکردم خیلی روزها حتی یک پاراگراف هم نتوانم بنویسم، اما وقتی آدم شروع به نوشتن میکند مطالب خودشان جاری میشوند. این اعجاز نوشتن است.
به تاریخ چهارم مرداد که فکر میکنم یک دنیا خاطره برایم زنده میشود. اینجا نوشتهام:
امروز مجبور شدم دو ساعتی را در آشپزخانه بگذرانم؛ نهار و شام و سالاد آماده کردم و صد بار ظرف شستم. بعد هم چندین ساعت بدون اینکه حتی پلک بزنم چشم به مانیتور دوختم و بیوقفه کار کردم. مشتریها همگی تصمیم گرفتهاند که وبسایتهایشان را کن فیکون کنند و کار تمامی ندارد.
بعد از ظهر درحالیکه چشمهایم دیگر به خوبی نمیدیدند بند و بساطم را جمع کردم و راهی پیادهروی طولانی شدم. من تمام پیادهرویهای زندگیام را در قزوین انجام دادهام. امروز متوجه شدم که پیادهروی در کرج کاملا متفاوت است با قزوین؛ در یک چشم بر هم زدن دیدم سه ساعت است که دارم راه میروم، هر چه میرفتم نمیرسیدم. آخر هم مجبور شدم بخشی از مسیر را سوار تاکسی شوم و تازه ده دقیقهی دیگر هم پیاده بروم تا به خانه برسم. وقتی رسیدم عضلاتم که هیچ، حتی رگهای پاهایم هم گرفته بود و واقعا نمیتوانستم پایم را زمین بگذارم. به معنای واقعی کلمه نابود شدم.
در قزوین از شمالیترین نقطهی شهر به جنوبیترین نقطهی آن میروم و برمیگردم، تازه دو ساعت شده است. فکرش را هم نمیکردم که انقدر طول بکشد، فکر میکردم هیچوقت قرار نیست برسم. به نظرم به اندازهی دو هفته پیادهروی کردهام.
دختری را دیدم که کنار خیابان نشسته بود و گیتار میزد. با اینکه مشخص بود تازهکار است و ماسک هم زده بود که شناخته نشود اما با اینحال کارش قابل تحسین بود. کمی جلوتر در جایی بسیار شلوغ و پر رفت و آمد دختر دیگری روی زمین نشسته بود و «هنگ درام» میزد در حالیکه نه تنها ماسک نداشت بلکه روسری هم به سر نداشت. در دل به او افتخار کردم که کاری که دوست دارد را رها و آزاد انجام میدهد. زنان قدرتهای عجیب و غریبی دارند، فقط کافیست به ذات خود رجوع کنند.
خیابان پر از دختران زیبا و پرشور بود که آدم از دیدن زیباییشان به وجد میآمد.
امروز در حین راه رفتن به مسائل مهمی فکر میکردم؛ به اینکه شاید این ما نیستیم که اهداف و آرمانهایمان را انتخاب میکنیم، بلکه در واقع این اهداف و آرمانها هستند که ما را انتخاب میکنند تا ما را در مسیر انجام رسالتمان قرار دهند. اما چگونه میشود که توسط مسیرهای درست و اهداف درست انتخاب شویم؟ وقتی این اتفاق میافتد که ما در زمان و مکان درست قرار بگیریم و زمانی آنجا قرار میگیریم که درخواستهای لازم را به جهان ارسال کرده باشیم، قدمهای لازم را برداشته باشیم و آمادگیهای لازم را کسب کرده باشیم.
در آنصورت ما به نقطهی عطف میرسیم و آن نقطه جاییست که توسط اهداف و آرمانها برگزیده میشویم تا یک قدم به رسالتمان در این جهان نزدیکتر شویم. مثلا همیشه فکر میکنم که این من نبودم که یوگا را انتخاب کردم، بلکه یوگا بود که مرا انتخاب کرد؛ من هیچ چیزی دربارهاش نمیدانستم اما یک روزی دیدم که آن را شروع کردهام. همینطور در مورد خیلی از انتخابهای دیگرم مثل IT یا عکاسی، روابطم و خیلی چیزهای دیگر. حتی در مسیر ایمان دوبارهام به خداوند هم همین اتفاق افتاد. در واقع انگار که در هر مرحله از زندگی که به نقطهی آمادگی لازم رسیدم توسط مسیری انتخاب شدم تا آن مسیر را طی کنم.
بحث پیچیدهای است، خودم نیاز دارم که خیلی بیشتر دربارهاش فکر کنم تا ذهنم در اینباره روشنتر شود.
موضوع دیگری که امروز خیلی به آن فکر کردم مبحث «دوست داشتن خود» بود. چیزی که من برای تمام عمر با آن غریبه بودم. شش سال پیش خودم را در حالی پیدا کردم که انباری از خشم و کینه و نفرت و سرزنش و احساس گناه و تمام احساسات منفیِ ممکن نسبت به عالم و آدم و البته اول از همه نسبت به خودم بودم. اما من دیگر نمیخواستم تمام این زبالهها را برای باقی عمر با خودم حمل کنم. پس تصمیم گرفتم فرآیند شفای درونم را آغاز نمایم؛ با تک تک وقایع و آدمها و شرایطی که مرا دچار این احساسات کرده بودند مواجه شدم و از تمام آنها عبور کردم. و از همه مهمتر با خودم مواجه شدم. امروز که به خودم نگاه میکنم میبینم که از خشم و نفرت خالیام. یاد گرفتهام چطور به آدمها و اتفاقات نگاه کنم تا احساس بهتری داشته باشم.
با این وجود و بعد از گذشت این همه سال هنوز از دوست داشتن بی قید و شرط خودم فاصله دارم. هنوز نتوانستهام خودم را بابت بسیاری از وقایع گذشته ببخشم و گذشته را رها کنم، هنوز خیلی وقتها مچ خودم را در حال سرزنش کردن خودم میگیرم که چرا فلان جا که باید حرف میزدی سکوت کردی، چرا در فلان موقعیت درایت لازم یا سیاست لازم را نداشتی، چرا نتوانستی احساساتت را کنترل کنی، چرا پول قرض دادی وقتی میدانستی نباید بدهی، چرا نبخشیدی وقتی میتوانستی ببخشی، چرا نه نگفتی وقتی که باید میگفتی، چرا موقعیت را از دست دادی، چرا شجاعت لازم را نداشتی، چرا تنبلی کردی، چرا به آنچه به تو الهام شده بود عمل نکردی، چرا این چرا آن… من هنوز در بخشیدن خودم و پذیرفتن خودم با تمام آنچه کرده یا نکردهام به جایی که باید برسم نرسیدهام و این خیلی خیلی مهم است. شاید مهمترین کاری که باید در زندگیام انجام دهم همین است.
البته که این روزها خیلی خیلی بیشتر با خودم هماهنگم، به خصوص که جسارتهایی به خرج دادهام که فکرش را هم نمیکردم که بتوانم. در طول چند سال گذشته مسیرهایی را طی کردهام که بابت تکتکشان به خودم افتخار میکنم. اما نیاز دارم که یک دورهی کامل دیگر را با خودم طی کنم، فکر کنم، بنویسم و عمل کنم تا واقعا بتوانم به نقطهی «دوست داشتن بی قید و شرط خودم» برسم. دیگر وقتش است. احساس میکنم که فقط یک قدم دیگر تا آن نقطه فاصله دارم و من این یک قدم را هم طی خواهم کرد.
یک ماشین پلیس در خیابان خلوتی توقف کرده بود و دو افسر پلیسی که در آن نشسته بودند روی ساندویچهایشان سس قرمز میزدند. پلیسها هم آدمهایی کاملا معمولی مثل همهی ما هستند؛ آنها هم خسته و گرسنه میشوند، خانواده دارند، دغدغه و مشکلات دارند، آنها هم در بچگی و نوجوانی تحقیر و سرزنش شدهاند، رویا دارند، و همهی چیزهای دیگر. نباید توقع زیادی از آنها داشته باشیم. به نظرم به قدر توانشان خوبند.
من با پاهایم راه رفتهام اما نمیدانم چرا دستهایم هم درد میکنند. از اینکه میتوانم راه بروم، بنویسم، فکر کنم، حرف بزنم، ببینم و خیلی چیزهای دیگر بینهایت سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت….