ما بچه كه بوديم علاقه ي خيلي زيادي به شهربازي داشتيم. يه شهربازي تو تهران بود به اسم ميني سيتي كه به خاطر اتفاق بدي كه اون سال واسه يكي از وسيله ها افتاده بود و يه عده اي اونجا مرده بودن و مشتري هاشو از دست داده بود پيشنهاد هاي غير قابل رد كردن گذاشته بود.
مثلا اينكه يه ورودي مختصري ميدادي و بعد همه ي وسيله ها تا شب مجاني بود. ما هم كه ميخواستيم ورودي ای كه داديم واسشون حلال باشه هر وسيله رو دو هزار بار سوار ميشديم.
شهربازي تهران، پارك ارم، شهربازي چمران كرج، و گاهي شهربازي هايي كه توو شهرهاي ديگه به تورمون ميخورد همه رو كاملا آباد كرديم. اما هميشه يه قانون داشتيم؛ بايد خطرناكترين وسيله هارو در خطرناك ترين موقعيتِ اون وسيله سوار مي شديم. چون خودمون رو خفن و خبره ي شهربازي مي دونستيم و برامون افت داشت كه وسيله هاي معمولي سوار شيم.
توو تمام اين مدت مادر من بدون اينكه مخالفت يا ممانعتي بكنه اون پايين مي ايستاد و شاهد خل و چل بازيهاي ما بود. الان كه فكر ميكنم ميگم چطور ممكنه آدم بتونه دلش رو انقدر بزرگ كنه كه با وجود تمام ِ خطرهايي كه وجود داره اجازه بده بچه ها چنين تجربه هايي داشته باشن. اگه خودم بودم فكر نمي كنم دل و جرات چنين ريسكي رو مي داشتم. اما فقط اينطوريه كه بچه ها ياد ميگيرن و چقدر سخته مسئول بودن ??