اگر ملکه را از کندو خارج کنید زنبورها دست از کار کردن می کشند، به زودی همه ی آنها می میرند و کلونی از بین می رود. یعنی حیات زنبورها منوط به حضور ملکه است. تنها انگیزه و دلیل ِ زندگی آنها خدمت رسانی به ملکه است؛ کاری که تمام عمر خود را وقف آن می کنند.
بسیاری از ما آدم ها هم مانند زنبورهای کارگر هستیم، ملکه ای در زندگیمان داریم که حیاتمان وابسته به حضور اوست، اگر آن ملکه را از زندگی ما خارج كنند دست از تلاش بر می داریم و به زودی خواهیم مرد؛ فرزندمان، معشوق مان، پول مان، دین مان…
گویا ما هویتی مستقل از ملکه ی زندگیمان نداریم و حیات و مماتمان وابسته به حضور یا عدم حضور ملکه ایست که خودمان برای خودمان تعریف کرده ایم. اصلا یادمان می رود که قبل از وجود ملکه چطور داشتیم زندگی می کردیم.
آن چیزی که قرار بود انگیزه ی حرکت ما باشد تبدیل می شود به دلیل زنده بودنمان. یادمان می رود که آنچه در زندگی داریم و آنچه تلاش می کنیم داشته باشیم قرار است مانند گلی باشد که زنبور روی آن می نشیند و از آن تغذیه می کند تا انرژی بیشتری برای ادامه ی حیاتش داشته باشد. هر گلی که از بین برود گل دیگری جای آن را می گیرد و زنبور باید به حرکت ادامه دهد.
زنبور ِکارگر بودن شاید بدترین نقشی باشد که بتوانیم برای خودمان در زندگی قائل باشیم.