صبح زود بیدار شدم تا اول وقت برسم آزمایشگاه. قبل از بیرون رفتن چای را گذاشتم و یک سری لباس هم داخل ماشین لباسشویی ریختم.
یک ظرف آب داخل ماشین بود که درش باز شده بود و ریخته بود روی زیرپایی ماشین که حالت موکتی دارد. نم آب با گرمای هوا در هم آمیخته بود و ماشین دم کرده بود. حالا آبِ درون ظرف چه بود؟! آب مقطر که از تمیز کردن مصیبتبار برفک یخچالهای مادر جمع شده بود. آب را به سختی جمعآوری کرده بودم تا برای اتو استفاده کنم. اما این اتفاق را ندیده گرفتم و سعی کردم خودم را ناراحت نکنم.
بعد از آن با درِ بستهی آزمایشگاه مواجه شدم. تمام دیروز داشتم فکر میکردم که ایکاش پنجشنبه زنگ زده بودم و پرسیده بودم که شنبه هستند یا نه. واقعا نمیفهمم چرا یک روزی که بین چند روز تعطیلی قرار میگیرد باعث میشود که همه کارهایشان را تعطیل کنند. آزمایشگاه چرا باید تعطیل باشد؟! از بس که ما آدمها به کاری که انجام میدهیم علاقه نداریم و همیشه به دنبال در رفتن از آن هستیم.
باز سعی کردم که خودم را آرام کنم و گفتم شاید اگر امروز آزمایش میدادم نمونهی خونی را تا بعد از تعطیلات نگه میداشتند و این هم خوب نبود. شاید بهتر این است که بعد از تعطیلات آزمایش بدهم.
به جایش صبحانهی مفصلی خوردم که برای ذهن و بدنم جبران شود.
به بدنم گفتم که بدن عزیز و نازنینم نتیجهی آزمایش هر چیزی که باشد این را بدان که من دوستت دارم و به تو افتخار میکنم. مهم این است که ما این مسیر را با هم طی کردیم و درکنار هم تجربه کردیم. در این مسیر در کنار هم بسیار آموختیم و با هم بیشتر و بیشتر آشنا شدیم. حالا من بدنم را بسیار بهتر از هشت ماه پیش میشناسم و رفتارها و نیازهایش را بهتر میدانم و مهمتر از همه اینکه بیشتر از هر وقت دیگری در زندگیام به بدنم افتخار میکنم و دوستش دارم. نتیجهی آزمایش هر چه که باشد احساس مرا تغییر نخواهد داد. میدانم که بدن نازنینم تمام تلاشش را کرده است و بهترینِ خودش بوده است. همین است که اهمیت دارد.
تمام روز یک پایم پای کامپیوتر بود و پای دیگرم در آشپزخانه و با اینحال خرابکاریهایی هم شد. واقعا کامپیوتر آدم را غرق خودش میکند. اما در مجموع خوشمزه بود.
امروز تلاش کرده بودم تا اگر در موقعیتی قرار میگیرم که باعث ناراحتیام میشود ذهنم را آرام نگه دارم اما بعد از ظهر موضوعی پیش آمد که من را تا حد مرگ عصبی کرد. مدتها بود که چنین تنشی را تجربه نکرده بودم و به هیچ وجه نمیتوانستم آرام باشم. در مدت فقط نیم ساعت آنقدر فشار عصبی به من وارد شده بود که وقتی موضوع تنش برطرف شد احساس کردم که کاملا خالی از هر گونه انرژی هستم به طوریکه حتی به سختی راه میرفتم. دست و پای راستم درد گرفته بودند، سر درد خفیفی هم داشتم، صدایم هم کاملا گرفته بود.
تمام این تنش به خاطر کمالگرایی و سخت گرفتن من پیش آمده بود. من هیچوقت حاضر نشدهام از استانداردهایم پایین بیایم، حاضر نشدهام که بپذیرم یک چیزهایی ممکن است باب میل من نباشند و آنطور که مد نظر من است پیش نروند. حاضر نشدهام سخت نگیرم. هر چقدر هم که به زبان گفته باشم که دارم تلاش میکنم یا تغییر کردهام اعتراف میکنم که در این مورد اصلا تغییر نکردهام؛ در مورد کوتاه آمدن و سخت نگرفتن، حداقل در مورد خیلی از مسائل.
هر چه بیشتر در مورد خودم فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که همیشه انتظار دارم که همه چیز دقیقا مطابق میل من باشد. تحملِ پذیرفتن چیزی بر خلاف میل و عقیدهام را ندارم، یعنی من آدم به شدت خودخواهی هستم و منیت بزرگی در من وجود دارد.
من تمایل به کنترلگر بودن دارم و زور میزنم که همیشه همه چیز مطابق میلم باشد به جای اینکه بپذیرم که هر اتفاقی صرفا یک اتفاق است و آسمان به زمین نمیآید اگر آن اتفاقی که تو فکر میکردی به شکلی که تو انتظار داشتی نیفتاده باشد. چه بسا که اگر گشوده و روان باشی موهبتهای اتفاقِ به ظاهر ناخواسته بسیار بیشتر هم باشد.
اصولا این خودبزرگبینیِ بیرونی خبر از یک ضعف درونی میدهد.
امروز حالم واقعا بد شد از اینکه چرا بعد از این همه مدت نمیتوانم بر روی احساس خشمم کنترل داشته باشم. خشم همیشه احساسی بوده است که مرا به زنجیر خودش کشیده. در حالیکه من اصولا بر غالبِ احساساتم تسلط دارم اما هرگز از پس خشم برنیامدهام. حالا بعد از این همه سال کار کردن روی خودم وقتی میبینم که اینطور از کوره در میروم عمیقا ناراحت میشوم.
برایم پیش آمده است که در موقعیتی قرار گرفتهام که شاید اگر کس دیگری جای من بود میتوانست از شدت خشم آدم بکشد اما من در آن موقعیت فقط سکوت کردم و در نهایت آدمی که باعث خشمم شده بود را برای همیشه از زندگیام حذف کردم طوریکه دیگر هرگز دستش به من نرسد و مطمئنم که این برایش تنبیه بسیار بزرگتری بود نسبت به اینکه من هم خشمگین میشدم و داد و فریاد میکردم.
اما موقعیتهای بیشماری هم بودهاند که من حریف خشم نشدهام و همیشه هم ضرر کردهام. امروز خیلی فکر کردم و به خودم گفتم یا این موضوع را حل میکنی یا میمیری؛ یعنی یک بار برای همیشه.
برای رفع تنش یک دوش آب سردِ واقعی گرفتم، در کنج دنجم نشستم، نوشیدنی مورد علاقهام (شیر نسکافهی داغِ تلخ) را جرعه جرعه نوشیدم، به بدنم قندهای طبیعی رساندم، نوشتم و سکوت کردم. مجموع اینها حالم را بسیار بهتر کرد اما این نقطه ضعف از ذهنم بیرون نمیرود و باید اقدامی واقعی در جهت عبور از آن انجام دهم.
(در مقابل خشم، قانون جنگل حاکمه؛ بخور وگرنه خورده میشی)
این از افاضات خودم است خیلی سال پیش. از آن خیلی سال پیش که این را نوشتم تا امروز هنوز هم خشم به راحتی مرا قورت میدهد.
تا دیروقت هر چیزی که دلم خواست خوردم، نه به ساعت توجه کردم و نه به آنچه که میخورم.
دفتر دیگری هم امروز تمام شد و رفت کنار دفترهای زیاد دیگری که با نوشتن صفحات صبحگاهی پر شدهاند. از فردا دفتر دیگری را شروع میکنم و امیدوارم که این برای درونم هم شروع تازهای باشد.
الهی شکرت…