واقعیترین چیزی که دریافتهام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».
من، با تمام حسها و اندیشهها و امیدها و رویاها و داشته و نداشتههایم، همچنان هیچ چیز نیستم.
اما وقتی این جمله در درونم طنین میاندازد که «تو در زندگیات به هیچ کجا نرسیدهای» هنوز به اندازهی همان زمان که شنیدمش غمگین میشوم.
چرا با وجودیکه خودم این را میدانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟
چرا بعضی از آگاهیها وقتی در دل کلمات قرار میگیرند آبستنِ درد میشوند؟
فکر میکنم فاصلهای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.
مینشینم و چشم میدوزم به زندگیام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را میگیرد.