با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پلهای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکانهای شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان.
موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده است بوی خاصی دارد که حال من را بد میکند. اما سعی میکنم به آن توجه نکنم و به جایش خوبیهایش را ببینم.
بالاخره با تلاش و ممارست فراوان موفق شدم لپتاپم را به آخرین نسخهی سیستم عامل ارتقا دهم؛ نسخهی ۱۳ (MacOS Ventura). مینویسم تا یک زمانی بخوانم و تعجب کنم از اینکه در زمانهی نسخهی 13 میزیستهام.
در حال حاضر من مجهز به جدیدترین نسخهی سیستم عامل مک هستم. چیزی که جالب است این است که من در این گوشهی دنیا با این اوضاع اینترنت کاملا در سطح کسی هستم که الان در آمریکا زندگی میکند و به اینترنت پرسرعت دسترسی دارد. فرقی نمیکند کجا زندگی میکنی؛ اگر خواستهات به اندازهی کافی بزرگ باشد قطعا شرایط طوری رقم میخورد که تو به خواستهات برسی.
هوا ناگهان بسیار سرد شد؛ سرد و ابری. جادهی قزوین را مه گرفته بود و من چقدر عاشق این مدل آب و هوا هستم. البته سرما را دوست ندارم اما ابر و مه و این قبیل متعلقات را بسیار دوست میدارم.
مه گرفتگی از ویژگیهای بارز این جاده است. اگر در فصل سرما، صبح خیلی زود یا شب خیلی دیروقت وارد این جاده شوید اغلب در شرایطی قرار خواهید گرفت که واقعا یک متری خودتان را نمیبینید. من بارها این شرایط را تجربه کردهام؛ چه زمانی که دانشجو بودم چه وقتی که خودم رانندگی میکردم.
در زمان دانشجویی که با اتوبوس رفتوآمد میکردیم همیشه یکی دو نفر از دانشجوهای پسر کنار راننده میایستادند و هر از چندگاهی با صدای بلند میگفتند «علی بگیر اونور» «علی بپاااا».
اگر آنها نبودند احتمالا من هم الان مشغول نوشتن این کلمات نبودم.
راه حل نوشتن روزانهها را پیدا کردم؛ Google Docs را جایگزین Google Keep کردهام چون همیشه در دسترس است، علاوه بر اینکه امکانات نوشتاری آن بسیار بهتر است و به سرعت هم بین گوشی و کامپیوتر سینک میشود. (سینک شدن یعنی همگامسازی؛ در واقع به حالتی میگویند که اطلاعات بین دو دستگاه یکی میشود. مثلا شما در گوشی موبایل چیزی مینویسید و وقتی به کامپیوتر مراجعه میکنید نوشتهی شما آنجا هم در دسترس است و میتوانید از جایی که متوقف شده بودید ادامه بدهید. توضیح میدهم که اگر کسی میخواند و نمیداند متوجهی موضوع شود. اگر برای شما توضیحِ واضحات است به بزرگی خودتان ببخشید)
امروز زودتر حرکت کردیم تا اول برویم تهران. خواهر احسان یک سری وسیله نیاز دارد که خانواده مهیا کرده بودند و ما آنها را به دست پدر همسرش رساندیم که قرار است کریسمس را آنجا بگذراند. به موقع رسیدیم و برگشتیم. احسان پیاده شد که نان بگیرد و گفت که پیاده برمیگردد. من هم به خانه رفتم.
من از ایستادن در صف بیزارم. واقعا حاضرم که نان نخورم اما برای گرفتنش در صف نایستم. اوایل زندگیمان، چند بار صبح خیلی زود که رفته بودم پیادهروی در برگشت نان گرفتم که آن وقت روز صف نبود و بعد از آن هم دیگر هرگز برای نان گرفتن نرفتم.
کلن ایستادن در صف خط قرمز من است؛ فرقی نمیکند که در صفْ نان میدهند یا طلا. اگر مجبور باشم برای گرفتنش در صف بایستم حتما قیدش را میزنم. فکر میکنم ما در زمانهای زندگی میکنیم که به هیچ وجه نیازی به ایستادن در صف نداریم. چون همیشه گزینههای دیگری هم هست. میدانم که نان تازه مزهی بسیار متفاوتتری دارد اما این تازگی اولویت من نیست. زمان و انرژیام برایم اولویت بالاتری دارد.
واقعا درک نمیکنم که چرا باید مجبور باشیم در صف بایستیم تا نان تازه بگیریم!! چرا سیستمی را ایجاد نمیکنند که نیازی به ایستادن در صف نباشد اما همچنان بتوان نان تازه گرفت؟ قطعا باید راهی وجود داشته باشد.
مادر قرمهسبزی مبسوط و مفصلی درست کرده بود اما خودش نبود. البته خوشبختانه این بار دیگر به مراسم ختم نرفته بود بلکه برای جشن تولد نوهی پسرخالهام رفته بود. (بعضی از پسرخالههایم آنقدر بزرگ هستند که خودشان نوه دارند. حتی یک دخترخالهای دارم که تقریبا همسن و سال مادرم است)
مادر بعد از ظهر آمد. سمانه موهایش را سشوآر کشیده بود و آرایشش کرده بود. مثل همیشه دلبر شده بود پنبه خانم. مخصوصا حالا که هم لاغرتر شده است و هم صورتش جوانتر شده.
من امروز نان خرمایی تازه خوردم و چقدر هم مزه داد. این اولین باری بود که بعد از این مدت چنین چیزی میخوردم. نان خرمایی قسمت اعظم شیرینیاش را از خرما میگیرد. البته آرد هم دارد که اشکالی ندارد بعد از این همه مدت.
به مادرم گفتم وقتی به سالگرد رژیممان برسیم (اول ژانویه ۲۰۲۳ معادل ۱۱ دی ۱۴۰۱) میتوانی به خودت جایزه بدهی و هر چیزی دلت خواست را بخوری. گفت دوست دارد لوبیاپلو بخورد. ای جانم… من هم اگر قرار باشد یک غذای برنجی را انتخاب کنم ترجیحم به چنین غذایی است به جای برنج ساده.
تا عصر دور هم نشستیم و کلی حرف زدیم. قرار ما برای جمعهها روشن نکردن تلویزیون و معاشرت کردن با یکدیگر است که خیلی هم مزه میدهد.
قزوین که بودیم برای همسایه شیرینی گرفته بودیم. وقتی به خانه رسیدیم کاسه کاچی را هم با شکلات پر کردم و به در خانهشان رفتم و یک بار دیگر تولد نوهشان را تبریک گفتم و از کاچی خوشمزهشان هم تشکر کردم. نام نوهشان «ژیوان» است. من عاشق نامهای کوردی هستم. به نظرم کوردها زیباترین نامها را دارند.
گفتند ژیوان به معنی «بانی زندگی» یا «امید به زندگی» است که به نظر من واقعا قشنگ است.
دوش گرفتم و بعد هم دو سه ساعتی در آشپزخانه بودم و خیلی چیزها را سر و سامان دادم.
تیم ملی پرتغال هم از کرهی جنوبی باخت که معنی این باخت صعود کردن پرتغال و کره به دور بعدی و حذف شدن تیم اوروگوئه بود. هیجان فوتبال به همین غیرقابل پیشبینی بودن آن است.
هوا به شدت سرد شده است و الان هم پاهای من یخ زدهاند. باید جوراب پشمی بپوشم.
احسان مدیر مالی شرکت است و الان هم در حال محاسبه کردن حقوق بچههاست. بچهها در کارگاه از احسان وحشت دارند. اگر روی وسیلهای نام او نوشته شده باشد هیچکس جرأت ندارد از کنارش رد شود. چه برسد به اینکه آن وسیله را بردارد و گم کند.
روی خودکارش نوشته شده است: «احسان خان و دیگر هیچکس». دقیقا با همین کلمات و واقعا هیچکس به آن دست نمیزند. هیچکس جرأت نمیکند چیزی را بدون هماهنگی او مورد استفاده قرار دهد.
حالا قسمت جالب قضیه این است که اعضای هیأت مدیره هم در مورد هزینهها از او میترسند. به هیأت مدیره میگوید «شکمتان را شب در خانهی خودتان سیر کنید. اینجا موقع نهار فقط تهبندی کنید در حدی که چشمهایتان دو دو نزند و موقع کار کردن غش نکنید» 😄🤭
خلاصه که همیشه سوژهی خنده داریم از کارها و حرفهای احسان. اما در عین حال هوای بچهها را دارد. چون میداند بعضیهایشان در شرایط سختی هستند همیشه حواسش به آنها هست.
به هر حال بدون کنترل هزینهها نمیتوان یک بچهی کوچک را به ثمر رساند. مجبوریم که مراقب هزینههایمان باشیم تا بتوانیم از پس هزینههای اصلی مانند حقوق بچهها و توسعهی کارگاه بربیاییم.
الهی شکرت…