من Jet Lag تر از مسافرها هستم. چشمهایم از خستگی ریز شدهاند. زیر چشمهایم گود افتاده و تمام مدت خواب بر من مستولی است. در واقع یک جورهایی توی در و دیوار هستم.
فکر میکردم مسافر کوچک که بیاید با من خیلی غریبه باشد چون من را کمتر از همه دیده و میشناسد. اما چون میتواند با من ارتباط برقرار کند و میبیند که میتوانم جوابش را بدهم رابطهاش با من خوب است.
واقعا دوست داشتنی است؛ تمام مدت لبخند به لب دارد یا دندانهای ریز و سفید و ردیفش را نشانمان میدهد. صدای بم دلنشینی هم دارد که انگار ساخته شده است برای یک لهجهی British قوی و با صلابت. دوست دارد موهای فر زیبایش همیشه رها باشند و با چیزی بسته نشده باشند. عاشق نقاشی کشیدن هم هست.
تمام این مسیر را آمده است به عشق دیدن دخترخالهاش که چهار ماه است به دنیا آمده و امروز وقتی دیدش چند لحظهای در شوک بود و بعد کم کم در سکوت و با لبخند همیشگیاش ذوقش را نشان داد و بعد هم آهسته آهسته با تمام وجود ذوقزده شد. سریع رفت برایش عروسک آورد و تمام مدت دورش میچرخید و تند تند حرفهایش را به انگلیسی به او میزد.
عصر با خودم آوردمش بالا. روی تخته برایم نقاشی کشید. دو تا نقاشی هم روی کاغذ کشید و به نام خودش آنها را امضا کرد. من هم چسباندم به در یخچال. موشک درست کرد و مدتها پرتابش کرد این طرف و آن طرف. تمام عروسکها را هم آورد و با آنها هم بازی کرد. برایش باربی خریده بودیم. اسمش را گذاشت «پُلی» و کلی هم با خانم باربی بازی کرد. بستنی خورد و بعد برگشتیم پایین.
بعد از مدتها تقریبا تمام خانواده دور هم جمع هستند و همگی سعی میکنیم از این زمانِ کوتاهِ با هم بودن بیشترین بهره را ببریم.
شب هم قسمت هیجانانگیز ماجرا یعنی مراسم گرفتن سوغاتی را دور هم انجام دادیم که بسیار هم لذتبخش بود. مسافر کوچک انتخاب کرد که سوغاتیها به چه ترتیبی داده بشوند؛ اول از همه دخترخالهی کوچکش، بعد هم سیبیلو (به پدربزرگش میگوید سیبیلو)، من هم که قاعدتا انتخاب آخرش بودم 🥴 تک تک سوغاتیها را با ذوق به همه نشان میداد. گفتم باید ببریمش پاتختی، در این کار خوب است 😄
من سوغاتیهایم را بسیار دوست داشتم و تنها کسی هم بودم که ذوقم را تا حد نهایتش نشان دادم. رفتم همه را پوشیدم و باز کردم و امتحان کردم. کلن من برای هر چیزی ذوق و شوق زیادی دارم و آن را کاملا نشان میدهم. افراد زیادی را دیدهام که بلد نیستند ذوقشان را نشان بدهند یا اینکه شاید اصلا ذوقی هم ندارند… مگر زندگی تسلسلِ همین لحظهها نیست؟ اگر ذوقِ بودن و تجربه کردن این لحظه را نداری انتظارت از زندگی چیست؟ شاید هم من زیادی ذوق دارم نمیدانم اما برای من هر لحظه از زندگی چیز بسیار ارزشمندی است و دلم میخواهد که هر لحظه را با تمام وجودم زندگی کنم؛ حتی لحظههای درد و رنج را و ببینم که چطور از دل چنین لحظههایی رشد میکنم و بزرگتر و قویتر و منعطفتر میشوم.
به هر حال هر کسی راه و روش خودش را برای تجربهی زیستن دارد و حتما راه مناسبش همان است که دارد زندگیاش میکند. نمیشود که همه به یک اندازه و به یک شکل احساس داشته باشند و احساساتشان را نشان دهند. برای من نشان دادن احساساتم در واقع شکلی از قدردانیام برای بهرهمند بودن از نعمت بینظیر حیات است. هر کسی هم به طریق خودش این قدردانی را نشان میدهد. هیچوقت معنیاش این نیست که دیگران درکی از زندگی ندارند، بلکه صرفا به معنای داشتنِ «درکی متفاوت» از زندگی است.
ما نمیتوانیم کسی را مجبور کنیم شبیه ما باشد اما میتوانیم انتخاب کنیم که دنیای اطرافمان متشکل از چه نوع آدمهایی باشد و این یکی از بهترین قسمتهای زندگی است.
الهی شکرت…