آنقدر این چند روزی که خانه بودهام تمیز کاری کردهام که دیگر رمق ندارم. مخصوصا روزهایی که میخواهم خانه را ترک کنم تمام مدت در حال تمیزکاری و جمع و جور کردن هستم. اما خسته و ناراحت نیستم چون دارم خودم را برای تغییر آماده میکنم و این خوشحالم میکند. به خواهرم میگویم من یک جوری دارم سهم خودم را در این مورد انجام میدهم که خدا را در رودربایستی گذاشتهام. الان خدا با خودش میگوید: «بابا این فرشها رو هم تمیز کرده، دیگه اصلا راه نداره. باید هر جوری هست این اتفاق بیفته» 😄
هر چه فکر میکنم که امروز چه کار کردم فقط تصویر جرمگیر و اسپری تمیزکننده و ماشین لباسشویی و اینها در نظرم میآید.
واقعا از صبح تا الان که حوالی ۸ شب است همین چند دقیقه است که نشستهام (البته به جز برای نهار)، الان هم برای این است که کار مشتری را قبل از رفتن انجام دهم. حالا هم که نشستهام پرده را صاف و مرتب میکنم. بیماریِ مرتب کردن گرفتهام؛ وسواس نظم. البته که کاملا مطمئنم که من در این خانه این رفتارهای عجیب و غریب را در مورد تمیز کردن دارم. البته هر جایی باشم مرتب کردن را خواهم داشت اما تمیز کردن افراطی را مطمئنم که در جای دیگری که از ابتدا نو نبوده باشد نخواهم داشت و همین خودش نعمت بزرگی خواهد بود برای من.
دلم یک چیزی میخواهد؛ یک اتفاق خاص، یک چیز هیجانانگیز… حالا که از چالش سختی که برای خودم تعریف کرده بودم نتیجهی بسیار خوبی گرفتهام و حالا که یک تغییر بزرگ و اساسی پیش رو است و کارها دارد به لطف خدا نرم و روان پیش میرود ته دلم یک قلقلکی را احساس میکنم. دوست دارم یک چیز خوبی اتفاق بیفتد که من اصلا انتظارش را ندارم. یعنی برایش برنامهریزی نکردهام و کاری انجام ندادهام اما شوری را در من زنده میکند. (البته که خوشبختانه من در تمام زندگیام همیشه برای زنده بودن و زندگی کردن شور و هیجان داشتهام؛ خودِ مفهوم بودن برای من انگیزهبخش و شادیآور است)
اما انگار که دلم میخواهد جهان پاداشی به من بدهد که انتظارش را ندارم.
هرچند که همین تغییرِ پیش رو، پاداش حرکتهای قبلی من بود. اصلا انگار در یک لحظه چیزی در درون من تکان خورد، انگار که یک پیغامی را واضح و روشن دریافت کردم و گفتم ما باید این کار را انجام بدهیم. در تمام سالهای گذشته که همیشه فکرِ این تغییر در سرمان بود من هیچوقت این حال را تجربه نکرده بودم، این تکان خوردن را و این احساس را که پیغام جهان برای این تغییر واضح و روشن است. اما این بار دقیقا این را حس کردم و تصمیمم را گرفتم. به محض اینکه ما قدم برداشتیم واقعا هدایت شدیم به جایی که باید میرفتیم، واقعا معجزهوار هدایت شدیم. به زودی مفصل دربارهاش مینویسم اما هرچه فکر میکنم میبینم انقدر راحت و روان پیش رفت که فقط میتوانست کار خدا باشد. وقتی به خداوند متصل میشوی کارها آسان میشوند.
فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْری
پس به زودی او را آسان میکنیم برای آسانیها
ماه امشب در زیباترین وضعیت خودش بود، اصلا شکل متقارنی نداشت بلکه کاملا هم کج و کوله و نصفه و نیمه بود اما در همین عدم تقارنش زیبایی خاصی نهفته بود که در دامن یک آسمان مه گرفته یا شاید هم غبارآلود، زیباییاش اسرارآمیز هم شده بود که همین بسیار جذابترش میکرد.
روی بیلبورد نوشته شده بود: از خاکبرداری تا بتنریزی در کنارتان هستیم.
بعد از خاکبرداری بتنریزی است دیگر!!! یعنی این وسط اتفاق دیگری که نمیافتد. مثلا اگر کسی بگوید از خاکبرداری تا نازککاری کنارتان هستیم معقول است اما از خاکبرداری تا بتنریزی کنارتان هستیم خندهدار است. یا شاید من آمادهی خندیدن بودم و خیلی خندیدم.
بعدش هم با چند موزیک با ضربآهنگ سریع و قوی (یعنی همان چیزی که من دوست دارم) آن هم با صدای بلند قر دادم. اصلا در ماشین قر دادنم میگیرد. البته من کلن همیشه قر دادنم میگیرد، اگر یک جایی بود که میتوانستم مرتب بروم آنجا و قر بدهم دیگر هیچ مشکلی در زندگیام باقی نمیماند چون من با رقصیدن با یک موزیک قوی آن هم با صدای بلند تمام مشکلاتم را فراموش میکنم.
ساعت ۲۳:۲۳ رسیدیم. پدر خوابیده بود و مادر در شرف خوابیدن بود.
من امروز ظهر فقط پنج عدد لوبیا چیتی خورده بودم بعد از هشت ماه. آنقدر اوضاع شکمم به هم ریخته بود که گفتم من غلط کردم. بارها عرق نعنا خوردم اما افاقه نکرد. اسیر شده بودم. اصلا من میدانم که حبوبات به من نمیسازد. به طور کلی فهمیدهام که چیزی من را اذیت میکرده در تمام سالهای زندگیام کربوهیدرات بوده. از زمانی که کربوهیدرات را حذف کردهام حال رودههایم بسیار خوب شده است. بعد از این چند عدد لوبیا دیگر کاملا مطمئن شدم که من باید قید کربوهیدرات را برای همیشه بزنم چون با بدن من هماهنگ نیست؛ نان سفید، برنج، سیبزمینی، ماکارونی، حبوبات… اینها اصلا برای من مناسب نیستند.
کلن هر کسی باید ببیند چه نسخهای با سیستم بدنش هماهنگتر است و همان کار را انجام دهد. شاید خیلی چیزها را دوست داشته باشیم بخوریم اما میدانیم که برای بدن ما مناسب نیستند. شخصا برای من خیلی سادهتر است که از آن لذت زودگذر بگذرم تا اینکه با عواقب بعدیاش کنار بیایم. من در تمام سالهای زندگیام با نفخ و یبوست درگیر بودم تا اینکه قدم در این مسیر سلامتی گذاشتم و همه چیز تغییر کرد. از همان روزهای اول متوجه شدم که حذف کردن کربوهیدرات برای رودههای من چه معجزهای بوده است و الان هم که کاملا مطمئن هستم.
اصلا انگار که من و بدنم تازه با هم آشنا شدهایم؛ نیازها و خواستههای هم را به خوبی درک میکنیم و با هم هماهنگ شدهایم، با هم مهربان شدهایم، همدیگر را میفهمیم. این شاید بزرگترین دستاورد من در این سفر سلامتی بود. اینکه برای اولین بار در عمرم است که واقعا بدنم را دوست دارم و به داشتنش افتخار میکنم (منظورم واقعا از عمق وجودم است)
بدن من بهترینِ خودش را در این مسیر گذاشت و هرگز مرا در نیمهی راه رها نکرد؛ باوجودیکه نحیف شده بود و عملا دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت اما باز هم مرا همراهی کرد.
فکر میکنم بعد از این همه سال که از عمرمان گذشته است باید هر طور شده با بدنمان در هماهنگی قرار بگیریم و به درک درستی از نیازها و خواستههای بدنمان برسیم تا بتوانیم سفرمان در این دنیای مادی را به بهترین شکل ممکن به پایان برسانیم. چون تنها همراه واقعی ما در این سفر بدنمان است که با پذیرا شدن ما، این امکان را به ما میدهد که این جهان و لذتها و زیباییهایش را درک و تجربه کنیم.
من از بودن در این بدن فعلیام بینهایت راضی و خشنودم و البته بابت داشتنش بسیار زیاد سپاسگزار خداوندم.
پیش به سوی چالشهای بعدی (خدا به داد برسد 🥴) البته که در حال حاضر چالش سنگینی پیش رو دارم که باید برایش آماده شوم، پس جایی برای هیچ چالش دیگری باقی نمیماند.
من و بدنم هم که آرام و پیوسته با هم پیش میرویم، متعادل و بدون زیادهروی از هیچ طرفی.
الهی شکرت…