امروز صبح هم برف بیوقفه میبارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که میبارد.
من در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضیهایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهمتر اینکه تکتکشان را از وقتی که جوانهی کوچکی بودند با جان و دل نگهداری کرده بودم تا به ثمر برسند.
من دخترِ طبیعتم؛ در هر فضایی که باشم به این فکر میکنم که چطور میتوانم تکهای از طبیعت را به آن فضا اضافه کنم. اینجا هم به محض مستقر شدن و در اولین سفرم به قزوین بعضی از گلدانهایم را آوردم و هر کدام را جایی گذاشتم. یکی از آنها خانم «بنجامین آمستل» است که گیاه داخلِ خانه نیست و نیاز به فضای بیرون دارد (این را تجربهام میگوید). من هم او را درست کنار در ورودی خانه گذاشتم. چند گلدان هم روی لبهی پنجرهی راه پلهای که منتهی به خانهی خودمان است قرار دادم.
بعد از چند روز همسایهی طبقهی اول هم یک گلدان روی لبهی پنجره گذاشتند. این صحنه را که دیدم لبخند روی لبانم نشست.
امروز صبح دیدم همان همسایه یک گلدان دیگر هم بیرون گذاشتهاند دقیقا در همان نقطهای که من آمستل را گذاشتم؛ یک گلدان «کامکوات» واقعا جذاب و چشمنواز.
این صحنه روزم را ساخت؛ هم به این دلیل که از این به بعد هر روز چشمم به جمال این دلبر رعنا با آن نارنجیهای ظریفش روشن خواهد شد و هم از فکر تاثیرات مثبتی که میتوانیم روی دنیای اطرافمان داشته باشیم، آن هم با قدمهای بسیار کوچکی که شاید کاملا بیاهمیت جلوه کنند.
صورتم با لبخندی روشن شد.
درختان چنارِ کهنسالِ شهریار سفیدپوش شده بودند.
یکی از دوستانم آلمان زندگی میکند. دیروز با هم صحبت میکردیم میگفت ظاهراً امسال بحران انرژی دارند. یکی از همسایههایشان خانم مسنی است، دوست من را دیده و به او گفته است: «مراقب مصرف انرژیتون باشید. ما باید در کنار هم و با همکاری هم از این بحران عبور کنیم.»
چقدر مهم است که هر کس سهم خودش را در این جهان انجام دهد. اغلبِ ما میگوییم مثلا چه فرقی میکند که من آشغال نریزم وقتی همه دارند میریزند. به هر حال هیچ کجا تمیز نمیشود تا وقتی که همه آشغال نریزند.
فرق میکند عزیز من، فرق میکند. اولا مگر تو یکی از همه نیستی؟! مگر «همه» مجموعهای از تک تک ما نیست؟! چطور فکر میکنیم که یکی از همه، هیچ تاثیری نمیتواند داشته باشد؟!
دوما، بله شاید کشورِ تو تمیز نشود اگر تو یک نفر آشغال نریزی، اما اگر تو سهمت را انجام دهی به جایی میروی که تمیز باشد. مگر همین را نمیخواهیم؟ اینکه زندگیمان هر روز بهتر و بهتر شود؟ ما نمیتوانیم جهان را برای همه تغییر دهیم، اما میتوانیم جهان خودمان را تغییر دهیم اگر در هر مقطع از زندگی و در مواجه با هر چیزی سهم خودمان را انجام دهیم و منتظر دیگران نباشیم.
گروه کثیری از افراد هستند که وقتی به آنها میگویی کار خودت را درست انجام بده میگویند تا مقامات بالای کشور کارشان را درست انجام ندهند هیچ چیزی تغییر نمیکند. باید قانون وجود داشته باشد، بالادستیها باید درست شوند تا سطوح پایین درست شوند.
هرگز این حرفها در کَتِ من نرفته و هرگز هم نمیرود. قانون نیست، آدم که هستیم. وقتی تو از کارَت میدزدی چطور انتظار داری کسی از جیب تو ندزدد؟
تو سهم خودت را انجام بده، اگر کل کشور خراب باشد تو میروی به جای بهتری که درست باشد. اوضاع «برای تو» بهتر میشود.
ما با این توجیه که جهان باید برای همه جای خوبی باشد کار خودمان را درست انجام نمیدهیم. بالادستیها شدهاند بهانهای برای انجام ندادن سهم خودمان.
مهدی و احسان رفتند بازار تا برای کارگاه خرید کنند و من متوجه شدم که رفتوآمد مکرر بچهها آن هم در این هوای برفی، باعث شده است مسیر ورودی کارگاه کاملا کثیف شود و این کثیفی در حال پیشروی به بخشهای داخلی کارگاه بود.
سریع دست به کار شدم و موکت پیدا کردم، بعد هم ورودی را جارو و تی زدم و موکت انداختم.
میتوانستم این کار را انجام ندهم یا از بچهها بخواهم انجامش دهند اما دوباره برمیگردیم به همین مبحث که چند خط بالاتر گفتم؛ تو سهم خودت را انجام بده. منتظر نباش تا ببینی آیا بقیه کارشان را درست انجام میدهند یا نه. این سهم من از حضور امروزم در کارگاه بود.
امروز با دوستم (همانی که هنوز اسم مستعار ندارد) مباحثهای طولانی در مورد روابط داشتیم. معمولا در بحثهایمان یا به نقطه نظر مشترک نمیرسیم و یا خیلی دیر به آن نقطه میرسیم🤭 امروز اما به این نقطه رسیدیم که هر آنچه که در هر حوزهای از زندگی از جمله در حوزهی روابط تجربه میکنیم حاصل افکار و انتخابهای خودمان است. هیچ چیزی اتفاقی و ناخواسته پیش نمیآید. اگر فردی در مسیر تو قرار میگیرد قطعا تو با افکار و باورها و انتخابهای خودت، این هممسیری را رقم زدهای.
اگر بپذیریم که هر شرایطی که در آن هستیم محصول افکار و عملکرد خودمان است آنوقت میتوانیم بپذیریم که ما مسئول تمام بخشهای زندگیمان هستیم.
به نظر من «مسئولیتپذیر بودن» مهمترین ویژگیای است که انسان نیاز دارد در خودش ایجاد نماید؛ اگر من به اندازهی کافی پول ندارم، اگر روابطم آنطور که میخواهم نیستند، اگر سلامتیام دچار مشکل است، اگر شغلم چیزی که باید باشد نیست… مسئولیت تمام اینها فقط و فقط متوجهی شخص من است و نه هیچ فرد یا شرایط دیگری.
باید یاد بگیریم که در هر شرایطی انگشت اتهام را به سمت خودمان بگیریم چون در غیر اینصورت زندگیمان مجموعهای از خشم و دلشکستگی و اندوه و نارضایتی خواهد بود.
امروز من و همکارم در کارگاه تنها بودیم. موقع نهار در مورد نظریهی گشتالت صبحت میکردیم. راستش این اولین باری بود که من در مورد این نظریه میشنیدم. همکارم که فوقلیسانس روانشناسی دارد و در عین حال خیاط ماهری است برایم توضیح داد که نظریهی گشتالت میگوید « کلِ هر چیزی، فراتر از مجموع اجزای آن است.»
یعنی درست است که اجزای یک چیز هر کدام ماهیت خاص خودشان را دارند و به خودی خود دارای مفهوم مستقلی هستند اما مجموع این مفاهیم لزوما با مفهوم کلی آن چیز یکسان نیست. به عنوان مثال یک ساعت از دهها چرخدنده و اجزای دیگر ساخته شده است. اما وقتی که شما ساعت را میبینید در واقع چیزی فراتر از تمام آن چرخدندهها و اجزا میبینید. در واقع مفهومی که ساعت به عنوان یک ماهیت کلی برای ما دارد کاملا متفاوت از مفهومی است که اگر تکتک آن اجزا یک جایی در کنار هم باشند برای ما خواهند داشت.
انسان وقتی چیزی را میبیند اصولا به تصویر کلی آن چیز مینگرد و کاری به اجزای تشکیلدهندهی آن ندارد. مثلا وقتی وارد یک فضا میشویم و در یک آن حس میکنیم که چقدر زیبا و دلنشین است در آن لحظه تصویری کلی از آن فضا را دیدهایم بدون اینکه متوجه تک تک اجزای به کار رفته شده باشیم. درکی که از کلیت آن فضا پیدا میکنیم چیزی فراتر از اجزای به کار رفته در آن است. اگر تک تک آن اجزا را به صورت جداگانه ببینیم با اینکه هر کدامشان زیبایی خاص خودشان را دارند اما نمیتوانند نشاندهندهی یک فضای طراحی شده باشند.
مثل اجزای بدن انسان که یک کل را تشکیل میدهند. ما وقتی یک انسان را میبینیم کاری به اجزای بدن او نداریم. بلکه درکی کلی از انسان داریم و برای ما انسان معنایی فراتر از اجزای تشکیلدهندهاش دارد.
(اینها توضیحات و تفسیرهای من از این نظریه است و امیدوارم که به درک درستی از آن رسیده باشم)
همکارم میگفت من همیشه به بچهها میگویم وقتی با یک لباس مواجه میشوید باید آن را به عنوان یک تصویر کلی ببینید تا بتوانید ایرادهایش را درک کنید. وقتی تصویر کلی را میبینید میفهمید که یک چیزی از هماهنگی خارج شده است و باعث شده تا تصویر کلی دستخوش تغییر شود. خلاصه که بحث جالبی بود.
احسان و مهدی خیلی دیر آمدند و تازه وقتی آمدند باید اتوها را که از کار افتاده بودند تعمیر میکردند تا برای فردا آماده باشند.
ساعت ۹:۳۰ شب بود که از کارگاه خارج شدیم درحالیکه واقعا خسته بودیم.
در ماشین خانم سوزان روشن میگفت:
طفلی کبوتر دل بدجوری شد اسیرت
پرش شکسته اما باز می خوره فریبت
چی کار کنم که این دل ازتو نمیشه غافل
منو دیوونه کرده اما نمیشه عاقل
بعد هم آقای سندی اصرار داشت که «پیش من چادر رو بردار». هی ما شرم میکردیم و چادر را محکمتر میگرفتیم هی او بیشتر اصرار میکرد. چربزبانی میکرد و میگفت «تو مثل یه قرص ماهی زیر اون چادر گلدار، عزیزم چادر رو بردار». ما اما گول نمیخوردیم. بعد او میگفت «یه نظر حلاله دختر دیگه اون چادر رو بردار» و ما میگفتیم که یک نظر اگر انداختی دیگر فرقی نمیکند که بیشتر هم بیندازی یا نه. ارزشش تا وقتی است که همان یک نظر را نینداخته باشی.
خلاصه که با هم درگیر بودیم و یادم نمیآید که آیا دست آخر چادرمان را برداشتیم یا نه. قاعدتا اگر عقلمان سرجایش بوده باشد نباید چادر را انداخته باشیم ولی ممکن هم هست که شل کرده باشیم. آدمیزاد است دیگر. خود خداوند آنجا که در سورهی نساء گفته است « خُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا» به همین موضوع اشاره کرده است.
فقط این را میدانم که آقای سندی نمیتوانسته دل ما را برده باشد. این با روحیهی ما جور درنمیآید. بنابراین امیدوارم خستگیِ یک روز کاری باعث نشده باشد شل کرده باشیم.
(چرت و پرت گفتن بعد از روزهای متوالی کار طاقتفرسا غیرطبیعی نیست، هست؟)
الهی شکرت…