بایگانی برچسب برای: چالش نظم و ترتیب

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد.

واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!!

می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد.

ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون می‌آورند. چقدر از نظر من سخت است مسئول کسی یا چیزی بودن. من به هیچ عنوان نمی‌توانم شرایط زندگی‌ام را با موجود دیگری تنظیم کنم. من باید در انتخاب شرایطم کاملا آزاد و مختار باشم. اینکه مجبور باشم به خاطر موجود زنده‌ی دیگری کاری را انجام دهم که در این لحظه نمی‌خواهم یا توان انجامش را ندارم واقعا برایم آزار‌دهنده است. اینکه کسی یا چیزی برای زنده ماندن به من وابسته باشد برایم مساوی مرگ تدریجی است. نه دوست دارم خودم به کسی وابسته باشم و نه دوست دارم کسی به من وابسته باشد.

خیلی از خانم‌ها را دیده‌ام که تلاش می‌کنند مرد را به خودشان وابسته نگه دارند (حتی خیلی وقت‌ها به صورت ناخودآگاه). تصور می‌کنند اگر مرد در انجام امور روزمره‌ی خودش به آنها وابسته باشد این وابستگی او را متعهد به رابطه‌شان نگه می‌دارد. بنابراین همه‌ی کارهای مرد را برایش انجام می‌دهند. اجازه نمی‌دهند در آشپزخانه کاری انجام دهد و یاد بگیرد، لباس‌هایش را اتو می‌زنند (حتی لباس‌های شخصی او را برایش می‌شویند)، مهمانی که می‌خواهند بروند لباس و کفش او را برایش آماده می‌کنند و دم دست می‌گذارند و اسم تمام این‌ها را عشق می‌گذارند. شاید هم واقعا از روی عشق باشد اما اغلب اوقات اگر واقعا با خودمان صادق باشیم می‌بینیم که قصدمان ایجاد احساس وابستگی است.

اما به نظر من این «وابستگی» نیست که افراد را مجاب به ماندن می‌کند بلکه رشد است که باعث ماندن می‌شود؛ هر فردی (چه مرد و چه زن) اگر احساس کند که در کنار یارش رشد می‌کند و تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش می‌شود، در کنار او مهارت‌های فردی‌اش را ارتقا می‌دهد و در کنار او احساس بهتری نسبت به خودش و زندگی دارد آن وقت است که رابطه در نظرش ارزشمند می‌شود و به آن ادامه می‌دهد.

یک قربانیِ وابسته پرورش دادن نه به درد ما می‌خورد و نه به درد عزیزانمان. از آنجاییکه احساس مادرانگی در ما خانم‌ها به صورت ذاتی قوی است اغلبِ ما این احساس را به نحوی در زندگی‌مان پیاده می‌کنیم؛ فرزندانمان را وابسته بار می‌آوریم، پدر و مادرمان را به خودمان ترجیح می‌دهیم، همسرمان را تبدیل به مردی بدون احساس مسئولیت می‌کنیم از بس که خودمان مسئولیت‌ها را به عهده می‌گیریم. خلاصه که به هر نحوی شده مادری می‌کنیم و بعد از مدتی دچار توقع می‌شویم. احساس می‌کنیم از خودمان گذشته‌ایم و حالا باید دیده شویم و وقتی این اتفاق نمی‌افتد احساس قربانی بودن می‌کنیم و این یک چرخه‌ی معیوب است.

من شخصا سالها در این چرخه‌ی معیوب زندگی کرده‌ام تا فهمیدم که عشق دادن به عزیزانمان چیزی کاملا متفاوت از این شیوه‌ است. من همیشه فکر می‌کردم دوستشان دارم و تمام این کارها را از روی عشق انجام می‌دهم. اما بعدا فهمیدم که من هیچ چیزی در مورد عشق نمی‌دانم چرا که من عاشق خودم نیستم و چنین فردی هرگز نمی‌تواند به کسی عشق بدهد.

من عاشق خودم نبودم چون کسی که عاشق خودش است خودش را در اولویت قرار می‌دهد؛ زمانی که نعمت‌‌هایی مانند وقت و انرژی و پول را از خداوند دریافت می‌کند اول سهم خودش را برمی‌دارد و اگر چیزی باقی ماند آن را بین عزیزانش تقسیم می‌کند. به این ترتیب از آنها متوقع نمی‌شود، به این ترتیب اگر آنها مقابله به مثل نکردند سرخورده و خشمگین نمی‌شود و احساس بدبخت بودن نمی‌کند.

کسی که عاشق خودش نیست هرگز نمی‌تواند عاشق کسی باشد، بلکه فقط محبت مشروط به دیگران دارد؛ محبت می‌کند برای اینکه یک روزی یک جایی مثل آن را دریافت کند، محبت می‌کند چون می‌ترسد که تنها بماند، می‌ترسد که طرد شود، می‌ترسد که آدم خوبی نباشد، می‌ترسد که افراد ناراحت و دلشکسته شوند و بعد خدا از او ناراحت شود و احتمالا بعد از آن هم بدبخت شود.

از خدا می‌ترسد، از تنهایی می‌ترسد، از تایید نشدن می‌ترسد، می‌خواهد همه را راضی کند، حال همه در کنار او خوب باشد…

کسی که خودش را دوست نداشته باشد هرگز معنای دوست داشتن را درک نخواهد کرد.

همه‌ی اینها را برای خودم می‌نویسم. برای خودم که هنوز دوست داشتن خودم را بلد نیستم.

(اگر دوست داشتید این متن رو بخونید: رسالت من در این جهان چیست؟)

 

اصلا به من چه مربوط که آدم‌ها سگ دارند و مجبورند ساعت ۶ صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیاورند. من چرا از آن نقطه می‌رسم به این نقطه؟؟

بگذریم…

امروز شاهد طلوع زیبای خورشید هم بودم. هوا سرد شده است. به زور چند دقیقه‌ای در بالکن به تماشای طلوع ایستادم و به سراغ دفتر و قهوه رفتم.

بعد از آن سریع آماده شدم، باید دوباره به اداره‌ی آب می‌رفتم، اما قبلش مدارکی را از مادر گرفتم و رفتم. خدا را شکر مسئولش بود و کارم انجام شد.

آقایی که آنجا کار می‌کند تلاش می‌کند صمیمی و بامزه باشد و این کار را با به کار بردن کلمات و اصطلاحاتی که در حوزه‌ی چنین رابطه‌ای نمی‌گنجند انجام می‌دهد. البته که من فقط می‌خندم و واقعا هم برایم مهم نیست. من که نمی‌خواهم این آدم را برای رابطه‌‌ای طولانی انتخاب کنم اما حیفم می‌آید از اینکه می‌بینم آدم‌هایی واقعا محترم و شایسته که قطعا لایق داشتن روابطی بسیار عالی هستند ابتدایی‌ترین اصول در برقراری رابطه را نمی‌دانند؛ یکی برای بامزه بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای جدی بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای قوی بودن، یکی برای زنانه بودن، یکی برای نجیب بودن، یکی برای باکلاس بودن، یکی برای زیبا بودن، یکی برای فهیم بودن…

خلاصه که بیشترین مشکل ما در روابط از زیادی بودن نشات می‌گیرد. از اینکه یادمان می‌رود به طبع انسانی خودمان رجوع کنیم و دست از زیادی تلاش کردن برداریم. این به این معنی نیست که خودمان را بهتر نکنیم اما بهتر شدن هم با اضافه‌کاری محقق نمی‌شود.

کلن به نظر من رابطه پیچیده‌ترین بخش زندگی انسان‌هاست که این پیچیدگی از سادگی بیش از حد آن ناشی می‌شود. یعنی از زور ساده بودن پیچیده می‌شود؛ سادگی آن هم به این دلیل است که کافیست ما به خودمان رجوع کنیم و ببینیم آیا دوست داریم با ما به همان شکل برخورد شود یا نه؟!

برگه را گرفتم و همانجا به آقای وکیل زنگ زدم و قرار شد عصر مدارک را به دفترش ببرم.

دوباره سری به پدر و مادر زدم و به خانه برگشتم و از لحظه‌ی رسیدنم کار کردم.

از چند روز پیش در ذهنم بود که بعضی چیزها را جابه‌جا کنم تا داخل بعضی از کشوها و کمد‌ها مرتب شود و جا برای بعضی وسایل باز شود.

من آدم شلخته‌ای هستم که وسواس نظم دارد. این پارادوکس همیشه برای خودم عجیب است. یعنی در عین حال که شلخته هستم وسواس نظم و ترتیب هم دارم. مثلا وقتی از بیرون می‌آیم دلم نمی‌خواهد مجبور باشم لباسم را سر جایش آویزان کنم و وسایلم را مرتب یک جایی بگذارم (هیچوقت هم این کار را نمی‌کنم. یعنی هر چیزی را یک جایی می‌اندازم.)

وقتی سفر می‌روم اتاقم همیشه نامرتب است و وسایلم به هم ریخته‌اند. ساکم همان دقایق اول به هم ریخته می‌شود و وسایلم همه جا پخش و پلا می‌شوند.

اما از نامرتب بودن هم به شدت اذیت می‌شوم. اگر وسایل سر جای خودشان نباشند تمرکز ندارم و حالم خوب نیست. به خصوص اگر بدانم که داخل یک کشو یا کمد مرتب نیست شب خوابم نمی‌برد. انگار که اجنه داخل آن کمد یا کشو جمع شده‌اند و جشن عروسی گرفته‌اند و این کارشان مخل زندگی من شده است.

بنابراین تمام تلاشم را می‌کنم تا فضا مرتب باشد، مخصوصا فضاهای داخلی تا حد ممکن نظم داشته باشند. چند سال پیش برای خودم چالش نظم و ترتیب تعریف کردم و موفق شدم تا حد بسیار زیادی خودم را تغییر دهم.

امروز چندین کشو و کمد را دوباره مرتب کردم و خیلی راضی بودم. فکر می‌کنم ساعت ۴:۳۰ بود که به سمت دفتر آقای وکیل رفتم. نرسیده به آنجا یک جای پارک دیدم که جای خوبی بود و می‌توانستم توقف کنم اما آن را از دست دادم. اولش ناراحت شدم چون در آن منطقه جای پارک سخت پیدا می‌شود اما مثل همیشه به خدا گفتم: «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» و خداوند هم یک جای پارک باورنکردنی دقیقا جلوی در ساختمان آن هم در یک موقعیت واقعا عالی به من داد که یک در هزار در آن منطقه پیدا می‌شود.

هر بار که به خدا می‌گویم «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» بی برو برگرد یک جای پارک عالی نصیبم می‌شود.

(چند سال است که با خداوند وارد معامله شده‌ام، گفته‌ام من بندگی می‌کنم و تو خدایی کن. گفته‌ام «تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌جویم» و تو هم کارهای مرا ردیف کن و باید بگویم که این پرسود‌ترین معامله‌ی زندگی‌ام بوده است.)

آقای وکیل هنوز نیامده بود و گفته بود اگر من نبودم مدارک را به خانم منشی بدهید. من هم یک صفحه‌ی بلند بالا توضیحات نوشتم و آنها را به خانم منشی که دختری موقر با حافظه‌ای باورنکردنی است سپردم. این دختر همیشه مرا متحیر می‌کند؛ حافظه‌اش در به خاطر سپردن اسامی افراد واقعا کم‌نظیر است. چقدر دوست دارم باورم را در مورد اینکه نمی‌توانم خیلی چیزها را به خاطر بسپرم تغییر بدهم. مغز همه‌ی انسان‌ها چنین توانایی‌ها را دارد، مغز من هم می‌تواند مثل مغز این خانم عمل کند اما من خودم این باور را ندارم و عدم باور من باعث ایجاد نتیجه‌ای کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از آنجا دوباره به پدر و مادر سر زدم و به خانه برگشتم و به محض رسیدنم شروع کردم به جارو زدن خانه. فرش اتاق کارمان برعکس پهن شده بود، آن را هم درست کردم. دستشویی را شستم و با آمدن احسان به حمام رفتم.

الهی شکرت…

من آدم به شدت شلخته‌ای هستم، هر جایی که پام رو می‌ذارم اونجا رو شلوغ و به هم ریخته می‌کنم، هیچوقت نمی‌تونم اون موقعی که باید وسیله‌ها رو سر جاهاشون بذارم و فضا رو مرتب نگه دارم.

از یه پدر ارتشی ِ به شدت مرتب چنین دختر شلخته‌ای بعیده واقعا،‌ ولی خب هستم دیگه.

البته باید اینو بگم که من هیچ مشکلی در مورد برنامه‌ریزی و زمانبندی ندارم، برعکس خیلی خوب برای کارها برنامه‌ریزی و زمانبندی می‌کنم و طبق برنامه همه‌ی کارها رو پیش می‌برم و به همشون هم میرسم، فقط در مورد وسایل نظم و ترتیب ندارم و این نظم نداشتن خیلی خودم رو اذیت می‌کنه.

علت این بی‌نظمی هم تنبلیه، من حوصله ندارم که همون لحظه لباس‌ها رو بذارم سر جاشون یا ظرف های خشک رو جمع کنم یا هر کار دیگه ای، دائما این کارها رو به تعویق می‌اندازم و همین باعث میشه که همیشه فضاهای اطرافم پر از بی‌نظمی باشن. در طول هفته لباس‌هام رو روی میز اتو و هر جای دیگه‌ای که جای خالی باشه تلنبار می‌کنم، آشپزخونه رو به هم ریخته می‌کنم، میز کارم رو منفجر می‌کنم و بعد آخر هفته می‌خوام تمام این بی نظمی‌ها رو از بین ببرم و به این ترتیب هم وقت زیادی از من گرفته می‌شه و هم انرژی بسیار زیاد. به علاوه اینکه در طول هفته هم همیشه ناراحتم از نامرتب بودن محیط اطرافم.

اما دیگه واقعا تصمیم گرفتم که نظم اشیاء رو وارد زندگیم کنم. مطمئنم که این کار هم روحیه‌ام رو بسیار تقویت می‌کنه و هم در زمان و انرژیم صرفه جویی خیلی زیادی خواهد کرد. تصمیم گرفتم که از قانون طلایی ۲۱ روز استفاده کنم تا بتونم منظم بودن رو تبدیل به یک عادت در زندگیم کنم. چالش من از امروز که دهم دی ماه هست شروع میشه تا اول بهمن ماه. امروز خونه رو کاملا مرتب و تمیز کردم و هر چیزی رو سر جای خودش گذاشتم. البته نه در حد روزی که مهمون بخواد بیاد ولی تقریبا ۹۰ درصد همه چی سر جاشه. یه اپلیکیشن هم روی گوشیم نصب کردم که لیست کارها رو داخلش بنویسم و هر کاری که انجام میشه رو تیک بزنم. یه جور Todolist که به طور کلی خیلی به آدم کمک میکنه.

کارهایی که به ذهنم می‌رسه که باید انجام بدم این‌ها هستن:

۱هر روز که می‌خوام از خونه خارج بشم لباسی که تنم بوده رو یا داخل سبد رخت چرک بندازم یا سر جای خودش توی کمد.

۲  هر وقت از بیرون اومدم خونه لباس‌ها رو یا آویزون کنم یا داخل کمد قرار بدم.

۳ظرف‌های خشک رو به محض اینکه می‌بینم جمع کنم و سر جاهاشون بذارم.

۴ظرف‌هایی که باید داخل ماشین بذارم رو بذارم، بقیه رو هم سریع بشورم که جمع نشن.

۵هر وسیله‌ای که سر جاش نیست رو به محض اینکه می‌بینم (همون موقع) سر جای خودش قرار بدم.

۶لوازم آرایش رو بعد از استفاده از روی میز آرایش جمع کنم و داخل کشو بذارم.

به طور کلی باید عادت کنم که هر کاری که لازمه انجام بشه رو در همون ۳۰ ثانیه‌ی اول انجام بدم و نذارم که تنبلی بر من غلبه کنه.

اینها رو اینجا نوشتم تا خودم رو به انجام دادنشون متعهد کنم. هر پیشرفتی که داشتم زیر همین پست آپدیت می‌کنم. شما هم اگر راهکاری دارید که می تونه به منظم بودن کمک کنه خوشحال می‌شم که برام بنویسید.

 

پی‌نوشت‌ها:

تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۱۸

امروز درست یک هفته از شروع چالش می‌گذره و من به طرز عجیب و غریبی متعهد بودم به چالش. حتی با اینکه خیلی وقت‌ها واقعا خسته بودم اما لباس‌ها رو جمع کردم و ظرف‌ها رو شستم. باورم نمی‌شد که در طول هفته انقدر آرامش داشتم و احساس می‌کردم هیچ کاری برای انجام دادن ندارم چون کارها رو به مرور انجام داده بودم. با اینکه باز خیلی کار بود که باید انجام میشد اما چون خونه به هم ریخته نبود واقعا بقیه‌ی کارها به چشمم نمی‌اومد.

امروز ساعت ۶ از خواب بیدار شدم و چون قرار نبود برم آتلیه به خودم گفتم تنبلی رو بذار کنار و نگیر بشین. به جاش کارها رو انجام بده که خونه تمیز بشه. بنابراین گاز رو تمیز کردم، لباس‌های تیره رو داخل ماشین انداختم، ظرفها رو شستم، گردگیری کردم، جارو زدم، آینه‌ها رو تمیز کردم، دستشویی رو شستم، روی یخچال و روی کابینت‌ها رو تمیز کردم و ساعت ۹:۱۵ همه‌ی کارهام تموم شده بود. الان فقط مونده شستن دستشویی فرنگی که وقتی رفتم دوش بگیرم انجامش میدم.

خیلی راضی‌ام از عملکردم در طول هفته‌ی گذشته. تلاش می‌کنم که بقیه‌ی مسیر چالش رو هم همین طور متعهدانه ادامه بدم. خدا رو شکر می کنم برای مسیر جدیدی که شروع کردم. مطمئنم که نتایج خیلی خوبی برام خواهد داشت. 🙂

تاریخ ۱۳۹۷/۱۰/۲۴

خب رسیدیم به پایان هفته‌ی دوم چالش و باورم نمیشه که من تا این حد به چالش پایبندم. توی هفته‌ی گذشته بارها ایستادم توی راهروی مابین اتاق‌ها و سالن و خونه رو نگاه کردم و گفتم خدایا یعنی این خونه‌ی ماست که انقدر مرتبه و همه چی سر جاشه؟ باورم نمیشد.

یکی از بزرگترین دغدغه‌های ذهنی من همیشه این بوده که اگه یه نفر سرزده بیاد خونه‌ی ما من چی کار کنم!!! توی این دو هفته انقدر حالم خوب بود و اعصابم آروم بود،‌ هر کس که می‌اومد خونه‌مون من هیچ مشکلی نداشتم.

البته اینم بگم که هر وقت کسی سرزده هم بیاد خونه‌ی ما دستشویی همیشه برق می‌زنه، فکر نکنید من کثیفم‌ها، فقط شلخته‌ام 😀

خلاصه که دارم لذت می‌برم از این چالش و تمام شلخته‌های دنیا رو به این چالش دعوت می‌کنم.

تاریخ ۱۳۹۷/۱۱/۳

خب رسیدیم به هفته ی آخر چالش. من باید دو روز پیش می اومدم می نوشتم اما وقت نشد. آقا من خیلی خیلی خوشحالم. اصلا نمی تونم بگم چقدر راضی‌ام از چالشی که برای خودم تعریف کردم. هفته ی پیش روز جمعه ما از کرج برگشتیم با کلی وسیله، توی پیلوت بابا اینارو دیدیم، گفتن می‌خوایم شام بریم بیرون. ما هم سریع رفتیم بالا آماده شدیم. تمام وسیله‌هامون رو هم مجبور شدیم همون دور و برها بذاریم و بریم.

وقتی شام خوردیم همه گفتن حالا چی کار کنیم؟ من گفتم الان باید بریم چایی بخوریم. بعد گفتم پاشید همگی بریم خونه ی ما چایی بخوریم. اولش همه هی گفتن نه و الان دیروقته و اینا اما من گفتم نه بیاید بریم، یه چایی می خوایم بخوریم دیگه. یعنی من انقدر اعتماد به نفس داشتم که با اینکه خودم دو روز خونه نبودم و کلی هم وسیله داشتیم باز اصرار کردم که همه بیان خونه ی ما و خدا رو شکر خیلی همه چی خوب بود چون بطن خونه کاملا مرتب بود.

درسته که این هفته، هفته ی آخر چالش بود اما این چالش هیچوقت تموم نمیشه. اما خدارو شکر می‌کنم که موفق شدم مرتب بودن رو تبدیل به یکی از عادت‌هام بکنم. هرچند که هنوز هم نیاز به کار دارم اما در همین حد هم واقعا راضی‌ام. خدایا شکرت 🙂

تاریخ ۱۳۹۸/۵/۵

خیلی وقت بود که می‌خواستم بیام اینو بنویسم اما وقت نمیشد. بازی ایران و چین در جام ملت های آسیا ۲۰۱۹ چهارم بهمن ۹۷ برگزار شد. ما همون روز به یه دورهمی خانوادگی خونه‌ی یکی از پسرخاله های همسرم دعوت بودیم که اتفاقا توی ساختمون ما و دقیقا طبقه‌ی پایین ما زندگی می‌کنن. من اون روز از صبح همه‌ی کارهام رو کرده بودم، فکر می‌کنم ساعت حدودا ۸ بود که دیگه هیچ کاری نداشتم، خودم هم آماده بودم فقط لباسم رو نپوشیده بودم. تلویزیون رو روشن کردم که ببینم جریان فوتبال چی میشه. برای خودم یه شیر نسکافه آماده کردم، عود روشن کردم و خواستم بشینم یه کم ریلکس کنم تا موقع رفتن بشه که صدای در شنیدم. یکی از اقوام اومدن بالا و گفتن که مریم جون تلویزیون پایین خرابه و الان فوتبال داره. همه می‌خوان فوتبال رو ببینن. منم خیلی زیاد استقبال کردم و گفتم حتما بگید بیان بالا،‌ اتفاقا من خودم دارم می بینم و اتفاقا چند دقیقه‌ی قبلش ایران اولین گل رو زده بود.

آقایون یکی یکی اومدن بالا. سریع چایی گذاشتم و هر چی خوردنی تو خونه داشتیم چیدم روی میز. کم کم به تعداد مهمونها اضافه می‌شد. یعنی هر آقایی که می‌اومده طبقه‌ی پایین می‌پرسیده فوتبال چه خبر، همه می‌گفتن که بالا دارن فوتبال می‌بینن در نتیجه همه می‌اومدن بالا.

وای که چقدر خوش گذشت. اون شب چند بار چایی دم کردم. دیگه جا برای نشستن نبود، خونه پر از جمعیت بود. کلی عکس گرفتیم و خندیدیم. خدارو شکر که ایران هم سه-هیچ برنده شد و عیش ما کامل شد. هنوز هم به اون شب که فکر می‌کنم یه لبخند میاد گوشه‌ی لبم.

اون همه مهمون یه دفعه و بی خبر به خونه‌ی ما اومدن و من انقدر آرامش داشتم و حالم خوب بود که نمی‌دونم چطوری توصیفش کنم. اگر این چالش رو برای خودم نذاشته بودم و نتایجش رو نگرفته بودم اون شب مطمئنن خیلی حالم خراب می بود و خجالت می‌کشیدم.

من تا امروز به چالش‌ام پایبندم، درسته که بعضی وقت‌ها تنبلی می‌کنم و می تونم خیلی بهتر عمل کنم اما با این حال مرتب بودن رو تا حد زیادی تبدیل به یک عادت در خودم کردم و واقعا راضی‌ام.

خدایا شکرت 🙂

تاریخ ۱۴۰۱/۰۶/۲۳

امروز خیلی اتفاقی این پست رو خوندم و خودِ امروزم رو با اون نسخه از خودم که یک روزی این چالش رو شروع کرده بود مقایسه کردم. باورم نمیشه که یک زمانی این آدم بوده باشم و این چیزها رو نوشته باشم چون خیلی خیلی تغییر کردم. من هیچوقت این چالش رو ترک نکردم که هیچ الان دیگه بخشی از ناخودآگاهم شده. حتی باید بگم که از اون طرف بوم افتادم و زیادی مرتب شدم. البته که اصلا تبدیل به وسواس نشده و هر وقت که امکانش نباشه بی‌خیال به هم ریختگی‌ها می‌شم. اما تا جایی که در توانم باشه همه جا رو مرتب نگه می‌دارم و بی‌نهایت راضی هستم از شرایط فعلی. انجام این چالش رو به همه توصیه می‌کنم چون از اون به بعد شاهد خواهید بود که تا چه اندازه در زمان و انرژی شما صرفه‌جویی خواهد شد و چقدر خلاق‌تر و خوش‌اخلاق‌تر خواهید شد.