میگویند چهل روز که بگذرد دلت آرام میگیرد.
نمیدانم چهل روز چگونه میتواند از عهدهی چهل سال خاطره برآید.
نمیدانم حقیقت دارد یا این هم شبیه همان وعدهی خوب شدن سوختگی بعد از ده روز است.
فعلن از چیزهایی که به «دل» مربوط میشوند هیچ چیز نمیدانم. تمام چیزهایی که میدانم آنهایی هستند که به عقل مربوط میشوند.
مثلن میدانم که «هر نفْسی طعم مرگ را میچشد.» (انبیاء ۳۵ – عنکبوت ۵۷)
یا خوب میدانم که «مرگ هر کس فقط با اجازهی خدا امکانپذیر است؛ سرنوشتی معیّن و مدتدار.» (آل عمران – ۱۴۵)
و وقتی مولانای جان این حرفها را دربارهی مرگ میزند میدانم که حقیقت دارند:
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
عقل را راحت میشود قانع کرد، اما دل به این سادگیها آرام نمیگیرد.