بایگانی برچسب برای: استقلال مالی

به محض اینکه چشم باز کردم و صفحات صبحگاهی‌ام را نوشتم بلافاصله پای کامپیوتر رفتم و مطالبی را به سایت اضافه کردم. تنها کاری که شوق را در من زنده می‌کند و باعث می‌شود که شب به خاطرش دیر بخوابم و صبح به خاطرش زود بیدار شوم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم همین نوشتن است.

یک روزی این سوال‌ را از خودم پرسیدم که «چه کاری هست که اگر هیچ پولی از آن به دست نیاوری باز هم انجامش می‌دهی و در واقع نمی‌توانی که انجامش ندهی؟» همان لحظه از دهانم پرید که «نوشتن».

واقعا هیچوقت تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم. سالها بود که دفتر پشت دفتر روزانه‌نویسی می‌کردم حتی وقتی که در سفر بودم یا در مورد موضوعات مختلف هر چه به ذهنم می‌رسید می‌نوشتم؛ زیر دوش، در حال پیاده‌روی، و در هر حال دیگری همیشه در ذهنم می‌نویسم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم. من نمی‌توانم ننویسم. اصلا نمی‌دانم این مسیر من را به کجا می‌برد فقط می‌دانم که نمی‌توانم نروم.

فکر می‌کنم هر کسی اگر به این سوال پاسخ دهد می‌تواند بفهمد چه مسیری مسیرِ علاقمندی واقعی اوست.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم در مورد باورهای مالی؛ بعضی افراد هستند که فکر می‌کنند مسیر رسیدن به استقلال مالی مسیر صرفه‌جویی یا به قول خودشان عاقلانه خرج کردن و بیهوده خرج نکردن پول است. در واقع این افراد به جای اینکه روی افزایش دادن ورودی تمرکز کنند روی کم کردن خروجی تمرکز می‌کنند. شاید هم این مسیر بالاخره یک زمانی این افراد را به استقلال مالی برساند اما این طرز فکر تبعات زیادی دارد؛ اول اینکه ذهنیت این افراد را به سمت «کمبود» سوق می‌دهد و این باعث می‌شود به همین سمت هم بروند و همه چیز در زندگی‌شان رنگ و بوی کمبود بگیرد، یعنی نتوانند حتی از آنچه که دارند استفاده کنند و لذت ببرند.

دوماً باعث می‌شود که این افراد هرگز به ثروت‌های بزرگ نرسند چون زمانی میزان دارایی افزایش پیدا می‌کند که ورودیْ بسیار بیشتر از خروجی باشد نه زمانی که ورودی و خروجی برابر باشند یا خروجی کمتر از ورودی باشد. معادله به این شکل جواب نمی‌دهد.

این دقیقا شبیه وزن کم کردن است. عده‌ی زیادی از افراد وقتی که پای وزن کم کردن به میان می‌آید اولین چیزی که به ذهن‌شان می‌رسد رژیم گرفتن است، یعنی فکر می‌کنند که لاغر شدنْ با کم کردن ورودی امکان‌پذیر است و به فکر زیاد کردن خروجی نیستند. افرادی که لاغر هستند میزان خروجی‌شان بیشتر از ورودی‌شان است، یعنی میزان کالری‌ای که از دست می‌دهند بیشتر از میزان کالری دریافتی‌شان است، حالا هر کس به یک طریقی. برای همین است که رژیم‌ها جواب نمی‌دهند و همیشه وزن قبلی سر جایش برمیگردد.

در مورد وضعیت مالی هم همینطور است. ما روی مسیر اشتباهی تمرکز می‌کنیم. وقتی میزان ورودی از یک حدی بیشتر می‌شود دیگر مبالغ خروجی اصلا به چشم نمی‌آیند.

استاد عزیزم یک جایی نوشته بود: «هیچ‌ چیزی گران نیست. تو توان خریدنش را نداری»
از وقتی که این جمله را خواندم چیزی در مغزم زنگ خورد؛ اینکه باید روی افزایش ورودی تمرکز کرد. به جای اینکه آدم وقت و انرژی‌اش را صرف کنترل کردن خروجی کند باید وقت و انرژی‌اش را صرف افزایش دادن ورودی کند. این اصلا به معنی ولخرجی کردن یا هزینه‌های بی‌مورد کردن نیست، به معنی تمرکز کردن روی «فراوانی» به جای کمبود است.

صبح متوجه شدم که حتما باید بروم کارگاه، بنابراین نتوانستم با پنبه خانم استخر بروم، چه حیف.

خوبی کارگاه این است که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم نیازی به فکر کردن ندارند، به همین دلیل تمام مدت هدفون در گوشم است و به فایل‌های صوتی گوش می‌دهم.

امروز به لطف خدا هشت عدد چرخ جدید به کارگاه اضافه شد و این یعنی هشت نیروی جدید باید سر کار بیایند و فضای جدیدی هم باید اضافه شود به کارگاه. این یعنی گسترش و من فهمیده‌ام که هر گسترشی در این جهان مورد حمایت خداوند است.

نمی‌دانم چرا در کارگاه شخصیت آدم عوض می‌شود؛ مثلا در خانه حوله‌ی مجزا داری، حتی خیلی وقت‌ها دستت را با دستمال کاغذی خشک می‌کنی اما در کارگاه دستت را با شلوارت خشک می‌کنی و عین خیالت هم نیست. یا اینکه به دنبال بها‌نه‌ای مثل چایی می‌گردی تا برای چند دقیقه هم که شده از زیر کار در بروی.

این نشان می‌دهد که کارهایی که آنجا انجام می‌دهم مورد علاقه‌ام نیستند. حق هم دارم البته؛ دون‌پایه‌ترین کارهایی که هیچ کس حاضر به انجام دادنشان نیست را به من می‌دهند. چندرغاز حقوق دارم، تازه می‌گویند این حقوق را بابت تخصص‌هایت به تو می‌دهیم نه به خاطر کارهای فیزیکی که اینجا انجام می‌دهی. واقعا انقدر که برای تخصص من ارزش قائل هستند شرمنده می‌کنند 🧐

جلسه‌ی هیات مدیره برگزار نشد از بس کار طول کشید.

امروز روزه‌داری را یک ساعت زودتر شروع کردم تا فردا بتوانم زودتر صبحانه بخورم اما چون خیلی کار فیزیکی در کارگاه انجام دادم توانم خیلی کم شده است.

هوای خنکِ شب از پنجره‌های ماشین داخل می‌آید، موزیک پخش می‌شود، شهر زنده و بیدار است. در این جاده ماشین‌ها بی‌وقفه لایی می‌کشند و از هر روزنه‌ای برای جا دادن خودشان و عبور کردن استفاده می‌کنند. از آن جاده‌هایی است که اگر در آن عاقل باشی یا باعث ایجاد تصادف می‌شوی یا هزار ساعت بعد میرسی. یعنی تو هم باید مثل همه دیوانه باشی. رانندگی در بی‌قانون‌ترین شرایط ممکن در مسیری پر از کامیون‌ها و نیسان‌های بی‌اعصاب که حتی آنها هم مرتب لایی می‌کشند.

باید خودت را به خدا بسپاری و در حواس جمع‌ترین حالت ممکن مکررا سبقت از راست بگیری و امیدوار باشی که نیم ساعت بعدی را به سلامت پشت سر بگذاری. اما در مجموع تجربه‌ی خوبیست چون هرچقدر هم که خسته باشی به هیچ وجه خوابت نمی‌گیرد از بس هیجان داری.

یک شب را کاملا یادم می‌آید که تنها بودم، ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و من به طرز عجیب و غریبی خسته بودم. حتی آن وقت شب هم نه تنها چیزی از شدت دیوانگی راننده‌ها کم نشده بود بلکه حتی به خاطر دیروقت بودن دیوانه‌تر هم شده بودند و فقط خدا بود که من را به مقصد رساند.

امروز در کارگاه داشتم به سالهای بی خدا بودنم فکر میکردم. درباره‌اش مفصل خواهم نوشت.

خیلی دیروقت پیغامی از مشتری گرفتم در مورد مطلبی که باید به سایتش اضافه می‌شد بابت مناسبتی که فرداست. پس همان موقع انجامش دادم.

دوش آب گرم بعد از یک روز طولانی نعمتی‌ است که هر چقدر بابتش سپاسگزار باشم نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم.

الهی شکرت…

 

آپدیت: تقریبا تا ساعت ۲ صبح بی‌وقفه می‌نوشتم 🧐