بایگانی برچسب برای: اعتراف کردم به درونیات

شُل و وارفته بعد از نوشتن یازده صفحه صفحات صبحگاهی و خواندن سه صفحه «چرند پرند»، با پاهای خواب‌رفته از زمین برمی‌خیزم و زیر لب زمزمه می‌کنم «چقدر خوب نوشته‌ای لامصب، دیگر چه کسی می‌تواند به این خوبی بنویسد؟» و درحالیکه لیوان قهوه‌ی چرب و چیلی را در دست دارم لنگ لنگان به‌ آشپزخانه می‌روم و با یک قوری چایْ به قدرِ چای دادن به یک هیأت مواجه می‌شوم که خیلی هم خوب دم کشیده است.

شاید کسی بپرسد قهوه‌ی چرب و چیلی دیگر چیست؟ ترکیب قهوه، خامه و کمی روغن نارگیل می‌شود قهوه‌ی چرب و چیلی که نشان‌دهنده‌ی یک روز تعطیل است.

روزهای تعطیل را کند و لَخت شروع می‌کنم و این یکی را کندتر و لخت‌تر از همیشه.

هوا آفتابی، ابری، بارانی و دیوانه است.

چند روز است که از تعادل و توازن خارج شده‌ام، در بند غم گیر افتاده‌ام و نمی‌توانم از آن رها شوم و هر چیز کوچکی مرا بیشتر و بیشتر در این بند گرفتار می‌کند.

بدنم هم به محض اینکه ذهن و قلبم را گرفتار غم می‌بیند واکنش نشان می‌دهد و خودش را به غش و ضعف و بیماری می‌زند.

کلاس را به سادگی، شاید در اثر یک اشتباه یا شاید به دلیل بی‌توجهی یا شاید هم به خاطر کرختی و غم این روزها از دست می‌دهم.

دو ساعت بعد فایل ضبط شده‌ی کلاس را گوش می‌‌کنم و متوجه می‌شوم که ظاهرن فقط یک نفر در کلاس حضور داشته است.

ناخواسته وارد فضای افسوس و حسرت می‌شوم و از خودم سوال می‌کنم که این احساسات از کجا می‌آیند؟

اعتراف می‌کنم که دوست داشتم سر کلاس باشم تا شاگردی پیگیر و مصمم به نظر برسم.

اعتراف می‌کنم دوست دارم متفاوت از دیگران به نظر بیایم، و فکر می‌کنم آن یک نفر که حضور داشت متفاوت دیده شد و من این فرصت را از دست دادم.

اعتراف می‌کنم که خیلی وقت‌ها فکر کرده‌ام که فرصتی را از دست داده‌ام اما پیش دیگران که حرف زده‌ام خیلی یوگین‌مآبانه* گفته‌ام که چیزی در این جهان از دست نمی‌رود و فرصت‌ها همیشه باقی‌اند و اگر امروز فرصت دیدن دوباره‌ی طلوع خورشید را داشته‌ای پس یعنی همان اول صبح برنده شده‌ای و باقی روز سود اضافه‌ای بوده که به حسابت واریز شده است.

اعتراف می‌کنم که خودم را به جای استاد گذاشتم و به جای او هم ناراحت شدم.

اعتراف می‌کنم که اگر به جای استاد بودم این را بی‌احترامی تلقی می‌کردم و بابت این بی‌احترامی از خودم ناراحت شدم.

اعتراف می‌کنم که همواره نگران نظر دیگران در مورد خود بوده‌ام.

اعتراف می‌کنم که تمام این فکرها و حس‌ها را با «خوددوستی» که به دنبالش هستم در تناقض می‌بینم و حس‌ می‌کنم تلاش‌هایم برای رسیدن به این مفهوم با شکست مواجه شده‌اند و با خود می‌گویم «مرا مراقبه کردن به چه کار آید وقتی که با هر باد ملایمی از جا کنده می‌شوم و پرت می‌شوم به قعر همان چاه تاریکِ احساسات منفی درباره‌ی خودم؟»

اعتراف می‌کنم که اعتراف کردن به درونی‌ترین افکار و احساسات، یکی از دشوارترین و در عین حال شفابخش‌ترین کارهای دنیاست.

در وبینار شرکت می‌کنم تا شاید کمی از بار حسرت و افسوس را از دوش خود بردارم.

نویسنده عکاس هم هست. دلم می‌خواهد بنویسم «مثل من»، اما می‌بینم من هیچکدامشان نیستم. پس چنین چیزی را نمی‌نویسم تا بعدن مجبور نشوم بنویسم:

«اعتراف می‌کنم خیلی وقت‌ها چیزهایی می‌نویسم که حقیقت ندارند

بروم مراقبه کنم.

الهی شکرت…

 

*یوگین‌مآبانه یعنی شبیه به یک یوگین.

یوگین به کسی می‌گویند که یوگا می‌کند، بدون توجه به اینکه مرد باشد یا زن.

اگر بخواهیم به جنسیت‌ها اشاره کنیم، به مردی که یوگا می‌کند می‌گویند یوگی، و اگر یک خانم یوگا کند لقبش می‌شود «یوگینی».