تمام امروز صرف خالی کردن کمد بزرگ، باز کردن درهای آن و بستهبندی کردن درها با استفاده از نایلونهای ضربهگیر شد. عجب پروژهای بود. در عرض همین یک روز خانه تبدیل به صحرای محشر شده است. اولین بار است که خانهی من در چنین وضعیتی قرار داد و من ناراحت نیستم. عملا جایی برای نشستن وجود ندارد. تمام فرشها را جمع کرده و بستهبندی کردهام. در واقع این اولین کاری بود که انجام دادم تا از کثیف شدن فرشها جلوگیری کنم.
لباسهای داخل کمد را با همان چوبکارهایشان (گیرههای رختآویز) داخل کیسههای بزرگ گذاشتم تا در مقصد باز کردن و جابهجا کردنشان کار سادهای باشد. من تقریبا داخل تمام کشوها مقسمهایی دارم برای نظم دادن به وسایل داخل کشوها. تصمیم دارم محتویات داخل کشوها را هم تا حد ممکن با همین مقسمها داخل کارتونها بگذرام که در مقصد کارم راحتتر باشد.
این اولین تجربهی واقعی من از اسبابکشی است. ما قبلا (منظورم در خانهی پدر و مادرم است) چندین بار اسبابکشی کردهایم اما بین طبقهی بالا و پایین خانه. البته پدر و مادرم چند بار اسبابکشی واقعی کردهاند اما مربوط به زمان بچگی ما میشود (قبل از شش سالگی من) بنابراین ما در آنها دخالت خاصی نداشتیم. البته آخرین اسبابکشی را به خاطر دارم و یادم میآید که کمک میکردیم. اما به هر حال کمک خاصی از ما برنمیآمده.
پس در واقع این اولین تجربهی واقعی من است. همه چیز برایم تازه است. اما مطمئنم که تجربهی جالبی خواهد بود. من کلن در بستهبندی کردن مهارت زیادی دارم، چون خیلی خیلی زیاد این کار را انجام دادهام و کاملا به آن مسلط هستم. بنابراین این بخش کار برایم سخت نیست.
امروز متوجه شدیم که پسرِ مریم (عیسی را نمیگویم، پسر مریم دخترخالهام را میگویم. بله، اسم دخترخالهام هم مریم هست. اگر تصور میکنید در خانوادهی ما قحطی اسم بوده است و چند تا از دخترها اسمشان مریم است کاملا درست فکر میکنید 😐) داشتم میگفتم پسر دخترخالهام روز هفتم مهر ماه به دنیا آمده است. تولدش دقیقا با ساناز یکی است و از این بابت من دیگر هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
ظاهرا اسمش «لئو» است. بچهمان اسم خارجی دارد. کلن ما خیلی خارجی هستیم 😎
الان که مینویسم لپتاپ را روی میز نهارخوری گذاشتهام و زیر میز بستههای بزرگ لباس قرار دارد که پاهایم را روی آنها گذاشتهام. جای راحتی دارم، خدا را شکر.
سختترین قسمت این روزها از نظر من آماده کردن نهار است. امروز که خدا با ما بود و مامان خوراک زبان خوشمزهای فرستاده بود و من هم تا مرز خفگی خوردم. فردا هم خدا بزرگ است. (یعنی من حاضرم یک دنیا کار انجام دهم فقط غذا درست نکنم 🥴)
آخرین وعدهی من معمولا ساعت ۸ است که آن هم وعدهی شام نیست بلکه معمولا شیرقهوه یا یک چیز سبک است. احسان امشب سیبزمینی سرخکرده خورد که آن هم از مهمانی چند روز پیش در یخچال مانده بود. فقط داخل سرخکن ریخت که کمی داغ و برشته شود و با سس خورد. البته نه اینکه فکر کنید شبهای قبلی که اوضاع مرتب بود من شام درست میکردم. کلن وعدهی شام را از سر خودم باز کردهام و احسان هم پذیرفته است 🤭 البته خدا روزیرسان است و همیشه یک چیزی از پایین برای شام به احسان میرساند 😄
من واقعا از برنامهریزی خداوند حیرت میکنم؛ حیرت میکنم از اینکه خداوند چگونه همه چیز را دقیق و منظم در کنار هم قرار میدهد تا موقعیتهای نامناسب در نظر آدم آنقدر کوچک شوند که دیگر اصلا به چشم نیایند و تو تعجب کنی از اینکه اصلا چرا قبلا به این موقعیتها اهمیت میدادی! آنقدر از فضای فکری تو دور میشوند و آنقدر برایت بیاهمیت میشوند که خندهات میگیرد.
سال گذشته این موقع ذهنم درگیر موقعیتها و آدمهایی بود که الان دیگر در تاریکترین نقطهی ذهنم هم جایی ندارند. بعد از آن هم آدمها و موقعیتهای نامناسب دیگری به سادگی هر چه تمامتر حذف شدند. الان که فکر میکنم میبینم که آن آدمها و موقعیتهای نامناسب آنقدر از فضای فکری و احساسی من دور بودهاند و هستند که تعجب میکنم از اینکه چطور یک زمانی برایم مهم بودهاند!!
آنقدر و آنقدر و آنقدر خوشحالم از حذف شدنشان و از رها شدن خودم که خدا میداند. انگار که خداوند تمام مدت دارد بار من را سبک و سبکتر میکند، انگار که آدمها و موقعیتهای اطراف من را داخل سَرَند ریخته است و مرتب دارد آنها را سرند میکند و فقط چیزهای به درد بخور را نگه میدارد.
اما جالبترین قسمت قضیه این است که یک جوری شرایط را مهیا میکند که هیچگونه فشاری به من وارد نمیشود. کاملا میداند که من به چه میزان زمان و به چه شرایطی نیاز دارم تا بتوانم از بحرانها عبور کنم. واقعا که خداوند «نعم الوکیل» است به معنای واقعی کلمه.
اگر ما آدمها تسلیم بودن را بلد باشیم و اجازه دهیم که خداوند مدیریت امور زندگیمان را به عهده بگیرد فقط شاهد معجزه خواهیم بود؛ معجزه پشت معجزه.
الهی شکرت…