بایگانی برچسب برای: ایمان

بالاخره امروز آزمایش دادم. وقتی رفتم برای آزمایش ۱۸ ساعت بود که در ناشتایی کامل بودم. کمبود قند نشان ندهد خوب است 🥴

کار آزمایش سریع و راحت و روان انجام شد. برگشتم خانه و صبحانه خوردم. نمی‌دانم چه شده بود که بعد از صبحانه احساس می‌کردم دارم از خستگی غش می‌کنم. شاید به دلیلِ یک دفعه خوردن بعد از این همه ساعت بود. حدود یک ربع روی کاناپه دراز کشیدم و فی‌الواقع غش کردم. اما اگر این استراحت کوتاه را نمی‌کردم نمی‌توانستم بقیه‌ی روز را ادامه دهم.

با اینکه دیروز تقریبا تمام کارها را انجام داده بودم اما باز هم که شروع کردم به کار کردن یک دنیا کار بود که تا لحظه‌ی آخرِ حرکت کردنم ادامه داشت. دیروز داشتم فکر می‌کردم که من در این خانه دچار وسواس ذهنی برای تمیز و مرتب کردن هستم،‌ دلیلش هم این است که من این خانه را کاملا نو تحویل گرفتم،‌ بنابراین ذهن من می‌داند که حد تمیز بودن این فضا کدام نقطه است و تمام تلاشش را می‌کند که همیشه در همان نقطه باشد.

در واقع در ذهن من استاندارد مشخصی برای تمیزی این فضا وجود دارد و نمی‌توانم از آن استاندارد پایین‌تر بیایم. درحالیکه اگر در جای دیگری بودم که از ابتدا نو و تمیز نبود احتمالا دیگر تا این اندازه ذهن من درگیر وسواس نمی‌شد و فشار این همه بشور و بساب کردن را به خودم وارد نمی‌کردم.

امروز خداوند بار دیگر جلوه‌ای از حضورش را به من نشان داد و گفت که مسیری که در پیش گرفته‌ایم مسیر درستی است و باید در آن پیش برویم؛ چند وقت پیش پولی را به کسی قرض داده بودم اما به دلایلی دیگر کلن قیدش را زده بودم و قصد نداشتم سراغش را بگیرم. امروز که داشتیم فکر می‌کردیم که برای مسیر جدیدمان باید پول‌هایمان را جمع و جور کنیم و دلمان نمی‌خواهد وابسته به کسی باشیم، آن فرد خودش پیغام داد و همین امروز مبلغ را واریز کرد.

درست است که فقط یک گوشه‌ی کوچک کار را می‌گیرد اما در واقع برای من ارزش بسیار زیادی دارد چون من این را پیغامی از طرف خداوند در نظر گرفتم که وقتی تو حرکت می‌کنی خداوند برکت را می‌رساند، وسیله‌های مورد نیاز را فراهم می‌کند، درها را باز می‌کند و به هر شکلی که لازم باشد تو را مورد حمایت قرار می‌دهد. اگر تو ایمانت را نشان دهی و قدمی هر چند کوچک برداری خداوند تمام امکانات را به سادگی هر چه تمامتر در اختیارت قرار می‌دهد. از لحظه‌ای که ما حرکت کردیم خداوند تمام مدت همراه ما بود و آنقدر کارها را ساده کرد که باور کردنی نیست، هنوز که فکر می‌کنم می‌بینم کل این مسیر هدایت مطلق او بود و بس. یک روز به طور کامل درباره‌اش می‌نویسم.

عصر با ساناز بیرون رفتیم سراغ کاری و تمام مدت حرف زدیم، محور اصلی صحبت‌‌هایمان فراوانی بود و ایمان داشتن.

دو بسته نان جو دوسر خریدم، از این نان‌هایی که بسیار نازک و کاملا خشک هستند. این مدلش را ساناز کشف کرده است و من واقعا دوستش دارم. به خصوص که از آرد جو دوسر تهیه شده و آرد جو دوسر تنها آردی است که گلوتن ندارد. وقتی می‌خواستم با این آرد کوکی درست کنم کاملا متوجه این رفتارِ بدون گلوتن‌اش شده بودم؛ هیچ فرمی به خودش نمی‌گرفت و با کوچکترین حرکتی خرد می‌شد و می‌ریخت.

بعد هم رفتیم خانه‌ی ساناز که من یک سری وسیله بگیرم. قرار شد یک چای به ما بدهد اما فکر می‌کنم دست آخر چای کیسه‌ای انداخت داخل قوری و به جای چای واقعی به ما قالب کرد و فکر کرد ما نمی‌فهمیم 😐

تاکسی گرفتم و برگشتم. این تاکسی اینترنتی واقعا وسیله‌ی خوبی است، آنقدر رفت و آمدها را ساده‌تر کرده است که خدا می‌داند. من که بسیار راضی‌ام. امیدوارم کارشان پربرکت باشد که هر روز بهتر و بهتر کار کنند.

مادر چند روز بود که مهمان خانه‌ی خاله بود و با کلی غذای نذری برگشته بود؛ قرمه‌سبزی و قیمه.

من امروز به جاده‌ی بی‌خیالیِ مطلق زده‌ام. انگار که کنکور را داده‌ام و دیگر زده‌ام به بی‌خیالی؛ هر چه دلم خواسته خورده‌ام و به هیچ ساعتی هم نگاه نکرده‌ام.

فردا یک دنیا کار داریم که امیدوارم نرم و روان و راحت پیش بروند.

الهی شکرت….

آرامش بدون ایمان همانقدر ناممکن است که حیات بدون آب.

 

من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او می‌خواستم و فقط به او تکیه می‌کردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور می‌کرد.

یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشته‌ی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا می‌خواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشته‌ی خودم ادامه‌ تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.

وقتی که دنبال کار می‌گشتم همه می‌گفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور می‌کنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام می‌شد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد می‌گرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگه‌ای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.

به یاد ندارم که اون زمان کوچکترین استرس و نگرانی‌ای رو بابت چیزی تجربه کرده باشم. روابطی عالی داشتم و در سلامتی و آرامش کامل بودم.

تا اینکه از یک جایی به بعد، من اتصالم رو با خداوند به صورت خودخواسته قطع کردم، اون هم به این دلیل که نتونستم عدالت خداوند رو برای خودم توضیح بدم. با خودم می‌گفتم اگر واقعا خدایی هستْ این همه آدم نباید در رنج و سختی زندگی کنن. نتونستم بفهمم که اگر آدم‌ها در رنج و عذاب هستند خودشون ایجادش کردن، نتونستم بفهمم که هر کسی نتیجه‌ی افکار خودش رو زندگی می‌کنه و هر زمان که بخواد می‌تونه زندگیش رو تغییر بده، نفهمیدم که نتایج خودم در تمام این سالها از کجا آب می‌خوردن.

در مغزم به این نتیجه رسیدم که یا خدایی نیست یا اگر هست عادل نیست. می‌گفتم خدای خوب خداییه که برای همه خوب باشه.

من به خدا مشرک شدم، چطوری؟! اینطوری که گفتم «فقط من هستم و عقل و منطقم و زور بازوم و فقط باید روی خودم حساب کنم» من خودم رو شریک خداوند قرار دادم. با اینکه هنوز به فرد یا نیروی دیگری متوسل نشدم اما من خودم رو گذاشتم وسط، بین خودم و خدا (اینکه میگن شِرک خیلی مخفیه همینه‌ها)

خداوند هم گفت: «اینطوریه عزیزم؟ فکر میکنی همه چیز دست خودته؟ فکر می‌کنی تا الان هم خودت بودی که کارها رو پیش بردی؟ باشه اشکال نداره. مهمونِ من باش. بقیه‌ی مسیر رو خودت تنهایی برو تا ببینیم به کجا میرسی»

از اون زمان، زندگی من شد مصداق بارز این آیه که:

ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
(پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند)

خداوند در این آیه جهنم رو توصیف کرده؛ جایی که در اونجا نه می‌میری و نه می‌تونی زندگی کنی. من ده سال اونجا بودم، زندگی کردن در جهنم رو با تمام وجود تجربه کردم که نه می‌مُردم و نه زندگی می‌کردم.

سلامتیم رو به طور کامل از دست دادم به طوریکه به مدت چهار سال نخوابیدم از شدت اضطراب و استرس (شاید به نظر مضحک و نشدنی بیاد ولی برای من اتفاق افتاد). انواع و اقسام بیماریها به سراغم اومد.

شغلم تبدیل شد به یک عذاب بی‌پایان که آخر سر کندم و اومدم بیرون. سالها بی‌پولی مطلق رو تجربه کردم که هیچی نداشتم چون دست به هر کاری که می‌زدم نمیشد. خفت و خواری بود به معنای واقعی کلمه.

تموم کردنِ همون فوق‌ لیسانسی که خداوند اونقدر راحت به من داده بود تبدیل شد به مصیبتی که تا سالها بعد تاوانش رو در تمام ابعاد زندگیم پس دادم.

در روابطم دچار تنش‌های بسیار زیادی شدم. تبدیل شدم به انبار خشم و نفرت و غضب و از همه بدتر تبدیل شدم به مخزن بی‌انتهای ترس که انگار تمام ترس‌های عالم یکجا جمع شده بود در درون من.

اینکه خداوند میگه «شما به خودتون ظلم می‌کنید» رو من با بند بند وجودم میفهممش. من به خودم ظلم کردم اون هم برای یک دهه‌ی کامل. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که در اون سالها قطار زندگی من حتی یک ایستگاه هم جلوتر نرفت.

اما اونقدر لطف خداوند بزرگ و بی‌پایانه، اونقدر خداوند بزرگتر از عقده‌ها و حقارت‌های ماست، اونقدر بزرگ‌منشه و اونقدر بلندمرتبه است که باز هم درمیگذره از مایی که او رو پاک و منزه نمی‌شمریم، تسبیح او رو‌ نمیگیم، به او توکل نمی‌کنیم، وجود او رو انکار می‌کنیم و حتی به او مشرک می‌شویم.

خداوند از من درگذشت. خداوند خواست که من دوباره در مسیر آگاهی قرار بگیرم. خداوند دوباره به من لبیک گفت و من رو پذیرفت. یک جایی شنیدم که اگر خداوند به ما لبیک نگه ما حتی نمی‌تونیم نام او رو بر زبان بیاریم. یعنی اگر ما نام خداوند رو به زبان میاریم و در مورد او حرف میزنیم به این دلیله که در وهله‌ی اول او به ما لبیک گفته و من این رو یه جوری میفهمم که انگار با خونم عجینه. من ده سال نمی‌تونستم نام خداوند رو بر زبان بیارم و فقط وقتی تونستم که او به من اجازه داد.

از اون «لحظه‌ای» که (دارم در مورد لحظه صحبت می‌کنم) او من رو پذیرفت، از همون لحظه، تمام درها دوباره باز شدند.

بی‌پولی مطلقِ من تبدیل شد به درآمدهای روان و راحتی که به سادگی وارد زندگیم میشن. هر چی آدم اضافی بود از دور و نزدیک به راحتی از زندگیم حذف شدند. روابطم تبدیل شدند به لذت و شور دائمی. سلامتیم طوری به من برگشت که حتی از اولین باری که به من عطا شده بود بهتر شد. کارها اونقدر دوباره نرم و روان شدند که اصلا نمی‌فهمم چطوری انجام میشن.

اگر کسی امروز از من سوال کنه میگم خوشحالم که تمام این‌ها اتفاق افتاد، چون اگر اتفاق نمی‌افتاد منِ نادان تا آخر عمرم نمی‌فهمیدم که نتایجم از کجا داشتن آب میخوردن، اونوقت ممکن بود توی سن خیلی بالاتری سقوط کنم توی این دره و شاید حتی تا آخر عمرم در دره می‌موندم. خوشحالم که از مسیر خارج شدم و به بدترین شکل ممکن توی دیوار رفتم. این هم لطف خداوند بود به من.

در تمام سالهایی که کاردِ رنج و عذاب به استخوانم رسیده بود داشتم آماده می‌شدم که این روزها قدر این نعمت رو بدونم.

الان می‌تونم بگم که من همه‌ی دورهام رو در زندگی زدم، می‌تونم بگم که من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رفتم و نتایجش رو دیدم، با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم، طعم زندگی بدون او رو با تمام وجود چشیدم…

من هم ساکنِ جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

من دیگه هرگز اون آدمی نخواهم بود که از این مسیر خارج بشه. بعضی از ماها باید همینقدر سخت زمین بخوریم تا درک کنیم. بعضی از ماها زبان خوش رو نمی‌فهمیم، باید چوب رو بخوریم تا بفهمیم.

بزرگترین سپاسگزاری من در زندگیم بابت همین آگاه شدنه، بابت همین پذیرفته شدن. بقیه‌اش رو خودش می‌دونه چی کار کنه.

«این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بی‌ عنایاتِ خدا هیچیم هیچ»

من همه‌ی دورهام رو ‌در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه‌» است.

من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم.
با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم.
طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم.
گزاره‌هایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیون‌ها بار به خودم و دیگران گفتم….

از اون طرف، زندگی کردن در سایه‌ی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم.
با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم.

من هم ساکن جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا می‌دونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست.

قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که در این مسیر بدجوری توی دیوار رفته به شما میگم که اگر دوست دارید دورهاتون رو بزنید، بفرمایید…. مهمون باشید.

نهایتش هشتاد سال درد و رنجه، تا اینجاش رو که تحمل کردید بقیه‌اش هم نوش جونتون باشه.

سال ٩٩ كه داشت شروع ميشد روي يه تيكه كاغذ نوشتم: «امسال بهترین سال زندگی من است» و‌ چسبوندم به در يخچال تا همیشه جلوي چشمم باشه و باور کنید که ۹۹ تبدیل شد به بهترین سال زندگی من تا امروز.

نه به این دلیل که آروم و بی دغدغه بود که اتفاقا به اندازه ی تمام سالهای عمرم دغدغه داشت؛ از عزیزانی که از دست دادیم گرفته تا استرس زیادی که برای کار و مسائل دیگه داشتیم، تصمیمات مهمی که گرفتیم و قدم های پر زحمتی که برداشتیم. اما همین دغدغه ها تبدیل شدن به یکی از اصلی ترین دلایلی که ٩٩ رو تبديل كردن به بهترين سال زندگي من.

با هر کدومشون که مواجه شدم گفتم اين اومده كه امسال رو تبديل كنه به بهترين سال زندگي من، پس بايد باهاش همراه بشم و تمام خير و بركتش رو دريافت كنم.

یاد گرفتم که با نگران بودن هیچ چیزی بهتر نمیشه،‌ پس باید دست از نگران بودن بردارم؛ حتی نگران عزیزانم نباشم چون نگرانی من نه هیچ کمکی به اونها می کنه و نه به من.

یاد گرفتم اگر من یک نفر به اندازه ی یک لشگر آدم توانمندی داشته باشم اما ایمان نداشته باشم قدم از قدم نمی تونم بردارم.

فهمیدم تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم لولوهای دوران بچگی بودن؛ همونقدر پوچ که وقتی باهاشون مواجه می شدم می دیدم هیچی نبودن و من این همه مدت بیخود و بی جهت می ترسیدم.

فهمیدم که تلاش برای تغییر دادن مسیر فکری آدم ها مثل برعکس شنا کردن توی رودخونه می مونه که باعث میشه یه جایی تمام رمقت رو از دست بدی و غرق بشی. باید اجازه بدی آدم ها خودشون مسیرشون رو پیدا کنن،‌ همون موقع که وقتشه، همون موقع که آمادگیش رو دارن، همون موقع که می خوان و تو اگر فکر می کنی خیلی حالیته باید بتونی بتونم آدم ها رو همونطوری که هستند بپذیری نه اینکه انتظار داشته باشی شبیه ذهنیت تو بشن تا بتونی بپذیریشون.

۹۹ نقطه ی عطف زندگی من بود چون فهمیدم شاه کلید تمام درهای بسته ی زندگی دقیقا چیه، درهایی که سالهای سال با علم و اراده ی خودم به روی خودم بسته بودم رو امسال با علم و اراده ی خودم باز کردم. من امسال ایمانم رو از نو ساختم؛ ایمانی که مال پدر و مادرم نبود، مال جامعه نبود، مال رسانه نبود، ایمان خودم بود. از عمیق ترین نقطه ی درونم ریشه می گرفت و همین ایمان بود که تمام درها رو به روی من باز کرد.

خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که این فرصت رو در اختیار دارم تا گذار از یک قرن به یک قرن دیگه رو شاهد باشم. سپاسگزارم که این فرصت رو داشتم تا در دلِ تغییر و تحولی به وسعت جهان باشم؛ تجربه اش کنم، ازش درس بگیرم و به امید خدا ازش عبور کنم.

سپاسگزارم برای تمام دغدغه های امسال که تمامش در نهایت خیر و برکت بود و سپاسگزارم به خاطر هر لحظه ای که به خوشی و ناخوشی، سلامتی و بیماری، آرامش و نگرانی سپری شد که برای من فرصت تجربه کردن تمام اینها در کنار هم هست که ارزشمنده.

ایمان دارم که ۱۴۰۰ سالی بسیار بهتر از ۹۹ خواهد بود، حداقل برای هر کسی که روی یه تیکه کاغذ بنویسه «امسال بهترین سال زندگی من است» و بذاره جلوی چشمش.

(تصمیم گرفتم هفت سین امسال بر اساس تم رنگی سال (طوسی و زرد) باشه که هر دوشون جزء رنگ های بسیار مورد علاقه ی من هستن.)