زن میانسالِ زیبا و جذاب روبرویم نشسته است و از ناکامی در تحقق رویاهای جوانیاش میگوید؛ از اینکه به هر کاری علاقه داشته به دلیل مخالفت خانواده و شرایط نتوانسته است به آن بپردازد و اینکه تنها کاری که با سماجت به سرانجام رسانده شغل معلمی بوده که بالاخره در آن بازنشست شده است.
گفتم همینکه شما دست از رویا ساختن برنداشتهاید سبب شده است که تبدیل به شخصی پیشرو شوید که بقیه به دنبال شما میآیند؛ وقتی هیچکس یوگا را نمیشناخت شما یوگا میکردید، کلاس زبان میرفتید و حالا هم همیشه سفر میروید و دوستانتان به هوای شما جرأت پیدا میکنند پا به سفر بگذارند… احساس کردم کمی دلش قرص شد.
امروز میدانم که تنها مانع در مسیر من خودم هستم و نه چیزی دیگر، اما در عین حال میدانم که حسرتْ بار سنگینی بر قلب آدمی میگذارد. قرار نیست نگرش آدمهای اطرافم تغییر کند، آنها را با هر نگرشی که دارند دوست دارم و میدانم که چند جملهی ساده میتواند قدری از بار سنگینِ حسرت را از قلب آنها بردارد.
به خودم هم میگویم که اگر انجام ندادی توانت همین بود یا خواستهات همین بود، شاید هم اصلن تنبلی کردی اما اشکالی ندارد، هر کاری در هر سنی که انجام شود حال و هوای تازهای میآفریند؛ اگر در هجده سالگی ساز زدن را شروع کنی یک جوری لذت میبری و در چهل سالگی جور دیگری. به هر حال لذتبردن همواره امکانپذیر است و فقط شکل و صورتش تغییر میکند.
به فرض که امروز شروع کنی و عمرت قد ندهد که کاملش کنی، اگر ده سال قبل هم شروع میکردی مطمئن نبودی که عمرت قد میدهد یا نه. پس چرا باید حتی ذرهای نگران دیر شدن باشی؟
بار حسرت را زمین بگذار تا بتوانی قدری نفس بکشی، این بارِ سنگین نمیگذارد حتی یک متر جلوتر بروی. کیسهای سنگین از سنگ و کلوخ پشتت انداختهای و به قدر یک عمر باری کاملن بیثمر را حمل میکنی. کیسه را باز کن و ببین که در آن هیچ چیز ارزشمندی نیست. حالا آن را بینداز و سبک پیش برو.
الهی شکرت…