«از دست دادن» بزرگترین ترس انسان است؛ از دست دادن عزیز، از دست دادن مال، عزت و آبرو، زمان، رابطه، سلامتی و هر چیز کوچک و بزرگ دیگری که تصور میکند یک روزی آن را به دست آورده است.
ریشهی تمام ترسها به این از دست دادن میرسد. حتی تصورِ از دست دادن قلب آدم را فشرده میکند بیآنکه با خود بگوید مگر من اینها را به دست آورده بودم که حالا نگران از دست دادنشان باشم؟ مگر عزیزانم را به دست آورده بودم؟ تمام آنچه دارم به من عطا شده است.
وقتی داشتهی مهمی مثل مادر را از دست میدهی ناگهان چهرهی «از دست دادن» برایت متفاوت میشود، چهرهای که از چیزی شبیه به یک غول وحشتناک تبدیل به مفهومی کاملن طبیعی میشود.
برای اولین بار این «از دست دادن» است که چیزی را از دست میدهد و آن عظمت بیهودهاش است.
برای کسی که عزیز از دست میدهد دیگر از دست دادن ترسناک نیست، با خودش میگوید ممکن است روزی مالم را از دست بدهم، شغلم را، اعتبارم را و هر چیز دیگری که تصور میکنم متعلق به من است و این اصلن نگرانم نمیکند. چون میپذیرد که هیچکدام واقعن متعلق به او نیستند، همانقدری که تناش متعلق به او نیست و باید آن را بگذارد و برود.
شاید با خودت بگویی من کار کردهام و زحمت کشیدهام و مالی را جمع کردهام، شاید بگویی این یکی را که دیگر خودم به دست آوردهام، درحالیکه تن تو و فکر تو این امکان را به تو دادهاند که کاری انجام دهی و چیزی به دست آوری که این تن و فکر را تو خودت فراهم نکرده بودی.
پس دست از این بازی بگیر و بکش با کائنات برداریم و اگر چیزی به ما داده شده است قدردان داشتنش باشیم و اگر از ما گرفته شده است قدردان فرصت تجربه کردنش باشیم، قدردان اعتمادی که به ما شده بود و قدردان همین تجربهی عجیب و بیهمتای از دست دادن.