یک سال پیش، درست در چنین روزی (هفدهم فروردین) من یک عادت اشتباه سی ساله را ترک کردم. عادتی که از هفت سالگی تا شروع سی و هفت سالگی همراه من بود.
در آن صبح زیبای بهاری و در عرض چند دقیقه، چیزی چنان عمیق در من تکان خورد که اصلا نیازی نبود حتی یک روز بگذرد تا بفهمم که آن را ترک کردهام، عمل «ترک کردن» در همان لحظه اتفاق افتاده بود. من این را جایی در درونم درک میکردم.
آن نقطه، یک نقطهی عطف بود؛ نقطهای که در آن، تمام ابعاد وجودم با هم تلاقی کردند. چنین نقطهای هرگز نمیتواند کمی زودتر یا کمی دیرتر اتفاق بیفتد.
گاهی برای یک نفر سی سال زمان نیاز است تا به آن نقطه برسد و من یاد گرفتهام که سرعت رسیدنم را با دیگران قیاس نکنم.
من در هیچ رقابتی نیستم؛ حتی با خودم. هیچ نقطهی پایانی وجود ندارد.
زندگی یک جریانِ روانِ همیشگیست و حتی بدون هیچ نقطهی عطفی، هنوز زیستن من ارزشمند است.