ما امروز یک قدم به تغییر بزرگ نزدیکتر شدیم و من بسیار از این بابت هیجانزدهام. نه فقط به این خاطر که تغییری دارد اتفاق میافتد بلکه بیشتر به این دلیل که ما داریم از منطقهی امن خودمان و از شرایط با ثباتی که داریم خارج میشویم. ما داریم کنترل اوضاع را به دست میگیریم. چیزی که من سالها بود آرزویش را داشتم و تمام مدت ذهنم به دنبالش بود.
من بخش اعظمی از سالهای گذشته را در احساس اسارت به سر برده بودم؛ این حس که آنطور که میخواهم بر روی زندگی و شرایطم کنترل ندارم. انگار که گیر افتادهام، انگار که نه راه پس دارم نه راه پیش. خیلی وقتها احساس خفقان عجیبی داشتم. واقعا حس میکردم که خودم را با دست خودم اسیر شرایطی کردهام که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارم. من در تمام عمرم تصمیمگیرنده و عملکنندهی سریعی بودم و حالا احساس میکردم که هیچ راهی برای خروج از این اسارت ندارم.
به شدت سایهی سنگین دیگران را بر روی زندگی و تصمیماتم احساس میکردم. من وارد شرایطی شده بودم که هیچ گونه درکی از آن نداشتم. آزادی عمل گذشتهام از من گرفته شده بود. در عین حال نمیخواستم وارد فاز مقاومت و این چیزها بشوم، میخواستم روان باشم و سخت نگیرم اما در عین حال زمانهای بسیار زیادی بودند که به معنای واقعی کلمه احساسِ گیر افتادن داشتم و هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که حس کنم آزادیِ مدنظرم را ندارم.
در این سالها واقعا به آب و آتش زدم. هر کاری که به ذهنم میرسید که بتواند آزادیام را به من بازگرداند انجام دادم. ذره ذره پیش رفتم. مثل افرادی که در زندانها شروع میکنند به کندن تونل برای رسیدن به آزادی. من واقعا این کار را انجام دادم؛ صبوری کردم، آگاهی کسب کردم، دائم از خداوند درخواست کردم که مرا هدایت کند و مسیر مناسبی را پیش پای من قرار دهد… تا اینکه آهسته آهسته مسیرها باز شدند. کسب و کار جدیدی را شروع کردیم، قدم به قدم تکامل را طی کردیم، تا اینکه به این نقطهی عطف رسیدیم.
وقتی به پشت سر نگاه میکنم میبینم که برای روحیهی من مسیر سخت و طولانیای بود اما باید طی میشد. ظرف ما باید بزرگ میشد. باید میرسیدیم به این نقطه. حالا همه چیز سر جای خودش است و من بینهایت راضی هستم. حس میکنم این اولین تصمیمگیری واقعی ماست؛ تصمیمی که با اختیار تام و تمام خودمان گرفتهایم و اجرا کردهایم، بدون اینکه هیچ اهمیتی به خواسته و نظرات دیگران بدهیم. بدون اینکه به دنبال راضی کردن دیگران باشیم.
البته که ما قبلا بارها کارهایی انجام دادیم که هیچکس از آنها مطلع نیست. حتی در یک قدمی ما هیچکس نفهمیده که ما چه کارهایی انجام دادهایم. اما با این وجود از اینجا به بعد هه چیز به یک شکل دیگری تغییر خواهد کرد.
من باید این مسیر را طی میکردم، اگر طی نمیکردم ممکن بود در زمان دیگری در زندگیام تن به چنین تصمیمی بدهم و آن زمان دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. برای من همه چیز به موقع و درست پیش رفت و اینها همه لطف خداوند بود به من.
(تمام اینها را دارم برای خودم مینویسم. میدانم که کسی نمیفهمد چه میگویم. اما من مینویسم که یادم بمانند)
امروز مدت زمان زیادی پای کامپیوتر بودم. همینطور بیخود و بیجهت کارهایی پیش میآمد که باید انجام میدادم. حتی تا همین الان هم که ساعت از ۱۱ گذشته است کارها ادامه دارند.
امروز وسط این کارهای بیخود و بیجهت یک کار خوب هم انجام دادم، آن هم اینکه «حلوای پارسی» را با سخنی از سعدی جانم آپدیت کردم.
تولد سیمین هم بود امروز که طبق معمول یادم رفته بود و با یادآوری رخشا تبریک گفتم.
چند روز است که در چشمانم احساس خستگی دارم. نمیدانم دلیلش چیست.
الهی شکرت…