وقتی که تصمیم گرفتم زندگیام را در شهر دیگری، آن هم در یک شرایط خیلی خاص، ادامه دهم میدانستم که ساده نخواهد بود.
من مسئولیتش را پذیرفته بودم و برایش آماده شده بودم. در واقع بهتر است بگویم که «فکر میکردم» که مسئولیتش را پذیرفتهام و «فکر میکردم» که برایش آماده شدهام.
اما وقتی در دل جریان قرار گرفتم شرایط را بسیار سختتر از چیزی که تصور میکردم یافتم. انگار که وسط اقیانوسی گم شده بودم که نه ساحلش پیدا بود و نه من توان شنا کردن در آن را داشتم. چیزی به غرق شدنم نمانده بود که به خودم گفتم باید شنا کردن در این اقیانوس را یاد بگیری وگرنه محکوم به غرق شدنی.
آنقدر تغییر کردم و آنقدر بزرگ شدم که اقیانوس را در برگرفتم. من به ساحل نرسیدم بلکه «من ساحل شدم» و حالا وقت آن رسیده که به اقیانوس دیگری وارد شوم و فقط خدا میداند که چقدر باید بزرگ شوم اما این را میدانم که من از این کار دست نخواهم کشید.
من آدمِ ماندن و ساختنم. آدمِ به سرانجام رساندن. این را در عمل ثابت کردهام. بارها خودم را به دندان گرفتم، بارها تا مرز تسلیم شدن پیش رفتم اما هر بار ادامه دادم. اگر ادامه دهی یا به ساحل میرسی یا خودت ساحل میشوی.
از چند روز قبل که تصمیم به نظافت کردن گرفتم برنامهریزی کردم که از کجا شروع کنم و چطور پیش بروم. با خودم گفتم که تا قبل از تاریک شدن هوا میتوانم حمام و دستشویی و آشپزخانه را نظافت کنم. فکر میکردم مثل خانهی خودم است که تمام خانه در نصف روز نظافت میشود. نمیدانستم که با جِرمهایی سر و کار خواهم داشت که چندین سال از عمرشان میگذرد. تمیز کردن دستشویی و حمام هشت ساعت طول کشید و خدا میداند که چه میزان جرمگیر و شویندههای مختلف مصرف شد.
به نظر من هیچ فرقی نمیکند که تو مستاجر باشی یا صاحبخانه، به هر حال این فضا حداقل برای یک سال خانه تو خواهد بود. تو به خاطر خودت نظافت میکنی.
مادرم گفت کاش میگفتی کسی بیاید نظافت کند. گفتم مادر جان چه کسی هشت ساعت دستشویی و حمام را تمیز میکند؟ 🥴
من هیچوقت نظافت اصلی خانهی خودم را به کسی نسپردم. تمیزکاریهای اصلی را همیشه خودم انجام دادم، چون به نظرم هیچکس مثل خودم آدم نمیتواند فضا را تمیز کند. تو هستی که میدانی کجاها کثیف میشوند و تو هستی که اهمیت میدهی به اینکه واقعا تمیز شود، نه اینکه فقط بخواهی کار تمام شود.
بابای مهربانم زنگ زد و گفت: «بابا هلاک شدی، غروب شد، بسه دیگه، بیا فردا میری ادامه میدی.» قربان مهربانیاش بروم 🥰
به نظر من پدرهایی که دختر دارند باید قربانصدقهی دخترهایشان بروند و به آنها محبت کلامی ابراز نمایند. چون این باعث میشود دخترها دیگر نیازی به دریافت کردن محبت از مردان دیگر نداشته باشند و در نتیجه به خاطر دریافت محبت گرفتار روابط مسموم نشوند. حداقل تجربهی شخصی ما این را میگوید.
جالب است که اصلا گرسنه هم نمیشدم. در واقع اصلا زمانی برای گرسنه شدن نداشتم. تا ساعت ۹ بی وقفه کار کردم. فکر میکنم آشپزخانه ۳ ساعت دیگر کار داشته باشد.
وقتی رفتم دوش بگیرم دستم بالا نمیآمد که موهایم را بشویم. الان هم واقعا با زحمت تایپ کردم. بروم بخوابم که فردا پروژه به شکل سنگینی ادامه دارد.
الهی شکرت…