وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمیتوانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن میگیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی میکنند شبها زود میخوابند و صبحها زود بیدار میشوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه میشود. هوا خیلی خنک بود، پتویی را دور خودم پیچیدم و نوشتم و در حین نوشتن هر از گاهی نگاهی به کوههایی که از پنجره پیدا هستند میانداختم که یک دست پوشیده از درختان سبز هستند. صبحها مه غلیظی از کوهها به سمت پایین سرازیر میشود.
بعد از نوشتن دوش گرفتم و ساعت ۸ بود که قهوه را گذاشتم و درحالیکه لباس گرم پوشیده بودم داخل بالکن رفتم تا از فضا و حال و هوای صبح استفاده کنم. اینجا زندگی کُند و آرام است. صبحانه در بالکن واقعا لذتبخش است، دلم میخواهد ساعتها طول بکشد. ساعت حوالی ۱۲ بود که مهمان آمد. زمان زیادی را با مهمان حرف زدیم، در مورد تولید و چالشها و راهکارهایش هم حرف شد. او تا به حال ۲۷ کارخانه را به ثمر رسانده است. کارش این بوده که کارخانهها را از نابود شدن نجات میداده و جان دوبارهای به آنها میبخشیده. یک جورهایی پزشک کارخانهها بوده. آدمی است غنی از تجربه، آرام و روان.
آمده است که مسافر کوچک (نوهاش) را ببیند. همدیگر را بسیار کم دیدهاند به همین دلیل مسافر کوچک اول با او غریبه بود اما کم کم اوضاع بهتر شد و ارتباط بهتری با هم برقرار کردند، مخصوصا که پدربزرگش میتوانست انگلیسی با او حرف بزند و این باعث شد سریعتر بتوانند با هم هماهنگ شوند.
عصر شال و کلاه کردم و از خانه بیرون زدم تا از طبیعت لذت ببرم. تا به حال درخت کیوی را از نزدیک ندیده بودم که امروز دیدم.
یک ماه است که هیچ ورزشی نکردهام، یعنی حتی احساس میکنم که دستم را هم بالا نیاوردهام که بدنم را کش و قوس بدهم. برنامهی پیادهروی و استخرم هم کاملا مختل شده است. امروز که کمی پیادهروی کردم متوجه شدم که توان بدنم به طرز محسوسی کاهش یافته است. سربالایی را آهسته آهسته بالا رفتم. دفعهی قبل که شمال آمده بودم را خیلی خوب به خاطر میآورم؛ از یک موضوعی بیاندازه ناراحت و غمگین و دلسرد و همهی اینها بودم. رفتم در دل جنگل و دو ساعتی با خودم و خدای خودم خلوت کردم تا آرام گرفتم و برگشتم. امروز هر چه فکر کردم که کجا رفته بودم یادم نیامد.
درختانِ پرتقال پوشیده شدهاند از پرتقالهای سبز رنگی که در لحظات اول تشخیص دادنشان از برگها کار سختی است.
در جاده به انار نوبر هم رسیدم. درختی را هم دیدم که خرمالوهایی به اندازهی یک ازگیل کوچک داشت. حتما پیوند درخت از بین رفته است و به همین دلیل خرمالوهایش کوچک شدهاند. اصطلاحا درخت نَرَک شده است. (این را از پدر جان یاد گرفتهام).
من عاشق شخصیتِ خاص درخت خرمالو هستم. مطمئنم که دیگران هم حس خاصی از درخت خرمالو میگیرند بدون اینکه بدانند چرا… انگار که نمیشود در مقابلش از حد و حدود خودت تجاوز کنی. یک جور وقار و متانت و در عین حال جدیت خاصی در درخت خرمالو هست که در عین حال که برای مخاطب احترام قائل است اما خط قرمزهای خودش را هم دارد که به کسی اجازهی عبور کردن از آنها را نمیدهد.
به نظر من تک تک اجزای طبیعت هویت منحصر به فرد خودشان را دارند. حتی یک برگ هم به دلیل خاصی در این جهان وجود دارد و حضورش ارزشمند است.
از روی زمین انار و پرتقالهای فسقلی برداشتم و یک عدد خرمالو هم از درخت چیدم.
در این منطقه از صبح تا غروب صدای ماشین علفزنی شنیده میشود. اوایل همیشه فکر میکردم این چه صدایی است که به طور دائم شنیده میشود. بعدا متوجه شدم که مردم از صبح تا غروب علفهای درآمده میان درختان را میزنند. مردم این منطقه از طریق کشت پرتقال، چای و برنج ارتزاق میکنند. هر خانواده یک ماشین جیپ خیلی خیلی قدیمی (مربوط به زمان جنگ) دارد که در زمان پرتقالچینی (برداشت پرتقال) با آن به نقاط غیرقابل دسترس کوه میروند و پرتقال میآورند.
پسربچهی کوچکی با تیشرت زردرنگ که برایش بزرگ بود و تقریبا تا زانوهایش پایین آمده بود لبخند زیبایی تحویلم داد و من هم جوابش را با لبخند فراخی دادم.
چشمهایم را بستم تا صداها را بشنوم و بوها را حس کنم. وقتی حس بینایی را حذف میکنی ناخواسته تمام صداها را میشنوی و تمام بوها را حس میکنی. بوی دود بود که با بوی تازگی علفها و بوی رطوبت در هم آمیخته بود.
صدای جیرجیرکها همراه با صدای بچههایی که بازی میکردند و صدای ماشین علفزنی و همچنین صدای انواع و اقسام پرندهها به گوش میرسید.
خیلی وقتها تمرین شنیدن و بوییدن میکنم.
در مسیر بودم که یک قطره باران روی صورتم افتاد. هر چه دست دست کردم که باران شروع به باریدن کند نکرد که نکرد. دستهایم را در رودخانه شستم و با نوبرانههای کالِ انار و خرمالو و پرتقال در دستهایم به خانه برگشتم.
خروس سیاه که روی پاهایش پر دارد با یکی از مرغها دعوایش شده بود.
دمنوش و چای خوردم. روزهداری ۱۲ ساعتهام را رعایت میکنم بنابراین شام نمیخورم. الان که مینویسم همگی در بالکن نشستهاند و کشک بادمجان مبسوطی میخورند. میشنوم که میگویند خیلی خوشمزه شده است. هشت ماه است که بادمجان نخوردهام. انصافا بادمجان خوشمزه است. اما من دیگر از مرزِ هوس کردن عبور کردهام و پیش نمیآید که هوسِ چیزی را بکنم.
مسافر کوچک زودتر شامش را خورده بود. آمد کنارم نشست و از ماجراهای بازی کردنش در پارک برایم گفت. الان هم دارد ژلهی قرمز رنگ میخورد. ژله را دوست دارد و با لذت میخورد. در کل بچهای نیست که راحت هر چیزی را بخورد. به سختی به چیزی علاقه نشان میدهد.
من هم از سن شش سالگی تا بیست و چند سالگی همینطور بودم. هیچ چیزی را با لذت نمیخوردم (البته به جز میوه). بسیار بدغذا بودم و هر کاری میشد میکردم تا مجبور نشوم غذا بخورم. خدا را شکر زمان ما تنوع هله هوله خیلی پایین بود و اصولا به راحتی در دسترس نبود. من اغلب شکمم را با میوه پر میکردم و یا چیزی نمیخوردم. به همین دلیل همیشه لاغر بودم. الان هم که عملا چیزی برای از دست دادن ندارم. در لاغرترین وضعیت بدنم در تمام دوران بزرگسالیام هستم. اما الان دیگر بدغذا نیستم. یعنی یک زمانی تصمیم گرفتم که بدغذا نباشم به همین دلیل الان همه چیز را میخورم و به نظرم چیزی وجود ندارد که در نوع خودش خوشمزه نباشد.
امروز آسمان کاملا ابری بود، به همین دلیل غروب آفتاب قابل رویت نبود.
در صورتم اثری از سرزندگی و شادابی نیست، هر عکسی که از خودم میگیرم خستگی را به وضوح در چشمهایم میبینم. احساس میکنم به خوابی عمیق و طولانی نیاز دارم.
الهی شکرت…