بالاخره امروز «سمینا»ی قشنگم را محکم بغل کردم و گفتم که دوستش دارم.
آمده بود کارگاه که سرنخزناش را پس بدهد و خداحافظی کند. موسم امتحانات است و باید درس بخواند و امتحان بدهد.
برایش یک چیزی آورده بودم که موقع رفتنش به او دادم و گفتم «امتحانات که تموم شد زود بیا. نمونی خونه تنبل بشیها» (اصلا نمیدانستم امروز میآید برای خداحافظی. فقط تمام دیروز به یادش بودم)
درحالیکه همان لبخند همیشگی، صورت قشنگش را درخشانتر کرده بود مرا بغل کرد…. آخ خدای من… قربانش بروم…
من هم محکم بغلش کردم و گفتم «قربونت برم دختر قشنگم… خیلی دوستت دارم، میدونی که؟!» و بعد بوسیدمش و او را تا دم در همراهی کردم و به خدا سپردمش.
الهی شکرت…