در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛
مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند،
اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن،
اینکه بچه ها مجبورن کار کنن،
اینکه طبیعت داره از بین میره…
مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و حال خوب عزیزانم…
باورم شده بود كه میتونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری بکنم.
فکر میکردم مسئول به دنیا اومدم و باید به مسئولیتم عمل کنم، فکر میکردم خدا خوابش برده و تمام مسئولیتش افتاده گردن من.
انقدر شونههام رو با بار مسئولیتِ جهان سنگین کردم که یادم رفت چقدر در مقابل خودم مسئولم.
خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ کس مسئول هیچ کس نیست به جز خودش.
خیلی طول کشید تا فهمیدم هر کسی چیزهایی رو تجربه می کنه که »خودش خلق کرده» و فقط خودش میتونه زندگیش رو تغییر بده.
خیلی طول کشید تا فهمیدم هر فردی در هر جایی که هست اونجا «دقیقا» جای درستشه؛ چه اگر ثروتمند و شاد و موفقه، چه اگر فقیر و غمگین و ناموفقه.
خیلی طول کشید تا فهمیدم این تضادها در دنیای مادی اجتنابناپذیرن و البته باعث رشد و پیشرفت جهان.
خیلی طول کشید تا فهمیدم هیچ روحی از بین نمیره، فقط فرصت بودنش در این مرحله از زندگی به پایان میرسه و باید وارد مرحلهی بعدی بشه که چه بسا بسیار بهتر از این مرحله باشه.
خیلی طول کشید تا «باور کردم» که قدرتی بر این جهان حاکمه که کارش رو خیلی خوب بلده و خیلی طول کشید تا فهمیدم مهمترین رابطهی هر فرد در این جهان رابطه میان خودش و این قدرت بینهایته.