بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمیشود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف میرود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.
از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانوادهی کبوتر بروند فکر میکنم (از بس که کثیفکاری دارند. یاکریمها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمیآید لانه را از نسلهای بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄
امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون میدانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمیآورم.
حولهها هم مگر رنگ میدهند؟! امروز یک حولهی جدید آبی رنگ را با بقیهی حولهها داخل ماشین انداختم. حولهها و دستمالها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را میشویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حولهی جدید نبود که رفتارش را نمیشناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حولهای که از ماشین بیرون میآید استقلالی شده است 😕
بعضی از اتفاقات و روابط در زندگی یک طوری پیش میروند که انگار خواب و خیال بودهاند؛ یعنی انقدر دور میشوی از آنها که دیگر خودت هم شک میکنی که آیا واقعا اتفاق افتادهاند یا فقط آنها را خیال کردهای!!
روابط تنها حوزهای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفتهام. هر بار که تلاش کردهام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه میگوید انجام دهم همیشه ضرر کردهام. بنابراین الان فقط میگویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام میدهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کردهام. حالا شاگرد حرف گوشکنی شدهام و فقط میگویم چشم، هر چه تو بگویی.
فکر میکنم همهی ما دقیقا میدانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمیخواهیم گوش بدهیم. میدانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی میکنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقتها هم انجام دادهایم و ضرر کردهایم اما باز درسهایمان را یاد نگرفتهایم.
برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش میدهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغامها را میرساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن میافتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیفتر شنیده میشود که نتیجهاش میشود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرندههایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمیدهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست میدهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد میزند و میگوید آهستهتر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمیشنویم و چهارنعل میتازیم به دل اشتباه.
اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون میشنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند میشود که اگر بخواهی هم نمیتوانی نشنیدهاش بگیری.
تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصتِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیکنیک را میبرم همانجا. بنابراین یک بستهی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.
دقت کردهاید که وقتی تخمه میشکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کردهاند و میگویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه میدهید شما را نمیکُشیم، اگر توقف کنید میمیرید. ما هم بیوقفه و لاینقطع میشکنیم تا وقتی که لبهایمان سفید میشوند و فشارمان بالا میرود و فکمان از جا کنده میشود و … اما باز هم کوتاه نمیآییم.
کی کوتاه میآییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.
اصلا دلم شام نمیخواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام میخورم. اما امشب دلم نمیخواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من میمیرم برای شیرقهوهی تلخ. تازگیها دارچین هم اضافه میکنم به این ترکیب و خیلی لذتبخشتر هم میشود.
الهی شکرت…