بایگانی برچسب برای: روزنوشت

دختری با چشمان سبزِ زیبا

پسر جوانی که گیتار می‌زند

خانمی که در قطار ابروهایش را برمی‌دارد

خانه باغ‌هایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند

عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمی‌دانم کی و کجا می‌توانم درباره‌اش بگویم

انگار که نبوده است، یا شاید من نبوده‌ام

آنقدر عادی و معمولی برخورد کرده‌ام که انگار روزی بوده است مانند تمام روزها که صبح بیدار می‌شوی، دوش می‌گیری، صبحانه می‌خوری و پی کارهای روزانه‌ات می‌روی. همه‌ی این‌ها بوده‌اند و نبوده‌اند.

خودم را پیدا نکرده‌ام هنوز، رها می‌کنم تا زمانش برسد.

——————–

رخشا آمد؛ مثل همیشه مهربان و رها و پرانرژی آمد. قهوه خوردیم، بیرون رفتیم، خرید کردیم و بی‌وقفه گفتیم؛ از آگاهی‌ها، از چیزها و آدم‌هایی که تحسین ما را برمی‌انگیزند، از زندگی، کار و از خیلی چیزهای دیگر.

شام قرمه‌سبزی دادم با برنج کته. برنج را قبل از بیرون رفتن دم گذاشته بودم و قرمه‌سبزی را دیروز پخته بودم. یادم رفته بود بنویسم دیروز که بعد از مدت‌ها قرمه سبزی درست کردم برای خانواده. یعنی یک دیگ خورش آماده کردم و آوردم.

سهم رخشا هم بوده حتما که رسید و خورد و چندین بار گفت که خیلی خوشمزه بود. نوش جان همگی‌شان.

من که برای قرمه‌سبزی می‌مردم الان کنار می‌نشینم و لب نمی‌زنم و هیچ حسی هم ندارم. انقدر آدم دیگری شده‌ام که خودم را نمی‌شناسم.

با اینکه خیلی خسته بودم اما شب بی‌خوابی به سرم زد. سریع به سراغ کتاب الکترونیکی در موبایلم رفتم و چند صفحه‌ای خواندم و نفهمیدم کی خوابم برد.

تکنولوژی را دوست دارم و همیشه فکر می‌کنم که ما در بهترین زمان ممکن به این جهان آمده‌ایم که همه چیز در آن به اندازه است، هیچ چیزی آنقدر زیاد یا آنقدر کم نیست که نتوان با آن همراه شد؛ مثلا تا همین چهل-پنجاه سال پیش آدم‌ها برای رفتن از یک شهر به شهر دیگه روزها و هفته‌ها در مسیر بودند، الان من هفته‌ای یک بار از یک شهر به شهر دیگر می‌روم. اما از طرفی تکنولوژی آنقدر جلوتر از ما نیست که نتوانیم همراه آن پیش برویم، بلکه حتی برایمان بسیار مفید و کمک‌کننده است.

راضی‌ام از زمانه‌ای که در آن متولد شده‌ام… کلن آدم راضی‌ای هستم و از این بابت بسیار راضی‌ام ☺️

این را فهمیده‌ام که آدم فقط زمانی واقعا از زندگی راضی می‌شود که به خدای درونش متصل شود. این را از من قبول کنید، من در آن طرف ماجرا بوده‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم. وقتی که انسان به منبع جهان هستی و به قدرت لایزال او متصل می‌شود و امور را به او می‌سپارد همه چیز برایش رضایت‌بخش می‌شود و هیچ چیزی باعث نگرانی و ناراحتی و دلخوری و پریشانی‌اش نخواهد شد.

الهی شکرت…

باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا می‌شدم. وقتی می‌روم اصلا نمی‌دانم که چه پیش می‌آید، فقط می‌دانم که رفتن اجتناب‌ناپذیر است. یاد گرفته‌ام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.

آنقدر از صبح فعالیت کرده‌ام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانم‌ها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه می‌شود. بچه‌هایم را به دست خداوند می‌سپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.

(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی می‌زنند. فکر می‌کنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکرده‌ام که اوضاع این است🥴)

یخچال را طوری پاکسازی کرده‌ام که راحت می‌شود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.

ذهن وسواسی‌ام می‌گوید کوسن‌ها چرا کج‌ و کوله‌اند؟! صافشان کن.

من هم می‌گویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. می‌خواهد به اندازه‌ی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمی‌فهمد که فرقی نمی‌کند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد‌.

نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی می‌کند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این را فهمیده‌ام که اگر بیشتر از پنج سال در شهری زندگی کنی آن شهر تبدیل به شهرِ تو می‌شود. بخشی از وجودت برای همیشه در آنجا می‌ماند‌، ردپای حضورِ شهر هم برای همیشه در بخشی از وجودِ تو می‌ماند. شما متعلق به هم می‌شوید. دوست دارم این احساس را با شهرهای دیگری هم تجربه کنم.

مادر خانه نیست. خواهرها جمع شده‌اند خانه‌ی خواهر بزرگتر. امروز روز عید غدیر است. لابد سید خانم‌ها عیدشان را دور هم جشن گرفته‌اند. مناسبات خانوادگی همیشه مرا به وجد می‌آورد (البته مادامی که کسی کاری به کار من نداشته باشد😕). زندگی یعنی همین با هم بودنها. هر چه سن آدم بیشتر می‌شود بیشتر به ارزش این با هم بودن‌ها پی می‌برد. به همان اندازه که من از بودن با خواهرهایم لذت می‌برم مطمئنم که آنها هم از این با هم بودن لذت می‌برند.

واقعا خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…

آب ریز ریز می‌جوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.

مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:

ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب

آب را آبیست کو می‌رانَدَش
روح را روحیست کو می‌خوانَدَش

شیشه‌ی قهوه خالی شده است. پُرَش می‌کنم و اجازه می‌دهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغ‌ها دسته جمعی می‌خوانند.

کبوتر روی سایه‌بان راه می‌رود؛ از لانه کنده است، دیگر می‌خواهد مستقل باشد، می‌خواهد تجربه کند، دلش نمی‌خواهد محدود باشد به یک جا.

قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمی‌گردم دیر شده است. در سَرسَری‌ترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحله‌ای آماده می‌کنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمی‌کنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمی‌دهم و این شاید یکی از نقطه ضعف‌هایم باشد که باعث می‌شود زندگی را سخت بگیرم.

گربه آمده است پشت در و صدا می‌زند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمی‌آید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز می‌کنم. خودش را به پایم می‌مالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمی‌توانم دل به دلش بدهم. می‌پرد بالای سینک،‌ جایی که نباید برود. دعوایش می‌کنم. سریع روی زمین دراز می‌کشد که مثلا نشان دهد که پشیمان است. من مشغول کارهایم می‌شوم. وقتی تقریبا آماده‌ی رفتنم هر چه دنبالش می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. ناگهان بخشی از یک دم مشکی را در بالکن می‌بینم. از زیر توری پنجره توانسته خودش را به بالکن برساند. وحشت می‌کنم از اینکه نکند پایین بیفتد. آهسته می‌روم در بالکن و سعی می‌کنم نترسانمش. در اولین فرصت بغلش می‌کنم و می‌برمش داخل. حسابی بزرگ و سنگین شده است.

مسئول کسی یا چیزی بودن سخت‌ترین کار دنیاست. پدر و مادرها واقعا شجاع و عاشقند که می‌توانند مسئولِ کسی باشند. من واقعا برای این کار ساخته نشده‌ام.

به موقع به استخر رسیدم چون مسیر را کاملا می‌دانستم. استخر شلوغ و درهم و برهم بود. مسئول گفت که ما بلیط جلسه‌ای نمی‌فروشیم باید کلاس بگیرید اما قبول کرد که این جلسه آزمایشی بروم داخل تا با استخر آشنا شوم. بالاخره موفق شدم یک کلید بگیرم و داخل شوم.

وقتی پایم را داخل آب گذاشتم از سردی آب جا خوردم. آب واقعا سرد بود. منِ گریزان از سرما تا چند دقیقه روی پنجه‌های پایم راه می‌رفتم و جرات نمی‌کردم بالاتنه‌ام را کاملا در آب ببرم. مدت زمان حضورمان در آب فقط یک ساعت بود. تا آخر هم به نظرم آب هنوز سرد بود و عادت نکرده بودم. چند دقیقه‌ی آخر را به حوضچه‌ی آب گرم پناه بردم تا سرما را از تنم بیرون کنم.

اما در عوض استخر بسیار بزرگی بود و عمق آب خیلی مناسب بود، یعنی حتی قسمت کم عمق آن هم کاملا عمق داشت.

مجبور شدم سریع دوش بگیرم و سریع لباس بپوشم چون مردم منتظر کمدها بودند. خیلی شلوغ بود.

ماشین را دورتر گذاشته بودم چون حوالی استخر اصلا جای پارک نیست. سلانه سلانه تا ماشین رفتم. موهایم که هنوز خیس بودند گرما را قابل تحمل می‌کردند.

نمی‌دانم چرا امروز از صبح مساعد نبودم، طوریکه می‌خواستم قید استخر را بزنم اما چون دلم می‌خواست این استخر را ارزیابی کنم رفتم. فکر می‌کنم باید قید استخر رفتن در قزوین را بزنم و یک جوری هر دو جلسه را در کرج بگذرانم. شاید هم بتوانم استخر مناسب‌تری پیدا کنم.

امروز خودم را با یک ترکیب جادویی از ماست و شاتوت به مرز خفگی رساندم تا مشت محکمی باشد بر دهان هر نوع محدودیتی، اما باید اعتراف کنم که با اینکه چند ساعت گذشته است اما هنوز خیلی سنگینم. ظاهرا که مشت محکمی بر دهان دل و روده‌ی بیچاره‌ام زده‌ام.

بعد از روزه‌داری‌های مکرر و طولانی، بدن توان هضم و جذبِ حجم بالایی از هیچ چیزی را ندارد. این را خوب می‌دانم اما آنقدر ترکیب هوس‌انگیزی است که عقل از سر آدم می‌برد.

امروز ۱۸ ساعت در روزه بودم.‌ کم کم به اشراق می‌رسم. یکی از همین روزها که به استخر بروم می‌توانم روی آب راه بروم. اما امروز حوصله‌ی هیچ نوع محدودیتی را ندارم، می‌خواهم رها باشم.

 

الهی شکرت…

بعد از صبحانه، ناگهان به ذهنم زد که یک روزه‌ی ۲۴ ساعته‌ی دیگر هم داشته باشم. نمی‌دانم چرا به ذهنم زد اما تصمیم گرفتم اجرایش کنم. تا پایان تیر ماه که نقطه‌ی هدف من است چیز زیادی باقی نمانده و من باید تا رسیدن به این نقطه‌ی هدف تمام توانم را بگذارم. البته که برنامه‌ای که در مدت هفت ماه گذشته انجام داده‌ام قرار نیست یک برنامه‌ی موقتی باشد، بلکه من به چشم یک سبک زندگی جدید به آن نگاه می‌کنم که برای تمام عمر قرار است ادامه دهم.

اما در طول این مسیر من در حال آزمون و خطا کردن روی بدنم هستم تا ببینم چه روشی بهترین تاثیرگذاری را روی بدن من دارد. به همین دلیل هر بار نقاط هدف را مشخص می‌کنم و تا رسیدن به‌ آن نقاط روش‌های جدید را با جدیت دنبال می‌کنم، سپس با توجه به نتیجه‌ی آزمایش، تصمیم‌گیری می‌کنم که چطور به مسیر ادامه دهم. (در مورد این سفرِ سلامتی بعدا مفصل می‌نویسم)

به قول استاد عزیز: «برای رسیدن به هدفت چه چیزهایی را حاضری قربانی کنی؟ از چه چیزهایی حاضری بگذری برای رسیدن به هدفی که داری؟»

من در این مدت از لذت‌های بسیار زیادی گذشتم چون هدف مهمی (سلامتی) در ذهنم داشتم. بارها و بارها به طرق مختلف از طرف اطرافیانم مورد انتقاد قرار گرفتم اما نه تنها از مسیر خارج نشدم بلکه هر بار روش‌های جدیدتر و بعضا سخت‌تر را هم امتحان کردم و به مسیرم ادامه دادم.

حیرت می‌کنم وقتی می‌بینم فردی مثلا دچار بیماری دیابت است، دارو مصرف می‌کند، بیمارستان می‌رود، اعضای بدنش را از دست می‌دهد اما حاضر نیست از لذتِ خوردن بگذرد، یا حاضر نیست در سبک زندگی‌اش تغییر ایجاد کند.

افراد چاقی که در اطرافمان می‌بینیم هیچکدام حاضر نیستند لذتِ خوردن را قربانیِ رسیدن به اندام دلخواهشان کنند. می‌خواهند یک روشی باشد که هم بخورند و هم لاغر باشند. درست است که وقتی هدفی به اندازه‌ی کافی در ذهنت مهم می‌شود دیگر گذر کردن از خیلی چیزها به لحاظ ذهنی اصلا برایت سخت نیست و به راحتی گذر می‌کنی اما نمی‌شود انکار کرد که به هر حال هر مسیری سختی‌های خودش را دارد و اگر کسی در مسیری که شبیه مسیر بقیه نیست باقی می‌ماند او دارد از خیلی چیزها گذر می‌کند.

من بارها در زندگی‌ام برای اجرا کردنِ چیزی که در ذهنم داشتم و فکر می‌کردم روش درست برای زندگی من است، از چیزهای زیادی گذشتم؛ از خیلی از ترس‌ها، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران، از روابط بیمار، از بسیاری از لذت‌ها، از خیلی از بهانه‌هایی که ذهنِ هر کسی ممکن است بسازد، از کلیشه‌هایی مثل آبرو، حرف مردم و خیلی چیزهای دیگر.

من نترسیدم که یک روزی بفهمم مسیرم اشتباه بوده و پشیمان شوم، نترسیدم از اینکه بقیه بگویند «دیدی اشتباه فکر میکردی، دیدی سرت به سنگ خورد»، حتی نترسیدم از اینکه واقعا سرم به سنگ بخورد. گفتم من حس می‌کنم این مسیر برای زندگی من مسیر درستی است و من این مسیر را می‌روم. شاید هم یک روزی بفهمم که اشتباه فکر می‌کردم اما اشکالی ندارد، بزرگترین درس‌ها از دل اشتباهات بیرون می‌آیند و من با همین روند، تک تک فکرهایم را اجرایی کردم.

تصمیمات بزرگِ زیادی برای زندگی‌ام گرفتم که حتی از عواقب بعضی‌هایشان هیچ اطلاعی ندارم (مثلا مادر نشدن) اما بهای تصمیماتم را، هر چه که باشند پرداخت می‌کنم و هرگز اجازه نمی‌دهم حرف‌ها و نظرات دیگران مرا از مسیرم منحرف کنند.

بارها خانم‌های تحصیل‌کرده و کاملا مستقل را دیده‌ام که مثلا اجازه می‌دهند پدرشان برای آنها مهریه تعیین کند. شاید حتی خودشان خیلی هم به این موضوع معتقد نباشند اما برای خودشان تصمیم‌گیری نمی‌کنند چون می‌ترسند؛ می‌ترسند که نکند واقعا حرف پدرشان درست از کار دربیاید، نکند طرف بد از کار دربیاید و اینها دستشان به هیچ کجا بند نباشد، نکند واقعا به این پول نیاز پیدا کنند و هزار نکندِ دیگر. حاضر نیستند تصمیم بگیرند و هرچه که پیش آمد پای تصمیمشان بایستند؛ اگر بی‌پول شدند، اگر طرد شدند، اگر طعنه شنیدند…. حاضر نیستند بهای تصمیماتشان را بپردازند، بنابراین ترجیح می‌دهند اجازه دهند دیگران تصمیم بگیرند تا اگر اشتباهی هم شد گردن همان دیگران بیندازند.

کسانی که مهاجرت می‌کنند چیزهای خیلی زیادی را قربانی می‌کنند برای تصمیمشان. به نظر من این افراد لایق داشتن هر چیزی هستند. مهاجرت کردن (حتی اگر در کشور خودت از شهری به شهر دیگری می‌روی) یکی از سخت‌ترین کارهای ممکن است و انسان باید حاضر باشد از خیلی چیزها بگذرد.

اعتراف می‌کنم که من (که این همه از خودم تعریف کردم) در یک مورد بهای لازم را پرداخت نکردم، آن هم در تمرکز گذاشتن برای رسیدن به آزادی مالی است. به همین دلیل هم هست که هنوز نتایج مورد نظرم را در این زمینه نگرفته‌ام. اگر کسی می‌خواهد به آزادی کامل مالی برسد باید حاضر باشد بهای آن را بپردازد و خیلی چیزها را قربانی کند. باید حاضر باشد که تمرکز کند و کار کند، شخصیتش را تغییر دهد، کارهای اضافی را کنار بگذارد، اهدافش را دنبال کند، کارهایی که انجام دادنشان برایش سخت است را انجام دهد. من خیلی وقت‌ها در این زمینه بسیار ضعیف عمل کرده‌ام. همان آدم چاقی بوده‌ام که می‌خواهد کار نکند و به آزادی مالی هم برسد، تمرکز نگذارد و به هدف برسد. نمی‌شود عزیزم، ممکن نیست.

یادمان بیاید که وقتی می‌خواستیم کنکور بدهیم حاضر بودیم تمام مهمانی‌ها و مسافرت‌ها و خوشی‌ها را فدای قبولی دانشگاه کنیم. هر کس بهای بیشتری داد در دانشگاه‌های بهتری پذیرفته شد.

کلن من به این نتیجه رسیده‌ام که رفتن در هر مسیری که شبیه مسیر بقیه‌ی افراد نیست همیشه و همواره مستلزمِ پرداخت کردن بها بوده است. در تمام دوران‌ها هر کسی که سعی کرده در هر زمینه‌ای مسیر متفاوتی را پیش بگیرد بهای آن را پرداخت کرده است. دیگران نمی‌توانند مسیرهای متفاوت از خودشان را بپذیرند بنابراین همواره تلاش می‌کنند شما را منصرف کنند. یادم می‌آید وقتی تصمیم گرفتم در خانه ماهواره نداشته باشم مجبور شدم تا مدت‌ها در مقابل دیگران مقاومت کنم. یعنی حتی چیزی به این سادگی هم نیاز به پرداخت بها دارد. شاید حتی به نظر بهای سنگینی هم نبوده باشد، اما همینکه حرف‌های اطرافیان را می‌شنوی یا مثلا سختی راه را تحمل می‌کنی، یا تنهایی را، گرسنگی را، خستگی را، ترس را، و هر چیز دیگری را همه‌ی اینها بهایی بوده‌اند که پرداخت کرده‌ای و هر کسی که بهای لازم را بپردازد لاجرم به هدفش می‌رسد.

به آرایشگاه رفتم و ناخن‌هایم را سبز و صورتی کردم و آمدم. خیلی جالب است، رنگ‌های سبز و صورتی ظاهرا هیچ تناسبی با هم ندارند. اما اگر در تناژهای مناسب استفاده شوند می‌توانند خیلی جذاب باشند. دنیای رنگ‌ها دنیای شگفت‌انگیزیست. من فکر می‌کنم که رنگ‌ها را خوب می‌فهمم.

امروز ناگهان تصمیم گرفتم که وب‌سایت را یک بروزرسانی اساسی بکنم (منظورم رفتن به نسخه‌های بالاتر است). طبق معمولِ همیشه سرم را پایین انداختم و رفتم در دل کار و همان اول راه با پیغام‌های خطای جانانه‌ای مواجه شدم. وسوسه‌هایی در ذهنم می‌گفتند که «چرا دنبال دردسر می‌گردی؟ برگرد به نسخه‌های قبلی» اما من گفتم بالاخره که یک زمانی این بروزرسانی‌ها باید انجام شوند. موبایلم را روی حالت «مزاحم نشو» گذاشتم و گفتم برو راه‌حلش را پیدا کن. به لطف خدا فهمیدم مشکل از کجاست. الان هم که می‌بینید وب‌سایت قبراق و سرحال در خدمت شماست.

در کار IT همیشه این چیزها پیش می‌آید، کلن در تمام کارها مشکلاتی پیش می‌آید. باید ذهنمان را عادت بدهیم به پیدا کردن جواب‌ها به جای پاک کردن صورت مساله. پیدا کردن راه‌حل همیشه ساده نیست، اما زندگی همیشه معجونی از مشکل و راه‌حل بوده است و همیشه هم خواهد بود. اما ما چون نمی‌خواهیم کار‌های سخت را انجام دهیم می‌رویم طلاق می‌گیریم به جای اینکه دنبال بهبود رابطه باشیم و خیلی مسائل دیگر.

خواهر کوچکم آمده بود اینجا و ما دو سه ساعت بی‌وقفه حرف زدیم.

الهی شکرت…

امروز فقط ۱۳ ساعت در روزه بودم. گفته بودم که تا دو روز هوای خودم را دارم 😃

تمام صبح و ظهر و عصر را پای کامپیوتر گذراندم. امروزْ روزِ پیاده‌روی طولانی من بود. عصر که هوا کمی خنک‌تر شد شیرقهوه را خوردم و برای یک پیاده‌روی طولانی بیرون زدم.

در همان چند قدم اول آنقدر ناخن پایم دردناک بود که می‌خواستم همانجا ابراز پشیمانی کنم و برگردم، اما از آنجاییکه برگشتن و نشدن و نرفتن و اینها در کار ما نیست دو ساعت بعدی را درحالیکه چیزی مثل سوزن در پایم فرو می‌رفت و تا مغز استخوانم تیر می‌کشید ادامه دادم که یک وقت خدایی نکرده کوتاه نیامده باشم. وقتی به خانه آمدم دیدم ناخنم خون آمده. بیخود نبود که انقدر درد داشت.

هفته‌ی پیش در استخر یک خانمی به خانم دیگری می‌گفت من بیست سال است که هر هفته استخر می‌آیم. چشم‌هایم گرد شدند، بیست سال؟؟!!!! چطور می‌توانی بیست سال یک روند ثابت را حفظ کنی؟

کسانی را می‌شناسم که همین مدت زمان است که هر روز پیاده‌روی می‌کنند. یعنی در تمام این سالها هیچ ورزش یا فعالیت دیگری انجام نداده‌اند به جز پیاده‌روی.

وقتی به چنین اعداد و ارقامی فکر می‌کنم مغزم داغ می‌کند؛ بیست سال یک کار را انجام دادن برای من یک مرگ واقعی است. البته که من هم از کارهای نصفه و نیمه بیزارم، اما وقتی کاری را شروع می‌کنم در همان ابتدای مسیر نقطه‌ای را به عنوان مقصد در ذهنم در نظر می‌گیرم و تا رسیدن به آن نقطه صد درصد توانم را می‌گذارم، به هیچ وجه و با هیچ توجیهی از مسیر خارج نمی‌شوم و تقلب نمی‌کنم و از زیر کار در نمی‌روم. اما وقتی که به نقطه‌ی پایان خودم می‌رسم به سرعت به سراغ برنامه‌ی دیگری می‌روم. همیشه می‌دانم که یک جایی برای من نقطه‌ی پایان است و آنجا جاییست که من تمام آنچه که می‌خواستم از آن مسیر به دست بیاورم را آورده‌ام.

من دوست دارم خودم را در شرایط و وضعیت‌های مختلف تجربه کنم. یکی از بزرگترین آرزوهایم در زندگی این است که بتوانم خودم را تا آنجا که می‌شود تجربه کنم؛ بدانم در موقعیت‌های مختلف چه احساسی دارم، چه ترس‌هایی دارم، چه چیزهایی واقعا مرا هیجان‌زده می‌کنند، از چه کارهایی بیشتر از همه لذت می‌برم؛ مثلا اگر سوار بالون شوم چه حسی دارم، اگر موج‌سواری کنم چقدر می‌ترسم یا هیجان‌زده می‌شوم، اگر از هواپیما با چتر نجات بپرم چه حالی دارم، اگر غواصی کنم، اگر یک ساز جدید را شروع کنم، اگر مهاجرت کنم، اگر در دل طبیعت بدون اینترنت زندگی کنم، اگر با حیوانات مواجه شوم، اگر اگر اگر…

من دوست دارم خودم را در تمام اینها تجربه کنم. فکر می‌کنم سرزمینِ درون ما آنقدر وسیع است که شاید این یک عمر کفافِ کشف کردنِ تمام آن را ندهد. اما آرزو دارم تا آنجا که می‌شود دنیای درونم را تجربه نمایم، بنابراین نمی‌توانم به یک روند ثابت پایبند بمانم.

خب البته که باید آدم‌هایی با روحیات مختلف وجود داشته باشند تا تمام نیازهای جهان پاسخ داده شود.

در مسیر دو تا دختر بچه را در لباس عروس دیدم؛ یکی سفید و دیگری صورتی. از لبخند‌ها و نگاه‌ها و حرکات دخترانه‌شان پیدا بود که خودشان را زیباترین دختران شهر می‌دانستند که واقعا هم بودند. به رویشان لبخند زدم تا این احساسشان تایید و تقویت شود.

من هیچوقت رویای پوشیدن لباس عروس در سر نداشتم، هرگز خودم را در لباس عروس یا در مجلس عروسی تجسم نکردم، همانطور که هرگز خودم را یک مادر ندیدم. چقدر زندگی انسان شبیه چیزهایی می‌شود که تصور می‌کند یا نمی‌کند.

هر زمان که پیاده‌روی می‌کنم ذهنم بسیار بازتر می‌شود، خلاق‌تر می‌شوم. بسیاری از چیزهایی که نوشته‌ام را در حین پیاده‌روی نوشته‌ام. اما در عین حال برایم فرصتی برای بی‌ذهنی (مراقبه) هم هست. به همین دلیل است که پیاده‌روی را بیشتر از هر فعالیت فیزیکی دیگری دوست دارم.

امروز در حین پیاده‌روی داشتم فکر‌ می‌کردم که ماجرای نوشتنِ من از کجا شروع شد. به چه خاطراتی که در ذهنم نرسیدم. به زودی داستانش را می‌نویسم.

من در چند سال اخیر همیشه در مقابل گرسنگی نقطه ضعف داشته‌ام، یعنی به هیچ وجه نمی‌توانستم گرسنگی را تحمل کنم. هر دو سه ساعت یک بار حتما باید یک چیزی می‌خوردم. الان می‌فهمم که دلیلش بالا بودن میزان انسولین بوده. من هم مرتب کالری را به بدنم ‌می‌رساندم و انسولین مرتب ترشح می‌شد و نتیجه‌اش می‌شد مقاومت انسولین بیشتر. این مدت که وارد روند روزه‌داری شده‌ام همه چیز کاملا تغییر کرده؛ مقاومت بدنم در مقابل گرسنگی بسیار بالا رفته. دیگر اصلا احساس نمی‌کنم که در مقابل گرسنه ماندن نقطه ضعف دارم، به راحتی تحملش می‌کنم و حتی خیلی کم گرسنه می‌شوم.

پسر جوانِ ساختمان روبرویی در اتاقش راه می‌رفت و با تلفن حرف می‌زد، تی‌شرت سفید به تن داشت. چند باری دیده بودمش که برای سیگار کشیدن به بالکن می‌آمد درحالیکه همیشه بلوز سفید به تن داشت. این اولین باری بود که گوشه‌ای از اتاقش را هم می‌دیدم. پرده‌های توری سفید را از وسط جمع کرده بود. در اتاقش کتابخانه‌ای به رنگ سفید داشت. شاید او هم مثل من رنگ سفید را دوست دارد.

دمنوش سیب و به و دارچین…

 

الهی شکرت…

بعد از چند روز کبوترْبچه را دیدم، اما دیگر نمی‌شود کبوتربچه صدایش زد. به طرز عجیب و غریبی بزرگ شده است. هنوز هم با مادرش این طرف و آن طرف می‌رود و هنوز صدایش به بلوغِ کبوتریِ خود نرسیده است، اما حسابی بزرگ شده. خوشحالم که بالاخره به ثمر رسید.

از یک طرف به برداشتن لانه وقتی که خانواده‌ی کبوتر بروند فکر می‌کنم (از بس که کثیف‌کاری دارند. یاکریم‌ها اینطوری نبودند) از یک طرف هم دلم نمی‌آید لانه را از نسل‌های بعدی بگیرم. دوراهیِ سختی است 🙄

امروز خیلی خیلی بهتر از همیشه بودم. با اینکه تقریبا ۲۵ ساعت در فَست بودم و تمام مدت سرپا یا مشغول انجام دادن کاری بودم اما به هیچ وجه احساس ضعف و ناتوانی نکردم. حتی طاقت بیشتر از آن را هم داشتم، اما چون می‌دانم که باید تکاملم را طی کنم به بدنم فشار نمی‌آورم.

حوله‌ها هم مگر رنگ می‌دهند؟! امروز یک حوله‌ی جدید آبی‌ رنگ را با بقیه‌ی حوله‌ها داخل ماشین انداختم. حوله‌ها و دستمال‌ها تنها چیزهایی هستند که با دمای ۳۰ درجه آنها را می‌شویم که مثلا حسابی تمیز شوند. حواسم به حوله‌ی جدید نبود که رفتارش را نمی‌شناسم و ممکن است رنگ بدهد. حالا هر حوله‌ای که از ماشین بیرون می‌آید استقلالی شده است 😕

بعضی از اتفاقات ‌و روابط در زندگی یک طوری پیش می‌روند که انگار خواب و خیال بوده‌اند؛ یعنی انقدر دور می‌شوی از آنها که دیگر خودت هم شک می‌کنی که آیا واقعا اتفاق افتاده‌اند یا فقط آنها را خیال کرده‌ای!!

روابط تنها حوزه‌ای در زندگیست که من در آن به احساساتم اعتماد مطلق دارم. این اعتماد مطلق را در طول زمان یاد گرفته‌ام. هر بار که تلاش کرده‌ام تا احساسم را به صورت منطقی قانع کنم تا کاری بر خلاف آنچه می‌گوید انجام دهم همیشه ضرر کرده‌ام. بنابراین الان فقط می‌گویم «چشم» و دقیقا همان کار را انجام می‌دهم. بارها ضررِ گوش نکردن به احساسم را پرداخت کرده‌ام. حالا شاگرد حرف‌ گوش‌کنی شده‌ام و فقط می‌گویم چشم، هر چه تو بگویی.

فکر می‌کنم همه‌ی ما دقیقا می‌دانیم در هر موقعیتی چه کاری درست یا غلط است، فقط نمی‌خواهیم گوش بدهیم. می‌دانیم که با چه آدمی، چه زمانی و به چه شکلی باید معاشرت داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما چون در آن زمان چیز دیگری را دوست داریم سعی می‌کنیم ندای درونمان را قانع کنیم که اجازه دهد کار دیگری انجام دهیم. خیلی وقت‌ها هم انجام داده‌ایم و ضرر کرده‌ایم اما باز درس‌هایمان را یاد نگرفته‌ایم.

برای این ندای درونی فرقی ندارد که ما به حرفش گوش می‌دهیم یا نه، او صرفا پیامبر است و پیغام‌ها را می‌رساند. تنها اتفاقی که در اثر گوش نکردن می‌افتد این است که رفته رفته صدای این ندا به گوش ما ضعیف‌تر شنیده می‌شود که نتیجه‌اش می‌شود اشتباه پشت اشتباه. باید گیرنده‌هایمان را حساس نگه داریم و هر جایی که حس کردیم انجام دادن کاری احساس خوبی به ما نمی‌دهد یا مثلا یک جور احساس دلشوره، آشفتگی یا هر چیزی شبیه این به ما دست می‌دهد باید همانجا متوقف شویم و بدانیم که نباید جلوتر رفت. گاهی اوقات آنقدر مشتاقیم که هر چه این بیچاره فریاد می‌زند و می‌گوید آهسته‌تر، صبر کن، نرو، نکن … ما نمی‌شنویم و چهارنعل می‌تازیم به دل اشتباه.

اما اگر حساس باشیم به ندایی که از درون می‌شنویم، آهسته آهسته صدایش آنقدر بلند می‌شود که اگر بخواهی هم نمی‌توانی نشنیده‌اش بگیری.

تصمیم گرفتم که منتظر نمانم تا فرصت‌ِ مبسوطی دست بدهد که تنبانِ گُل گُلی بپوشم و تخمه کدو بشکنم. دیدم حالا که باید پای کامپیوتر باشم پس پیک‌نیک را می‌برم همانجا. بنابراین یک بسته‌ی کامل تخمه کدوی آبلیمویی سنجابک را یک نفس شکستم.

دقت کرده‌اید که وقتی تخمه می‌شکنیم انگار که چند نفر دنبالمان کرده‌اند و می‌گویند تا وقتی که به تخمه شکستن ادامه می‌دهید شما را نمی‌کُشیم، اگر توقف کنید می‌میرید. ما هم بی‌وقفه و لاینقطع می‌شکنیم تا وقتی‌‌ که لب‌هایمان سفید می‌شوند و فشارمان بالا می‌رود و فک‌مان از جا کنده می‌شود و … اما باز هم کوتاه نمی‌آییم.

کی کوتاه می‌آییم پس؟ وقتی که یک دانه تخمه هم باقی نمانده باشد. من امروز در همین وضعیت بودم.

اصلا دلم شام نمی‌خواست. گفته بودم روزهایی که در فست ۲۴ ساعته هستم شب شام می‌خورم. اما امشب دلم نمی‌خواست. به جایش شیر قهوه با کیک لوکاربی که دیشب درست کرده بودم خوردم و چقدر هم مزه داد. من می‌میرم برای شیرقهوه‌ی تلخ. تازگی‌ها دارچین هم اضافه می‌کنم به این ترکیب و خیلی لذتبخش‌تر هم می‌شود.

الهی شکرت…