بایگانی برچسب برای: روزنوشت

هفته‌ی گذشته ننوشتم؛ نه اینجا نوشتم و نه حتی در دفترم.

هفته‌ی گذشته هیچ‌کدام از کارهایی که همیشه می‌کردم را نکردم؛ ننوشتم، ورزش نکردم، شعر نخواندم، حتی تا جایی که می‌شد صبح زود بیدار نشدم.

می‌خواستم بدانم رها کردن چگونه است و چه حسی دارد (شاید یک زمانی مفصل درباره‌اش بنویسم).

(و البته کنجکاو بودم که بدانم دوستانی که تنها از طریق خواندن وبلاگم از حال من باخبر می‌شوند اگر یک هفته بی‌خبر بمانند آیا خبر می‌گیرند یا نه که دیدم الحمدلله اصلا برایشان مهم نبود 😑)

هیچ کجا ننوشتم که در کارگاه مراسم یلدا برگزار کردیم که چقدر هم خوش گذشت، چقدر هم همه‌ چیز خوب و عالی بود؛ اسم هر نفر را روی یک برگه نوشتم و تمام برگه‌ها را به دیوار چسباندم. به بچه‌ها کاغذهای چسبان رنگی و خودکار دادم و از آنها خواستم هر کدامشان یک ویژگی مثبت همکارانشان را بنویسند و آن را روی برگه‌ی مربوط به هر کدام از آنها بچسبانند.

غوغایی شده بود، همه جلوی دیوار جمع شده بودند و از روی سرهای یکدیگر کاغذهای رنگی را به برگه‌ها می‌چسباندند. هر لحظه یکی از آن وسط صدا می‌زد «خانم کاشانکی من باز هم برچسب می‌خوام»

آنهایی که بهتر می‌توانستند بنویسند به آنهایی که نوشتنشان ضعیف بود کمک می‌کردند. موزیک هم با صدای بلند بچه‌ها را همراهی می‌کرد.

شور و غوغایی بود که بیا و ببین. بعد هم پذیرایی را با چای‌ تازه دم و شیرینی شروع کردیم. وقتی بچه‌ها مشغول خوردن بودند گفتم «اونهایی که داوطلب شده بودند خاطره تعریف کنن یکی یکی بیان بایستن و تعریف کنن» (این را هفته‌ی پیش اعلام کرده بودم و چند نفری داوطلب شده بودند)

بچه‌ها یکی یکی ایستادند و خاطرات بامزه و خنده‌دار و جذاب و احساس‌برانگیزی را تعریف کردند و دل ما را بردند. از قبل گفته بودم که به داوطلبان جایزه می‌دهم که دادم.

بعد از خاطره بازی، مراسم به خاموش کردن چراغ‌ها و بزن و برقص بی‌وقفه و پشمک و تخمه و لواشک و انار دان‌شده رسید. انارها را خودم و احسان تا دیروقت دان کرده بودیم که چقدر هم سرخ و آبدار و شیرین بودند. آبروداری کردند انارها از منی که با عشق برای این مراسم برنامه‌ریزی کرده بودم.

حتی ننوشتم که خواهرزاده‌ی یکی از خانم‌ها که دختربچه‌ای بسیار ظریف و حدودا هفت-هشت ماهه بود خودش دست‌هایش را برایم باز کرد و صاف در بغلم قرار گرفت و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و درحالیکه با دست‌های کوچکش مرا محکم بغل کرده بود به خواب عمیقی فرو رفت، آن هم وسط آن هیاهو.

 

از امروز شروع کرده‌ام به چند نفر از دخترانمان سواد خواندن و نوشتن یاد بدهم. در افغانستان به آنها فرصت درس خواندن داده نشده است، در ایران هم که فقط کار کرده‌اند. بعضی‌هایشان حتی الفبا به چشمشان نخورده است، بعضی‌ها هم بلدند آب و بابا را بنویسند اما نه بیشتر، بعضی‌های دیگر هم می‌توانند کلمات را هجّی کنند اما نمی‌توانند حروف را در قالب یک کلمه و در کنار هم بخوانند و معنی کلمه را درک کنند. بنابراین از صفر شروع کردم به درس دادن.

این هفته که قزوین بودم برایشان دفتر و خودکار گرفتم. حتی در کتابخانه عضو شدم و چند کتاب آموزشی برای نوسوادان و بزرگسالانی که به تازگی سوادآموزی را شروع کرده‌اند امانت گرفتم.

یک تخته وایت‌برد کوچک هم برای خودم گرفتم که درس دادن را برایم ساده‌تر کند.

امروز فقط توانستم «الف» و «ب» را درس بدهم که خودش بیشتر از یک ساعت زمان برد و در نهایت دخترها خوشحال و راضی نایلون روی سرشان گرفتند و به دلِ بارشِ بی‌امان و توأمانِ برف و باران زمستانی زدند.

من خودم را معلم خوبی نمی‌دانم. تنها تجربه‌ام در این حوزه دو ترم تدریس در یک دانشگاه غیرانتفاعی بوده است و با اینکه شاگردانم از کلاسشان بسیار راضی بودند (هنوز بعضی‌هایشان ایمیل می‌زنند و احوالپرسی می‌کنند) اما من خودم را معلمی معمولی می‌دانستم که اگر هم نتیجه‌ای حاصل شده باشد مرهون انرژی‌ام است نه قدرت انتقالم.

اما به هر حال چه خوب و چه بد فعلا من تنها گزینه‌ هستم. شاید در آینده برایشان معلم بگیریم و این کار را به صورت تخصصی‌تری ادامه دهیم. اما در حال حاضر من برای انجامش داوطلب شده‌ام و تلاشم را خواهم کرد.

اگر کسی طالب رشد باشد، جهان امکانات لازم را برایش فراهم می‌کند. در این میان من واسطه‌ای هستم تا نعمتی که پروردگار برایشان لحاظ کرده است را به دستشان برسانم.

در زندگی‌‌ام بارها و بارها مورد چنین الطافی از طرف خداوند واقع شده‌ام؛ اینکه بتوانم خیری را به کسی برسانم و از این بابت بی‌نهایت سپاسگزارش هستم.

 

ساعت از ده شب گذشته بود که به خانه رسیدیم. شیر را روی حرارت گذاشتم و مستقیم به حمام رفتم.

اجاق گازمان تار عنکبوت بسته است. از آن فقط برای گرم کردن شیر استفاده می‌کنیم.

اجاق گازی که آن همه عزت و احترام داشت و روزی دو وعده غذا با آن درست می‌شد و هر هفته یک مدل کیک یا غذای جدید در فر آن آماده می‌شد حالا بیکارترین عضو خانواده شده است. او را به یک مرخصی با حقوق و مزایا فرستاده‌ام و کاملا هم راضی هستم.

 

الهی شکرت…

دیروز صبح خسته بیدار شدم و تمام روز خسته بودم. دلیلش به سرماخوردگی‌ام برمی‌گشت.

خواهر احسان «آزمایشگاه همکار» دارد. آزمایشگاه همکار به آزمایشگاهی گفته می‌شود که با اداره‌ی استاندارد برای بررسی استاندارد بودن کالاهای تولید شده همکاری می‌کند. اداره‌ی استاندارد نمونه‌ای از هر کالایی که تولید می‌شود را برای آزمایشگاه همکارش ارسال می‌کند و بر اساس نتایج آزمایش‌هایی که انجام می‌شوند آن کالا را تایید یا رد می‌کند.

جمعه صبح بعد از چند سال، سری به آزمایشگاه زدیم که برای من یک جورهایی تجدید خاطره بود. آزمایشگاه تغییرات زیادی کرده بود و تعداد بسیار زیادی دستگاه به آن اضافه شده بود.

یک ساعت بعد دستِ پر با تعداد زیادی کنسرو تن ماهی و ذرت و رب و خیارشور و چیزهای دیگر از آزمایشگاه بیرون آمدیم و راهی کرج شدیم.

وقتی رسیدیم همه بودند. من واقعا به زحمت می‌توانستم بنشینم. دست آخر روی مبل دراز کشیدم و در عالمی میان خواب و بیداری سیر می‌کردم. یادم می‌آید که پدر از خاطراتش در کافه‌های حوالی منطقه‌ی گمرک تهران صحبت می‌کرد؛ از اینکه در این کافه‌ها شکستن لوستر‌ها و به هم ریختن کافه یک جور قانون نانوشته بوده که هر شب اتفاق می‌افتاده. ا

گر عامل اصلی گیر می‌افتاده باید خسارت را پرداخت می‌کرده. در غیراینصورت تمام میزها با مبلغ اندکی جریمه می‌شدند تا مخارج ایجاد شده برای صاحب کافه جبران شود. فردا صبح هم تا پیش از ظهر گروهی می‌آمدند و دوباره کافه را به شکل اول درمی‌آوردند.

پدر من ته تمام کافه‌های تهران را درآورده است و به اندازه‌ی تمام سالها‌ی جوانی‌اش خاطره دارد برای تعریف کردن و ما می‌توانیم هزار بار دیگر خاطراتش را از نو بشنویم و سیر نشویم.

خوشحالم از اینکه جوانی‌اش را آنطور که می‌خواسته گذرانده است.

پدرم آدم خاصی است؛ او بعد از ۲۲ سال سابقه‌ی کار در ارتش خودش را بازنشسته کرد چون احساس می‌کرد که دیگر این شغل را دوست ندارد، محیطش را دوست ندارد، آدم‌هایش را دوست ندارد و در آنجا آزادی مدنظرش را ندارد.

پدرم وقتی این تصمیم را می‌گرفت به این فکر نکرد که سه تا بچه دارد که در مقابل آنها مسئول است و باید به خاطر آنها به کارش ادامه دهد. او تصمیمی را گرفت که در آن زمان برای خودش مناسب‌ می‌دید و احساس می‌کرد حالش را بهتر می‌کند و من از این بابت تحسینش می‌کنم.

از این بابت که هرگز زندگی‌اش را وقف کسی نکرد و هرگز هم از کسی متوقع نشد. پدرم با تمام تصمیمات ما همراه است و همیشه می‌گوید «هر طور که دوست دارید و لذت می‌برید، هر طور که خوش هستید همانطور زندگی کنید و هر تصمیمی که دوست دارید بگیرید»

این طرز فکر از آزادانه زیستن خودش نشات می‌گیرد. شاید خیلی‌ها از چنین طرز فکر و روشی در زندگی انتقاد کنند ولی من سالها‌ست که او را به خاطر تصمیماتش تحسین می‌کنم. مهم این است که به ندای دلش گوش داده است. برای کسی از خودگذشتگی نکرده است و حالا هم افسوس هیچ چیزی را نمی‌خورد.

زندگی پدرم مانند یک رودِ خروشانْ پرتلاطم و پرماجرا بوده است. ماجراهای زندگی‌اش در زندگی یک نفر آدم نمی‌گنجد. انگار که به جای چندین نفر زندگی کرده است. اما در تمام مسیرها مطابق ندای درونش زیسته است و باز هم می‌گویم که من واقعا تحسینش می‌کنم.

این هفته طولانی‌تر از همیشه دور هم نشستیم و بدون مزاحمت تلویزیون از معاشرت با هم لذت بردیم. طبق معمول برای امور شرکت از ساناز راهنمایی خواستیم و او هم ایده‌های بسیار خوبی داد. کلن ساناز استاد ایده‌های عالی است. من از بچگی نامش را گذاشته بودم: Sanaz Suggestion

چون استاد پیشنهاد دادن بود.

امکان ندارد که من ناخواسته به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند را نبینم؛ مثل همین الان که ساعت 00:00 را نشان می‌دهد. تا به حال این ساعت را ندیده بودم. رأس نیمه‌شب است. جایی که نه روز قبل است و نه روز بعد. چقدر زیبا بود ناخواسته دیدنش.

هر بار که یک ساعت خاص مثل این را می‌بینم لبخند می‌زنم و می‌گویم: «خدا حواسش به ما هست».

هر بار یک عدد خاص را دیدن اصلا تصادفی نیست. به نظر من خداوند از هزاران طریق به آدم می‌گوید که هوایش را دارد و مراقبش است، این هم یکی از آن راههاست. مثل یک چشمک زدن می‌ماند یا یک لبخند از سوی کسی که می‌دانی دوستت دارد.

اگر در طول روز نگاهت با نگاه یارت تلاقی کند ناخودآگاه لبخند می‌زنید یا حرکتی می‌کنید که نشان می‌دهد حواستان به هم هست. این اتفاق هم برای من دقیقا مثل همان است.

از امروز برای بچه‌ها در کارگاه یک برنامه‌ی صبحگاهی ترتیب داده‌ام. چند دقیقه نرمش و بعد هم ذهن-آرامی و سپاسگزاری تا روزشان را پرانرژی و با احساس خوب شروع کنند.

سرم درد می‌کند برای این کارهایی که «نشاط سازمانی» ایجاد می‌کنند. (این اصطلاح باکلاس را از ساناز یاد گرفته‌ام. فکر نکنید که از خودم تراوش کرده‌ام)

صبح درحالیکه موزیک مرا همراهی می کرد پیش بچه‌ها رفتم و پرانرژی و سرحال آنها را به صف کردم و نرمش کوتاهی همراه با موزیک انجام دادیم. بعد هم موسیقی ملایمی گذاشتم و چند لحظه‌ای آن‌ها را دعوت به سکوت و سکون و سپاسگزاری کردم.

وقتی تمام شد همه می‌گفتند که خیلی خوب بود.

انرژی زندگی در من جاری است و دوست دارم این انرژی را به دیگران هم منتقل کنم. اصلا هم برایم مهم نیست که آیا آنها این انرژی را دریافت می‌کنند یا برایشان علی السویه است. به هر حال من کار خودم را انجام می‌دهم.

من از کائنات انرژی می‌گیرم و به کائنات انرژی می‌دهم. اگر در وسط این نقل و انتقالات کسی هم خواست همراه شود قدمش به روی چشم. اگر هم نه فرقی برای من ندارد.

بعد از برنامه‌ی صبحگاهی تا پاسی از شب مشغول جمع کردن یک سری از کارها بودم؛ نظم دادن به لباس‌ها، برنامه‌ی کاری دادن به هر کدام از بچه‌ها که چه بخشی از کار را انجام دهند تا کار سریعتر و راحت‌تر تمام شود، رساندن کارها به اتو و بسته‌بندی، سرنخ زدن و تا کردن و بسته‌بندی کردن از کارهای من در کارگاه هستند که می‌توانم بگویم اغلب آنها جزء سخیف‌ترین کارهای ما به حساب می‌آیند که هیچ‌کس حاضر نیست انجام بدهد. در واقع من و مهدی مسئولیت جمع کردن نهایی کارها را به عهده داریم. بقیه‌ هم اگر برسند به ما کمک می‌کنند.

من مثل یک راهزن راه هر کسی که از کنارم رد می‌شود را می‌بندم و می‌گویم: «می‌خوای کمک کنی؟» و آنقدر به طرق مختلف روی مخ طرف می‌روم که بیاید و کمک کند. صد نفر نیرو هم اگر بیایند من کار دارم که به آنها بسپارم.

در راه برگشت سری به خانه‌ی پدر و مادر زدیم. باید یک سری وسیله را آنجا می‌گذاشتیم. نیم ساعتی نشستیم و به خانه برگشتیم.

به خانه که می‌آییم فقط به اندازه‌ی یک دوش گرفتن فرصت هست و بعد از آن من رسما تمام می‌شوم.

واقعا شب‌ها هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. نمی‌دانم توان من کم است یا خستگی بیش از حد امانم را می‌برد.

امشب سه مدل نوشیدنی خوردیم. خدا به داد من برسد تا صبح. احتمالا باید جلوی در دستشویی رختخواب پهن کنم.

الهی شکرت…

جوگیری دیروزم کار دستم داد. از صبح احساس سرماخوردگی داشتم که در طول روز تشدید می‌شد.

من و احسان صبح زود حرکت کردیم و رفتیم بازار شوش تا احسان یک سری وسیله را تحویل بگیرد. هوا ابری و جذاب بود.

پشت نیسان آبی نوشته شده بود:

«قسمت این است که در فاصله‌ها پیر شویم»

هیچوقت به قسمت اعتقاد نداشته و ندارم. حتی آن زمان که سنم کم بود و از قوانین جهان چیزی نمی‌دانستم باز هم نمی‌توانستم بپذیریم که چیزی از قبل تعیین شده باشد و قابل تغییر نباشد. حتی فکرش هم مرا خشمگین می‌کند و این چیزی نیست که من باورش کنم. کلن این فکر که کنترل چیزی که مربوط به من است در دست من نباشد برای من قابل قبول نیست و نخواهد بود.

عمو حسن می‌خواند:

تو اگه با من قهری من که آشتی‌ام

گل گل هر شهری عمری کاشتی‌ام (واقعا یعنی چه؟ من هزار بار این را با خودم تکرار کردم اما معنی‌اش را نفهمیدم. اگر کسی می‌فهمد به ما هم بگوید)

۵ نفر نیروی جدید از دیروز سر کار آمده‌اند که ظاهرا همه‌شان خوبند. از شنبه که من اقدام کردم تا سه‌شنبه نیروها جذب شدند که این فقط لطف خداوند بود.

امروز من به سختی کار می‌کردم. واقعا نیاز داشتم که بخوابم. احساس می‌کردم که کشان کشان کار می‌کنم. دائم کار را رها می‌کردم چون اصلا انرژی نداشتم. اما هر طور که بود کار را تمام کردم و تحویل دادم.

عصر در کارگاه دور هم نشستیم و قهوه خوردیم. بچه‌ها به یک چیزهایی خیلی خندیدند که من اصلا نفهمیدم موضوع خنده‌شان چه بود چون غرق شده بودم در یک جستجو در گوگل. کلن من نمی‌توانم بیشتر از یک کار را در آن واحد انجام دهم و هیچوقت هم این کار را نمی‌کنم. اینکه می‌گویند خانم‌ها می‌توانند همزمان چند کار را انجام دهند در مورد من که هیچوقت صادق نبوده. من در یک لحظه فقط و فقط یک کار را می‌توانم انجام دهم.

تنها کارهایی که می‌توانم همزمان انجام دهم و عصبی نشوم گوش دادن به موزیک یا یک فایل صوتی و کار کردن با کامپیوتر است. حتی موقع رانندگی اغلب به چیزهایی گوش می‌کنم که نیازی به تمرکز کردن نداشته باشند. اگر مجبور شوم دو یا چند کار را همزمان انجام دهم کاملا به هم می‌ریزم و انرژی بسیار زیادی را از دست می‌دهم. حتی زمانی که با تلفن حرف می‌زنم فقط با تلفن حرف می‌زنم. یعنی کاملا توقف می‌کنم،‌ تمام کارها را کنار می‌گذارم و تماس تلفنی‌ام را تمام می‌کنم و بعد به سراغ ادامه‌ی کارها می‌روم.

به نظر من وقتی که همزمان چند کار را انجام می‌دهی انرژی‌ات به میزان چند برابرِ زمانی که هر کدام از آنها را جداگانه انجام می‌دهی تحلیل می‌رود. شاید من اینطور هستم. اما به نظرم وقتی که تمرکزت را روی یک کار می‌گذاری کارایی‌ات به مراتب بیشتر می‌شود.

حالا یک چیز دیگر را هم بگویم که این اواخر به آن دقت کرده‌ام؛ اینکه قیافه‌ی من موقع رانندگی خنده‌دار و عجیب و غریب می‌شود. یک بار از خودم فیلم گرفتم که ببینم چه شکلی هستم، دیدم واقعا مضحکم. گوشه‌های لبم را از داخل گاز می‌گیرم و گاهی دهانم را کج و معوج می‌‌کنم چون تمام تمرکزم معطوف به رانندگی است.

من از آنهایی نیستم که هنگام رانندگی شیک و پیک هستند و حتی دابسمش اجرا می‌کنند.

من دقیقا جزء آن دسته‌ای هستم که موقع ریمل زدن دهانشان را به شکل دهانه‌ی غار باز می‌کنند و یک «O» بزرگ می‌سازند و آنقدر در این حالت می‌مانند که یک عنکبوت آنجا تار می‌تند و یک مگس هم در تارش گرفتار می‌شود.

خیلی تلاش کردم قیافه‌ام را در زمان متمرکز شدن کنترل کنم و نتیجه این بود که کلن قید ریمل زدن را زده‌ام و به مژه‌های طبیعی خودم رضایت داده‌ام.

این هفته کمی زودتر از همیشه حرکت کردیم و همین کمی زودتر حرکت کردن باعث شد در مجموع خیلی زودتر از همیشه برسیم و من کمتر خسته شدم.

به عنوان کسی که نصف عمرش را در رفت و آمد طی کرده است باید این را بگویم که مسیر هیچوقت ساده نمی‌شود. یعنی اینطور نیست که آدم به رفت و آمد کردن‌های دائمی عادت کند و طی کردن مسیر برایش ساده شود،‌ بلکه کاملا برعکس، در طول زمان طی کردن مسیر سخت‌تر و سخت‌تر هم می‌شود.

من هر بار که به یک مقصد می‌رسم احساس می‌کنم کتک‌کاری مفصلی با کسی داشته‌ام و خُرد و خمیر شده‌ام.

البته که به یاد ندارم که برای پیمودن مسیر غر زده باشم، هیچوقت غر نمی‌زنم چون کاری است که باید انجام شود و من آن را پذیرفته‌ام. بنابراین جایی برای غر زدن باقی نمی‌ماند. اما در دنیای درونم خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم چیزی از من باقی نمانده است. واقعا شوخی نیست نوزده سال هر هفته در جاده بودن و گاهی هفته‌ای چند بار. طوری شده است که حتی پیمودن مسیری در حد کرج تا تهران یا مسیر خانه تا کارگاه برایم سخت و گاهی طاقت‌فرسا می‌شود.

شیر خریدیم و به خانه رفتیم. من شیر خوردم و احسان کتلت خوشمزه‌ای که عطر و بویش هوش از سر آدم می‌بُرد.

فوتبال فرانسه و مراکش هم بود که من فقط تا گل اول فرانسه توانستم طاقت بیاورم و بعد از آن واقعا غش کردم.

الهی شکرت…

از چند روز قبل با مهدی هماهنگ کردم که امروز کارگاه نروم. اوضاع ناخن‌هایم وخیم شده بود و واقعا نیاز داشتم برای درست کردنشان بروم. یک روز که خانه هستم روی تخته یک لیست بلندبالا می‌نویسم. انگار که آزاد شده باشم و بخواهم تمام رویاهایم را یک شبه محقق کنم. از صبح زود شروع به فعالیت کردم؛ دو سری لباس شستم و لباس‌های شسته شده را جمع کردم. کفش‌هایم را تمیز کردم، گوشت چرخ‌کرده را بیرون گذاشتم و از خانه خارج شدم.

سری به خانه‌ی پدر و مادر زدم. مادر در حال تمیز کردن کشوهای کابینت بود. پدر هم درباره‌ی سرگرمی جدیدش که بهتر است در موردش ننویسم برایم حرف زد. حسابی مشغول شده بود. عاشق کارهایش هستم. همه چیز را در نایلون می‌پیچد و تمیز نگه می‌دارد. آشپزخانه‌ی طبقه‌ی پایین را حسابی مرتب و تمیز کرده بود. عاشق این روحیه‌اش هستم که هیچ چیز اضافه‌ای را نگه نمی‌دارد. هیچ نوع وابستگی به وسایل ندارد و به راحتی آنها را حذف می‌کند.

به موقع به سالن رسیدم و ناخن‌هایم را به رنگ قهوه‌ای-زرشکی درآوردم. امروز جوگیر شده بودم و کم لباس پوشیده بودم. از شانس ابری بود و حسابی هم سرد شده بود. بعد از آرایشگاه مستقیم به خانه برگشتم و از همان لحظه‌ی رسیدنم به سراغ جارو زدن رفتم. سریع تمامش کردم، بعد یک لیوان نوشیدنی گرم خوردم و این بار با لباس گرم از خانه خارج شدم. به دو فروشگاه رفتم و برای خانه خریدهایی کردم. برای خودم هم یک دفتر جدید خریدم تا فصل بعد را در دفتر جدیدی شروع کنم.

ساعت پنج و پانزده دقیقه بود که به خانه‌ی ساناز رسیدم. آنقدر همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم که نمی‌دانستیم از کجا شروع کنیم. بی وقفه حرف زدیم. ساناز برایم چای زعفرانی درست کرده بود که چقدر لذتبخش بود.

تمام مدت لباس امتحان کردیم و قرتی‌بازی درآوردیم تا ساعت نزدیک ۷:۳۰ شد. حمید هم همان موقع رسید. من دیگر خداحافظی کردم و برگشتم. از لحظه‌ی رسیدنم بدون اینکه حتی فرصت کنم دستشویی بروم مشغول آماده کردن شام شدم که هیچ کاری برایش نکرده بودم. طبق معمولِ روزهایی که خانه هستم کباب تابه‌ای آماده کردم که از همه سریع‌تر است. لیست غذاهایی که ما می‌خوریم بسیار محدود است. من از سال گذشته تقریبا نود درصد غذاها را نمی‌خورم بنابراین درست هم نمی‌کنم. غذاهایمان تکراری هستند اما خوبند.

کباب امشب به نظر خودم خیلی خوشمزه بود. برای احسان سیب‌زمینی هم سرخ کردم.

امشب من و احسان سر موضوع بسیار مسخره‌ای بحثمان شد. من دلخور و ناراحت بودم. موضوع واقعا پیش‌ پا افتاده بود اما در یک رابطه‌ی بلند مدت یک موضوع فقط همان موضوع نیست، هر موضوعی عقبه‌ای دارد و یک چیزهایی را در درون آدم به هم وصل می‌کند. به همین دلیل است که موضوعاتِ کوچک، بزرگ می‌شوند.

اما کاملا می‌فهمم که در بحث‌ها چقدر تغییر کرده‌ام؛ چقدر آگاه‌تر و چقدر زنانه‌تر شده‌ام. رویکردهایم کاملا تغییر کرده‌اند و به تبع آن نتایجم هم متفاوت شده‌اند که از این بابت بسیار راضی‌ هستم.

برای من موضعِ پایین را داشتن مساوی با مردن است. در کت من نمی‌رود که کوتاه بیایم و بپذیرم که کسی دست بالاتر از من را داشته باشد.

اما امسال تصمیم گرفتم که جور دیگری باشم؛ تصمیم گرفتم شنونده‌ی بهتری باشم، تصمیم گرفتم اجازه دهم خیلی وقت‌ها احسان دست بالا را داشته باشد، تصمیم گرفتم «تصمیم‌گیری‌ها» را بر عهده‌ی او بگذارم، تصمیم گرفتم «فرعونِ منی» را از «مصرِ تن» بیرون کنم، تصمیم گرفتم دست از منیت و خودبزرگ‌بینی بردارم، تصمیم گرفتم تا حد ممکن وارد هیچ مبارزه‌ای نشوم و البته تصمیم گرفتم اجازه دهم دیگران برنده‌ی مبارزه‌ها باشند.

وقتی تمام این‌ها را آگاهانه پیش می‌بری در واقع در نهایت باز هم تو برنده‌ هستی اما این بار بدون خون و خونریزی.

وقتی پای عمر گذراندن در کنار کسی به میان می‌آید همه چیز رنگ و بوی متفاوتی می‌گیرد و در این مسیر صبور بودن و قدم به قدم پیش رفتن حکم برگ برنده را دارد. وقتی به مسیرم نگاه می‌کنم می‌بینم که به کمک «صبر» به تمام خواسته‌هایم رسیده‌ام. مثل یک سیاستمدار از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنم و بدون کمترین عجله‌ای عوامل را یکی یکی کنار هم قرار می‌دهم تا به نتیجه‌ی دلخواهم برسم. خیلی وقت‌ها چیزهایی را شنیده و یا دیده‌ام که مطمئنم اگر کس دیگری بود از دل آنها دعوای بزرگی به راه می‌انداخت اما من خودم را کاملا به نشنیدن و ندیدن زده‌ام و آنقدر این کار را طبیعی انجام داده‌ام که هیچ‌کس حتی شک هم نکرده است و بعد صبر کرده‌ام تا زمان مناسب از راه برسد و در جای مناسب قدم مناسب را برداشته‌ام و همیشه هم نتیجه گرفته‌ام.

برای اینکه احسان با من همفکر و همراه شود بسیار صبوری کردم. هر بار با قدم‌های کوچک ذره ذره پیش رفتم و در نهایت نتایج را به نفع خودم تغییر دادم آن هم درحالیکه احسان هم رضایت کامل داشته. یعنی او هم احساس کرده که برنده شده است. خیلی مهم است که در پایان کار یکی از دو نفر احساس نکند که زندگی‌اش را وقف خواسته‌های طرف مقابل کرده است. هر دو نفر باید با هم پیش بروند و در این مسیر هر دو به نتایج دلخواهشان برسند. زندگیِ مشترک یک بازی برد-برد است.

موضوع جالبی که این روزها خیلی به آن فکر می‌کنم این است که هر چه می‌گذرد عمق رابطه‌ی من با احسان بیشتر و بیشتر می‌شود. اینکه دیگران می‌گویند رابطه در طول زمان تکراری می‌شود را من به هیچ‌وجه درک نمی‌کنم. برای من رابطه در طول زمان عمیق‌تر و به مراتب جذاب‌تر شده است.

احسان برای من مصداق بارز این ترانه است:

یه جا تسلیمِ عشق بودن همه دیوونگیت میشه

کسی که فکر نمی‌کردی تموم زندگیت میشه

الهی شکرت…

سال گذشته در چنین روزهایی من در حال طی کردن یکی از سخت‌ترین گذارهای زندگی‌ام بودم؛ آشفته، سردرگم، خسته، نگران. مدت‌ها بود که لبم به خنده‌ای عمیق باز نشده بود. یادم می‌آید که آن روزها با خودم زمزمه می‌کردم:

دیوانه به حال خویش بگذار / کاین مستی ما نه از شراب است

یادم می‌آید که نوشته بودم:

«حالی که چگونه قرار است خوب شود…نمی‌دانم … فقط می‌دانم که همیشه شده است و همیشه خواهد شد»

دفترهای آن روزها را ورق زدم و دیدم که هر روز از خداوند طلب هدایت کرده بودم و او هم مرا قدم به قدم هدایت نمود. خداوند مرا در مسیرهای جدیدی قرار داد و هر روز و هر لحظه هدایتم کرد. آنقدر برنامه‌ریزی‌اش دقیق و کامل و درست بود که هر بار که به آن فکر می‌کنم حیرت‌زده می‌شوم.

در طول حدود یک سال و نیم، خداوند تمام آدم‌های اشتباهی را از مسیر من خارج کرد. خیلی درد داشت، هنوز هم گاهی دردش به سراغم می‌آید. اما درد‌ مرا بزرگ کرد. درد از من آدم دیگری ساخت. خیلی چیزها در مورد خودم و دیگران فهمیدم؛ فهمیدم که من نمی‌توانم به کسی کمک کنم. فهمیدم که باید کنار بایستم و اجازه دهم آدم‌ها مسیری را که به خاطرش به این دنیا آمده‌اند طی کنند. از طرف دیگر فهمیدم که نباید هیچ آدمی را در ذهنم بزرگ کنم. آدم‌هایی که فکر می‌کنی به خوبی از رفتارهایشان آگاه هستند، می‌توانند خلأهای رفتاری زیادی داشته باشند که در موقعیت‌های مختلف آنها را بروز می‌دهند.

فهمیدم که چقدر لازم بود آدم‌های اضافی حذف شوند. وقتی کسی با تو هماهنگ نیست باید حذف شود و تو باید از مسیر خداوند کنار بروی و اجازه دهی که او آدم‌های اطرافت را سَرَند کند.

تمام این اتفاقات برای من در طول یک سال و نیم گذشته افتاد و تنها چیزی که مرا در این مدت یاری کرد «صبر» بود. من واقعا صبور بودم، اما برای این صبور بودن هم هر روز از خداوند یاری خواستم. فهمیده‌ام که من برای هر چیزی حتی برای «ایمان داشتن به خداوند» نیاز به یاری خداوند دارم.

از دیروز برای استخدام نیروی جدید اقدام کردم. یک آگهی استخدامی منتشر کردم و امروز صبح فرم استخدام را آماده کردم و پرینت گرفتم.

همین‌جا یک پرانتز باز کنم و یک چیز خنده‌دار را تعریف کنم.

در کارگاه داشتم یک آگهی دیگر منتشر می‌کردم. روی نقشه دنبال محل کارگاه می‌گشتم و پیدایش نمی‌کردم. عصبانی شدم و گفتم اه… کارگاه را پیدا نمی‌کنم. علی و طاها در اتاق بودند. علی سریع آمد که پیدا کند. همان موقع از شانس دستم خورده بود و جایی حوالی آزادی بودم. علی شروع کرد به مسخره کردن که «رفتی آزادی داری دنبال اینجا می‌گردی» و از این حرفها. بالاخره پیدایش کردیم.

طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) ۱۷ ساله است و در مقایسه با سایر نوجوان‌ها واقعا استثنایی است؛ همه‌ی کارهایش را نرم و روان و همزمان پیش می‌برد؛ درس می‌خواند درحالیکه همه‌ی نمره‌هایش بالا هستند و حتی در منطقه رتبه می‌آورد، بازی رایانه‌ای انجام می‌دهد و همیشه امتیازهای بالایی دارد، در کارگاه کاری کاملا فنی انجام می‌دهد که کس دیگری نمی‌تواند آن کار را مثل او انجام دهد و همه باید منتظر باشند تا طاها بیاید، در تیراندازی مهارت زیادی دارد به طوریکه تمام تیرهایش به هدف می‌خورند. بچه‌ای بسیار فهمیده و باشعور است.

دایی‌اش (مهدی) می‌گوید همه چیزش عالی است به جز اینکه شرارت ندارد. اما به نظر من طاها واقعا نرمال است و به موقع‌ می‌تواند هر کاری که لازم باشد را انجام دهد. اما از همه‌ی اینها که بگذریم طاها از نظر من یک ویژگی منحصر به فرد دارد و آن هم طنز ظریف و دقیقش است. ذهنش در طنز گفتن بسیار باز است، به طوریکه از دل هر چیزی می‌تواند طنز شیرینی را بیرون بکشد و آدم را بخنداند اما این کار را در حالی انجام می‌دهد که اصلا هیاهو ندارد. معمولا افرادی که در کلام و رفتارشان طنز دارند شلوغ و پرهیاهو هستند و تمام انرژی و تمرکز آدم را معطوف به خودشان می‌کنند. اما طنز طاها منحصر به خود اوست؛ طنزی که در کمال آرامش و بدون هیاهو دارد و من شخصا دوست دارم هر جایی که طاها باشد آنجا باشم تا بخندم بدون اینکه انرژی‌ام تحلیل برود یا تمرکزم را از دست بدهم.

روی نقشه که می‌گشتم و سر از آزادی درآورده بودم وقتی بالاخره به مقصد رسیدیم طاها گفت: «خاله سمیرا منتظر مترو بود که بیاد بیارتش تا کارگاه» و من خیلی خندیدم.

دو نفر همین امروز برای مصاحبه آمدند. زن و شوهر بودند که طبق گفته‌ی خودشان سالها سابقه‌ی کار داشتند.

الان که کمی آگاه‌تر شده‌ایم به راحتی می‌توانیم از روی نتایج زندگی‌ آدم‌ها به افکارشان پی ببریم و همینطور به راحتی می‌توانیم نتایج زندگی آدم‌ها را با افکارشان تطبیق بدهیم و بفهمیم که هر فردی به خاطر کدام بخش از افکارش در حال تجربه کردن یک شرایط خاص است.

این آقا و خانم سالها بود که کار می‌کردند. سنشان هم کم نبود اما هنوز به دنبال دریافت حقوق به صورت هفتگی بودند چون نمی‌توانستند دخل و خرجشان را تا آخر ماه هماهنگ کنند. مهم نیست چقدر پول به دست می‌آوری، اگر مدیریت کردن پولت را بلد نباشی هرگز پولی در بساط نخواهی داشت. وقتی کسی در این سن و با این تجربه‌ای که ادعایش را دارد هنوز شغل ثابتی ندارد و به دنبال کار می‌گردد و در ذهنش هم این است که هفتگی پول بگیرم که اگر نخواستم هفته‌ی بعد کار را رها کنم و آخر سر هم با دعوا جلسه را ترک می‌کند، حتما یک جای کارش می‌لنگد؛ یا آنقدری که ادعا می‌کند کار بلد نیست، یا از نظر اخلاقی نمی‌تواند با دیگران هماهنگ شود… خلاصه یک مشکلی دارد، وگرنه کارفرما نیروی خوب را از دست نمی‌دهد.

اما این‌ها برای من اصلا مهم نبود. مهم این بود که به محض اینکه من اولین قدم را برداشتم درها یکی پس از دیگری باز شدند. همین امروز چند نفر خودشان آمدند کارگاه برای استخدام. بدون اینکه ما در این منطقه آگهی خاصی داده باشیم یا کاری کرده باشیم. حتی یکی از نیروهای خودمان دخترش را آورد که از قضا بسیار هم باهوش و زرنگ از کار درآمد. یک دختر دیگر مادرش را مجبور کرده بود که او را بیاورد کارگاه و صحبت کند.

واقعا نمی‌دانم این آدم‌ها چطور و به چه دلیل آمدند فقط می‌دانم که هر آنچه برایم اتفاق می‌افتد فقط و فقط لطف خداوند است.

یکشنبه‌ها روز جلسه‌ی کارگاه است. مهدی هر هفته با بچه‌ها جلسه برگزار می‌کند . این هفته به من گفت تو جلسه را اداره کن. گفت انرژی ندارم و کار هم دارم. نیم ساعت مانده بود به جلسه. سریع فکر کردم که چطور باید جلسه را پیش ببرم. دو تا ایده به ذهنم رسید.

همین‌ که شروع به صحبت کردم مهدی هم آمد و در جلسه نشست. جلسه آنقدر خوب برگزار شد که خدا می‌داند. شور و هیجانی میان بچه‌ها به راه افتاد. همگی به تکاپو افتاده بودند و با من همراه شده بودند. از آنها خواستم روی کاغذهایی که به آنها داده‌ام بنویسند که به نظر خودشان چه کاری را خیلی خوب انجام می‌دهند، حالا هر کاری که باشد. برایشان مثال زدم و آنها هم خودکار را از دست هم می‌قاپیدند که زودتر بنویسند. بعضی‌هایشان لیست بلندبالایی به من دادند و بعضی‌ها هم یک مهارت را نوشتند اما همه خوشحال بودند. انگار تا به حال فکرش را هم نمی‌کردند که کاری باشد که در آن خوب باشند و این کار برای کسی مهم باشد.

جالب است که بعضی‌ها قبل از جلسه آمدند گفتند که می‌خواهند زودتر بروند اما حتی یک نفر هم نرفت. همه تا آخر جلسه ماندند و وقتی تمام شد یکی یکی از من تشکر کردند و گفتند که جلسه‌ی خیلی خوبی بود.

هر جمعی نیاز به یک رویکرد خاصی دارد. این جمع از نظر من جمعی است که صرفا باید حالش خوب شود، صرفا باید داشته‌هایش را ببیند، صرفا باید امید و انگیزه بگیرد… در این جمع باید روی نکات مثبت تمرکز کنی و آنها را یادآوری کنی. این آدم‌ها هرگز دیده‌ نشده‌اند، ضربه خورده‌اند، از بودنشان لذت نبرده‌اند… در آنها شور زندگی وجود ندارد.

در این جمع نباید به دنبال ساختن نسخه‌ی بهتری از آن‌ها باشی، صرفا باید داشته‌هایشان را به آنها یادآوری کنی، نکات مثبتشان را متذکر شوی و کمک کنی تا احساس خوبی نسبت به خودشان پیدا کنند. در بین این جمع هستند حدود پنج شش نفری که باید برایشان جلسات مجزا برگزار شود و با رویکرد دیگری با آنها برخورد شود چون آنها ظرفیت پذیرش بالاتری دارند و به دنبال بهتر شدن هستند.

مهدی گفت از این به بعد تو برای بچه‌ها جلسه برگزار کن. انرژی بچه‌ها در همین جلسه کاملا تغییر کرد.

واقعا سپاسگزار خداوندم بابت هر کلمه‌ای که در دهانم و هر فکری که در سرم می‌گذارد و حتی لحظه‌ای از من غافل نمی‌شود.

دیروز مسابقه میان پرتغال و مراکش برگزار شد که ما بیشتر مسابقه را در کارگاه و بخشی از آن را در مسیر و در گوشی طاها دیدیم. مراکش پرتغال را شکست داد و به دور بعد صعود کرد. همان مراکشی که چهار سال قبل با ایران، پرتغال و اسپانیا در یک گروه بود. همان مراکشی که از ایران یک گل خورد و باخت، از پرتغال یک گل خورد و باخت و با اسپانیا دو-دو مساوی کرد حالا همان مراکش از سد اسپانیا گذشت و بعد هم پرتغال را شکست داد. (ما هم که اصلا به حساب نمی‌‌آمدیم.) یعنی همان تیم‌هایی که از آنها باخته بود را (که اتفاقا تیم‌های بسیار قدرتمندی هم بودند) شکست داد و صعود کرد.

هیچ تلاشی نیست که بدون نتیجه باقی بماند.

الهی شکرت…

روزمان با رباعی زیبایی از جناب مولانا شروع شد:

یارب تو مرا به نفسِ طناز مده

با هر چه بجز تُست مرا ساز مده

 

من در تو گریزان شدم از فتنه‌‌ی خویش

من آنِ توأم مرا به من باز مده

گربه‌ی اُلگا که به تازگی عمل جراحی کرده و دوران نقاهت را هم تا حدودی پشت سر گذاشته است دیگر در خانه بند نمی‌شود. آنقدر پشت در می‌نشیند و التماس می‌کند تا الگا به او اجازه‌ی بیرون رفتن بدهد. الگا می‌ترسید که با گربه‌های دیگر درگیر شود درحالیکه هنوز جای بخیه‌هایش کاملا خوب نشده‌اند و موهایش رشد نکرده‌اند. اما گربه مثل یک نوجوان سرکش دوست دارد که بیرون برود و سرش را جایی بیرون از خانه گرم کند. الگا هم دیگر حریفش نمی‌شود و به او اجازه‌ی بیرون رفتن می‌دهد.

من طبق معمول هر روز گوشه‌ای از میز نهارخوری نشسته بودم و با همراهی قهوه می‌نوشتم که دیدم گربه آمده است سروقت دستگاه سرخ‌‌کن که بیرون در بالکن بود و دیروز در آن ماهی درست شده بود. بوی ماهی گربه را به آنجا کشانده بود اما جا تر بود و خبری از بچه نبود. کمی آن حوالی چرخید و وقتی فهمید خبری نیست به سراغ کار دیگری رفت.

حیوانات هیچ کجا گیر نمی‌کنند. این را بارها و بارها در آنها دیده‌ام که هرگز خودشان را درگیر چیزی که گذشته است نگه نمی‌دارند و به سرعت از آن عبور می‌کنند. حتی از دست دادن فرزندشان را به راحتی می‌پذیرند و به روند عادی زندگی برمی‌گردند، چیزی که ما آدم‌ها اصلا بلدش نیستیم.

ما سالها در جریان هر چیزی که احساسات ما را برانگیخته می‌کند گیر می‌افتیم و نمی‌توانیم از آن خارج شویم. احساس می‌کنم بخشی از این موضوع برمی‌گردد به آنچه که جامعه‌ی انسانی به عنوان ارزش برای ما انسان‌ها تعریف کرده است و ما فکر می‌کنیم اگر مخالف آن باشیم یا مخالف آن عمل کنیم دیگر ارزشمند نیستیم.

اگر دوست داشتید این متن را بخوانید:

مادری که فرزند از دست داده

این وقت از روز، زمانی که سکوت در سرتاسر خانه حکمفرماست، صدای تیک تاک ساعت بلند و واضح و قوی به گوش می‌رسد. درحالیکه در باقی ساعات روز، حضورِ ساعت در خانه اصلا به چشم نمی‌آید. انگار نه انگار که اصلا وجود دارد. هر از گاهی هم که نگاهی به آن می‌اندازی به سرعت از آن عبور می‌کنی. هیچوقت نمی‌ایستی تا به صدای تیک تاکش، که نشان از زنده بودنش دارد، گوش دهی. اصلا برایت اهمیتی ندارد، برای ساعت حق زنده بودن قائل نیستی و برایت مهم نیست که چه صدایی دارد. برای وسیله‌ای که وقت را به تو یادآوری می‌کند هیچ وقتی نداری که صرف کنی.

استفاده‌ات را از او می‌کنی بی آنکه دغدغه‌هایش برایت مهم باشند، بی‌آنکه صدایش به نظرت زیبا بوده و یا کمترین اهمیتی داشته باشد. تنها زمانی متوجه‌ی ارزشمندی حضورش می‌شوی که سر می‌چرخانی و می‌بینی که متوقف شده است. ساعت در زمان مرگش عزیز می‌شود.

حالا همین ساعت وقتی که هیاهویی در خانه نیست کاملا به چشم می‌آید. هیاهو که تمام می‌شود خیلی از صداها به گوش می‌رسند، بوها به مشام می‌رسند، رنگ‌ها دیده می‌شوند،‌ حس‌ها درک می‌شوند. اصلا برای همین است که لازم است گاهی هم که شده از هیاهو‌ فاصله بگیریم تا در سکوت چیزهایی را بشنویم که در شلوغی‌ها به گوشمان نرسیده‌اند.

چتر مه صبحگاهی بر فراز باغ‌های بادام قزوین گسترده شده است. دشت قزوین مانند مردمش صبور‌ و نجیب است و زمانی که مه غلیظ صبحگاهی آن را در بر می‌گیرد از همیشه نجیب‌تر می‌نماید.

نیروگاه هم حتی به سختی دیده می‌شود در این حجم از مه.

در ماشین، موزیک با ضرب‌آهنگ‌ قوی و صدای بلند پخش می‌شود. یکی از زمانهایی که من می‌توانم بنویسم دقیقا چنین وقتی است؛ در ماشینِ در حال حرکت در جاده وقتی که موزیک با صدای بلند و ضرب‌آهنگ قوی پخش می‌شود. عجیب است؛ آدم فکر می‌کند که در سکوت راحت‌تر می‌شود نوشت اما در مورد من اغلب اینطور نیست، خیلی وقت‌ها در چنین موقعیتی در ماشین چیزی برای نوشتن به ذهنم می‌آید.

انگار که این ریتم حرکتِ یکنواخت در جاده وقتی با موزیک تند و قوی همراه می‌شود مثل یک جور مراقبه عمل می‌کند که می‌تواند مرا از فکرهای روزمره دور کند و به دنیای درونم ببرد.

امروز در خانه‌ی پدر خبرهای خوبی بود. نیلوفر آمد؛ مثل همیشه پرشور و پرانرژی با یک دسته‌ گل بزرگ و زیبا و یک جعبه شیرینی. موهایش که از ریشه فر و همیشه رها هستند، چشمان درشت و مژه‌های بلند و مشکی و ابروهای کشیده‌اش که کاملا شرقی‌اند و نشان از ریشه‌های کوردی او دارند، دندان‌های ردیف و لبخند زیبایش، همه و همه وقتی با انرژی و حال خوب او ترکیب می‌شوند تصویری را از او می‌سازند که در یاد می‌ماند.

نیلوفر را جور ویژه‌ای دوست می‌دارم. او هرگز برایم دوست ساناز نبوده و نیست. نیلوفر در قلبم جا دارد. چند سالی را با هم زندگی‌ کرده‌ایم. چه آن زمان و چه بعد از آن، همیشه یک جور حس خاصی به او داشته‌ام. ظرفیت عجیب و غریبش در مواجه با تضادهای زندگی و رها بودنش را تحسین می‌کنم. بارها زندگی را از صفر شروع کرده است اما هر بار با لبخند روشن‌تری مسیرش را ادامه داده است.

من ندیده‌ام که نیلوفر متوقف شود؛ شکسته است، خودش تکه‌های خودش را چسب زده است و هر بار دوباره از نو شروع کرده است. او یاد گرفته است که چگونه از میان رنج‌ها ببالد و هر بار قویتر و پرانرژی‌تر به مسیرش ادامه دهد.

حالا بهتر از همیشه خودش را و نیازهایش را می‌شناسد. در مسیر تازه‌ای قرار دارد و من برایش بسیار بهتر از آنچه رویایش را دارد آرزو می‌کنم.

امروز بحث‌های گروهی بسیار خوبی داشتیم و از راهنمایی‌های ساناز و نیلوفر به عنوان متخصصین منابع انسانی و مشاوره‌ی مدیریت برای پیشبرد اهداف شرکت بهره بردیم.

نتیجه‌ی صحبت‌هایمان این بود که قرار شد من امور مربوط به جذب نیروها را به عهده بگیرم.

در مورد موضوع مهم دیگری هم صحبت کردیم؛ «ساخت خاطرات مشترک» در طول یک رابطه‌ی عاطفی. داشتن خاطرات مشترک چیزیست که در یک رابطه‌ی عاطفی اهمیت زیادی دارد. در واقع نقطه‌ی اتصال آدم‌ها به یکدیگر در بلند‌مدت است. اصلا قرار نیست این خاطرات مشترک عجیب و غریب و بزرگ باشند؛ مثلا پیاده‌روی‌های دو نفره، شب‌نشینی‌های دو نفره، آشپزی کردن با هم، فیلم دیدن‌های دو نفره، … هر چیز کوچکی می‌تواند تبدیل به یک خاطره‌ی مشترک شود. زمانی که آدم‌ها به هر دلیلی دست از ساختن خاطرات مشترک بردارند کم کم رابطه رو به سردی می‌رود و وقتی چیز مشترکی وجود نداشته باشد زندگی مشترکی هم وجود نخواهد داشت.

نیلوفر که خواست برود من و ساناز او را رساندیم. نیلوفر به من یک بسته مدادرنگی حرفه‌ای و چند بسته مدادرنگی معمولی داد. او را بغل کردم و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد. یکشنبه می‌رود. دعای خیرم همیشه بدرقه‌ی راهش است.

وقتی برگشتیم دقیقا زمانی که رسیدیم در مقابل در، رخشا هم از راه رسید. موهایش را کمی کوتاه کرده بود که خیلی هم قشنگ شده بود به نظرم. آمده بود خرید کند و وسیله‌ای را که دست من داشت بگیرد. فقط به اندازه‌ی یک چای ماند و گفت که باید برود. من هم چون تاریک شده بود اصرار نکردم که بماند.

صادقانه امیدوارم که مسیر پیش رویش روشن و هموار باشد.

امروز بازی مهم برزیل و کرواسی بود. نیمه‌ی اول را در خانه‌ی پدر دیدیدم و نیمه‌ی دوم را در خانه‌ی خودمان. زیباترین گلی که تا به حال دیده‌ام را امروز «نیمار» به کرواسی زد اما در نهایت این برزیل بود که شکست خورد. فوتبال خیلی شبیه زندگی است؛ شکست می‌خوری اما زندگی ادامه دارد. عاقل کسی است که به جای غصه خوردن بابت شکست‌هایش، از آنها درس بگیرد و خودش را بهتر کند.

در فوتبال اگر یک نفر خیلی خوب عمل ‌کند شرایط «برای او» بهتر می‌شود؛ به تیم‌های بهتر دعوت می‌شود و درآمد‌های بیشتری به دست می‌آورد. اما این لزوما باعث نمی‌شود که شرایط برای کل تیم هم بهتر شود. شرایط برای کل تیم زمانی بهتر می‌شود که کل تیم بهتر عمل کنند، هیچ راهی به جز این نیست. هرگز کسی نمی‌تواند بار مسئولیت دیگران را به عهده بگیرد. کسی نمی‌تواند دیگران را خوشبخت کند. کسی نمی‌تواند کمکی به دیگران کند. زیباترین گل جهان را هم که بزنی در نهایت آمار خودت را بهتر کرده‌ای.

اینکه ما تصور می‌کنیم می‌توانیم تغییری در کشورمان ایجاد کنیم تصوری باطل است. ما نهایتا می‌توانیم در خودمان تغییر ایجاد کنیم. نهایتا می‌توانیم شرایط خودمان را بهبود بدهیم. شعارهایی از این قبیل که «می‌خواهم کشورم را آباد کنم» کاملا توخالی بوده و نشان از عدم شناخت آدم‌ها نسبت به عملکرد جهان دارند. تو اگر خیلی هنرمند باشی می‌توانی زندگی شخصی خودت را آباد کنی. حتی نمی‌توانی زندگی فرزندت را آباد کنی چه برسد به آباد کردن کشورت.

اما اگر هر کسی تلاش کند که خودش را تبدیل به آدم بهتری کند این انرژی تسری پیدا می‌کند و لاجرم کشورش را و جهان را هم بهتر می‌کند. اما شک نکنید که این بهتر شدن تنها از مسیر بهتر شدن فردی ما می‌گذرد و از هیچ طریق دیگری نمی‌توان جهان را تبدیل به جای بهتری کرد.

بازی آرژانتین و هلند هم به وقت اضافه کشیده شد. من روی مبل غش کرده بودم. گل‌های هلند را کاملا از دست دادم و تنها در زمان زدن ضربات پنالتی بیدار شدم و شاهد صعود آرژانتین بودم.

اما بعد از آن، از شدت خستگی دچار بی‌خوابی شدم و طول کشید تا به خواب بروم.

الهی شکرت…

سگِ مادر توله‌هایش را رها کرده است. گنجشک‌ها از سرما خودشان را پوش داده‌اند.

امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و  حرف می‌زدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن را بردارد که گوشش به لبه‌ی تیز دستگاه گیر کرده بود. اولش فکر کردیم که چیز جدی‌ای نیست اما کمی که گذشت دیدیم خونریزی متوقف نمی‌شود. احسان و مهدی و علی هیچکدام نبودند.

علی برادر مهدی پرستار بخش مراقبت‌های ویژه است. عکسی از جراحت را برایش فرستادیم و او تایید کرد که نیاز به بخیه هست.

سریع راه افتادیم و اول به درمانگاه آن منطقه رفتیم که گفتند امکانات لازم را برای بخیه زدن ندارند چون در ناحیه‌ی لاله‌ی گوش نیاز به نخ نازکتری است. بنابراین به بیمارستان رفتیم و کارها را انجام دادیم. من با تمام توانم دست و پای بچه را گرفته بودم که تکان نخورد چون ناحیه‌ی گوش خیلی خوب بی‌حس نمی‌شود. جگرم برای بچه کباب شد. واقعا صبوری کرد. لگد می‌انداخت اما داد نمی‌زد. فقط ریز ریز گریه می‌کرد.

فهمیدم که زور بازویم خیلی زیاد است.

علی تماس گرفت و گفت که واکسن کزاز را فراموش نکنید. من هم خیلی مصرانه پیگیری کردم تا فراموش نشود. تا ساعت ۲ ظهر آنجا بودیم و بعد هم برگشتیم و بچه را همراه با داروهایش به خانواده تحویل دادیم.

از برنامه‌ی کار کاملا عقب مانده بودیم. نهار را خوردیم و به سرعت به سراغ کار رفتیم.

من دیروز ۹ ترکیب رنگ مختلف (هر کدام شامل ۳ رنگ) از پارچه‌ها را انتخاب کردم تا چند سری لباس کار را نمونه‌گیری کنیم. سختی کار در این بود که قرار بود ترکیب رنگ کاپشن با شلوار متفاوت باشد اما با هم همخوانی داشته باشند. مردها خیلی بانمکند؛ اصلا نمی‌توانند رنگ‌ها را به درستی تشخیص بدهند، ترکیب کردن رنگ‌ها که دیگر پیشکش 🤭

یک بار سه رنگ مشکی مختلف در کارگاه داشتیم. مردهای طفلکی واقعا تفاوت آنها را نمی‌دیدند. هر بار از ما می‌پرسیدند این دو تا فرق دارند یا نه.

یکی از پسرانمان نامش جلال است. درس MBA خوانده است. کمالگرایی بسیار زیادی دارد و کارش را بسیار دقیق انجام می‌‌دهد.

وقتی من داشتم رنگ‌ها را ترکیب می‌کردم جلال می‌گفت رنگ‌های «شوخ» استفاده کن. توضیح داد که آنها به رنگ‌های شاد می‌گویند رنگ‌های شوخ. یعنی رنگ‌هایی که سریع به چشم می‌آیند. دلیل این نامگذاری هم این است که آدم‌های شوخ سریع دیده می‌شوند و به چشم می‌آیند.

جالب بود.

چند سالی می‌شود که ذهنم درگیر موضوعی است. چند روز پیش به خودم آمدم و دیدم که هرگز در موردش ننوشته‌ام. خیلی تعجب کردم. من که تمام مشکلات زندگی‌ام را از کانال نوشتن حل کرده‌ام چطور تا به حال ننوشته‌ام!! همان چند روز پیش شروع به نوشتن کردم و در همان اولین نوشتن به کشف و شهودهای فوق‌العاده‌ای رسیدم. نوشتن معجزه می‌کند.

چند روز است به این فکر می‌کنم که روابط مانند مکتب‌ها هستند؛ همان ویژگی‌هایی که در ابتدای مسیر باعث ایجاد علاقمندی و شروع یک رابطه می‌شوند در گذر زمان، پررنگ شدن همان ویژگی‌ها باعث تلخ شدن رابطه می‌شود. یعنی رابطه از همان نقاطی آسیب می‌بیند که یک زمانی از همان نقاط شکل گرفته بوده است.

مثلا در ابتدای راه، عاشق شوخ‌طبعی یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان و وقتی که دوران شور رابطه به پایان می‌رسد شوخ‌طبعی در ذهنمان تبدیل به سبک‌سر بودن می‌شود. یا اینکه مثلا عاشق آسان‌گیر بودن یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان او را بی‌مسئولیت می‌پنداریم. یا مثلا در ابتدا عاشق جدیت یک نفر می‌شویم اما به مرور برایمان تبدیل به یک آدم بی‌احساس می‌شود.

هر فرد ویژگی و یا ویژگی‌های پررنگی دارد که او را از سایرین متمایز می‌کند و همین تمایز باعث ایجاد جاذبه می‌شود. اما در طول زمان همین پررنگ بودن آن ویژگی‌ها برایمان غیرقابل تحمل می‌شود.

اگر هدفمان مراقبت کردن از رابطه‌‌ است باید به آن ویژگی‌ها از زاویه‌ی دیگری نگاه کنیم و بدانیم که ویژگی‌های پررنگ هر فرد شاید گاهی اوقات برایمان خوشایند نباشند اما قطعا مزایای زیادی به همراه دارند. باید به خاطر بیاوریم که چرا از ابتدا جذب آن ویژگی‌ها شده بودیم.

خلاصه‌ی کلام اینکه حفظ کردن رابطه نیاز به آگاه بودن دارد.

من تا ساعت ۸:۳۰ شب بی‌وقفه کار می‌کردم. در کارگاه حتی نمی‌توانی ده دقیقه با خیال راحت بنشینی و چای بخوری. تمام مدت در حال دویدن هستی تا کار جمع شود.

در طول مسیر تا قزوین واقعا خسته بودم. ترافیک هم رسیدنمان را نیم ساعت به تاخیر انداخت اما به هر حال به سلامت رسیدیم و با سوپ داغ پذیرایی شدیم.

الهی شکرت…

امروز صبح هم برف بی‌وقفه می‌بارید؛ لطیف و موزون و سرشار. برکت است که می‌بارد.

من  در آن خانه چیزی در حدود دو وانت گلدان داشتم که به جز چند تا از آنها بقیه را نیاوردم. بعضی‌هایشان درختچه بودند. هر کدامشان زیبایی خودشان را داشتند و از آن مهم‌تر اینکه تک‌تک‌شان را از وقتی که جوانه‌ی کوچکی بودند با جان و دل نگهداری کرده بودم تا به ثمر برسند.

من دخترِ طبیعتم؛ در هر فضایی که باشم به این فکر می‌کنم که چطور می‌توانم تکه‌ای از طبیعت را به آن فضا اضافه کنم. اینجا هم به محض مستقر شدن و در اولین سفرم به قزوین بعضی از گلدانهایم را آوردم و هر کدام را جایی گذاشتم. یکی از آنها خانم «بنجامین آمستل» است که گیاه داخلِ خانه نیست و نیاز به فضای بیرون دارد (این را تجربه‌ام می‌گوید). من هم او را درست کنار در ورودی خانه گذاشتم. چند گلدان هم روی لبه‌ی پنجره‌ی راه پله‌‌ای که منتهی به خانه‌ی خودمان است قرار دادم.

بعد از چند روز همسایه‌ی طبقه‌ی اول هم یک گلدان روی لبه‌ی پنجره گذاشتند. این صحنه را که دیدم لبخند روی لبانم نشست.

امروز صبح دیدم همان همسایه یک گلدان دیگر هم بیرون گذاشته‌اند دقیقا در همان نقطه‌ای که من آمستل را گذاشتم؛ یک گلدان «کامکوات» واقعا جذاب و چشم‌نواز.

این صحنه روزم را ساخت؛ هم به این دلیل که از این به بعد هر روز چشمم به جمال این دلبر رعنا با آن نارنجی‌های ظریفش روشن خواهد شد و هم از فکر تاثیرات مثبتی که می‌توانیم روی دنیای اطرافمان داشته باشیم، آن هم با قدم‌های بسیار کوچکی که شاید کاملا بی‌اهمیت جلوه کنند.

صورتم با لبخندی روشن شد.

درختان چنارِ کهنسالِ شهریار سفیدپوش شده بودند.

یکی از دوستانم آلمان زندگی می‌کند. دیروز با هم صحبت می‌کردیم می‌گفت ظاهراً امسال بحران انرژی دارند. یکی از همسایه‌هایشان خانم مسنی است، دوست من را دیده و به او گفته است: «مراقب مصرف انرژیتون باشید. ما باید در کنار هم و با همکاری هم از این بحران عبور کنیم.»

چقدر مهم است که هر کس سهم خودش را در این جهان انجام دهد. اغلبِ ما می‌گوییم مثلا چه فرقی می‌کند که من آشغال نریزم وقتی همه دارند می‌ریزند. به هر حال هیچ کجا تمیز نمی‌شود تا وقتی که همه آشغال نریزند.

فرق می‌کند عزیز من، فرق می‌کند. اولا مگر تو یکی از همه نیستی؟! مگر «همه» مجموعه‌ای از تک تک ما نیست؟! چطور فکر می‌کنیم که یکی از همه، هیچ تاثیری نمی‌تواند داشته باشد؟!

دوما، بله شاید کشورِ تو تمیز نشود اگر تو یک نفر آشغال نریزی، اما اگر تو سهمت را انجام دهی به جایی می‌روی که تمیز باشد. مگر همین را نمی‌خواهیم؟ اینکه زندگی‌مان هر روز بهتر و بهتر شود؟ ما نمی‌توانیم جهان را برای همه تغییر دهیم، اما می‌توانیم جهان خودمان را  تغییر دهیم اگر در هر مقطع از زندگی و در مواجه با هر چیزی سهم خودمان را انجام دهیم و منتظر دیگران نباشیم.

گروه کثیری از افراد هستند که وقتی به آنها می‌گویی کار خودت را درست انجام بده می‌گویند تا مقامات بالای کشور کارشان را درست انجام ندهند هیچ چیزی تغییر نمی‌کند. باید قانون وجود داشته باشد، بالادستی‌ها باید درست شوند تا سطوح پایین درست شوند.

هرگز این حرف‌ها در کَتِ من نرفته و هرگز هم نمی‌رود. قانون نیست، آدم که هستیم. وقتی تو از کارَت می‌دزدی چطور انتظار داری کسی از جیب تو ندزدد؟

تو سهم خودت را انجام بده، اگر کل کشور خراب باشد تو می‌روی به جای بهتری که درست باشد. اوضاع «برای تو» بهتر می‌شود.

ما با این توجیه که جهان باید برای همه جای خوبی باشد کار خودمان را درست انجام نمی‌دهیم. بالادستی‌ها شده‌اند بهانه‌ای برای انجام ندادن سهم خودمان.

مهدی و احسان رفتند بازار تا برای کارگاه خرید کنند و من متوجه شدم که رفت‌و‌آمد مکرر بچه‌ها آن هم در این هوای برفی،‌ باعث شده است مسیر ورودی کارگاه کاملا کثیف شود و این کثیفی در حال پیشروی به بخش‌‌های داخلی کارگاه بود.

سریع دست به کار شدم و موکت پیدا کردم، بعد هم ورودی را جارو و تی زدم و موکت انداختم.

می‌توانستم این کار را انجام ندهم یا از بچه‌ها بخواهم انجامش دهند اما دوباره برمی‌گردیم به همین مبحث که چند خط بالاتر گفتم؛ تو سهم خودت را انجام بده. منتظر نباش تا ببینی آیا بقیه کارشان را درست انجام می‌دهند یا نه. این سهم من از حضور امروزم در کارگاه بود.

امروز با دوستم (همانی که هنوز اسم مستعار ندارد) مباحثه‌ای طولانی در مورد روابط داشتیم. معمولا در بحث‌هایمان یا به نقطه نظر مشترک نمی‌رسیم و یا خیلی دیر به آن نقطه می‌رسیم🤭  امروز اما به این نقطه رسیدیم که هر آنچه که در هر حوزه‌ای از زندگی از  جمله در حوزه‌ی روابط تجربه می‌کنیم حاصل افکار و انتخاب‌های خودمان است. هیچ چیزی اتفاقی و ناخواسته پیش نمی‌آید. اگر فردی در مسیر تو قرار می‌گیرد قطعا تو با افکار و باورها و انتخاب‌های خودت، این هم‌مسیری را رقم زده‌ای.

اگر بپذیریم که هر شرایطی که در آن هستیم محصول افکار و عملکرد خودمان است آنوقت می‌توانیم بپذیریم که ما مسئول تمام بخش‌های زندگی‌مان هستیم.

به نظر من «مسئولیت‌پذیر بودن» مهمترین‌ ویژگی‌ای است که انسان نیاز دارد در خودش ایجاد نماید؛ اگر من به اندازه‌ی کافی پول ندارم، اگر روابطم آنطور که می‌خواهم نیستند، اگر سلامتی‌ام دچار مشکل است، اگر شغلم چیزی که باید باشد نیست… مسئولیت تمام این‌ها فقط و فقط متوجه‌ی شخص من است و نه هیچ فرد یا شرایط دیگری.

باید یاد بگیریم که در هر شرایطی انگشت اتهام را به سمت خودمان بگیریم چون در غیر اینصورت زندگی‌مان مجموعه‌ای از خشم و دلشکستگی و اندوه و نارضایتی خواهد بود.

امروز من و همکارم در کارگاه تنها بودیم. موقع نهار در مورد نظریه‌ی گشتالت صبحت می‌کردیم. راستش این اولین باری بود که من در مورد این نظریه می‌شنیدم. همکارم که فوق‌لیسانس روانشناسی دارد و در عین حال خیاط ماهری است برایم توضیح داد که نظریه‌ی گشتالت می‌گوید « کلِ هر چیزی، فراتر از مجموع اجزای آن است

یعنی درست است که اجزای یک چیز هر کدام ماهیت خاص خودشان را دارند و به خودی خود دارای مفهوم مستقلی هستند اما مجموع این مفاهیم لزوما با مفهوم کلی آن چیز یکسان نیست. به عنوان مثال یک ساعت از دهها چرخ‌دنده و اجزای دیگر ساخته شده است. اما وقتی که شما ساعت را می‌بینید در واقع چیزی فراتر از تمام آن چرخ‌دنده‌ها و اجزا می‌بینید. در واقع مفهومی که ساعت به عنوان یک ماهیت کلی برای ما دارد کاملا متفاوت از مفهومی است که اگر تک‌تک آن اجزا یک جایی در کنار هم باشند برای ما خواهند داشت.

انسان وقتی چیزی را می‌بیند اصولا به تصویر کلی آن چیز می‌نگرد و کاری به اجزای تشکیل‌دهنده‌ی آن ندارد. مثلا وقتی وارد یک فضا می‌شویم و در یک آن حس می‌کنیم که چقدر زیبا و دلنشین است در آن لحظه تصویری کلی از آن فضا را دیده‌ایم بدون اینکه متوجه تک تک اجزای به کار رفته شده باشیم. درکی که از کلیت آن فضا پیدا می‌کنیم چیزی فراتر از اجزای به کار رفته در آن است. اگر تک تک آن اجزا را به صورت جداگانه ببینیم با اینکه هر کدامشان زیبایی خاص خودشان را دارند اما نمی‌توانند نشان‌دهنده‌ی یک فضای طراحی شده باشند.

مثل اجزای بدن انسان که یک کل را تشکیل می‌دهند. ما وقتی یک انسان را می‌بینیم کاری به اجزای بدن او نداریم. بلکه درکی کلی از انسان داریم  و برای ما انسان معنایی فراتر از اجزای تشکیل‌دهنده‌اش دارد.

(این‌ها توضیحات و تفسیر‌های من از این نظریه‌ است و امیدوارم که به درک درستی از آن رسیده باشم)

همکارم می‌گفت من همیشه به بچه‌ها می‌گویم وقتی با یک لباس مواجه می‌شوید باید آن را به عنوان یک تصویر کلی ببینید تا بتوانید ایرادهایش را درک کنید. وقتی تصویر کلی را می‌بینید می‌فهمید که یک چیزی از هماهنگی خارج شده است و باعث شده تا تصویر کلی دستخوش تغییر شود. خلاصه که بحث جالبی بود.

احسان و مهدی خیلی دیر آمدند و تازه وقتی آمدند باید اتوها را که از کار افتاده بودند تعمیر می‌کردند تا برای فردا آماده باشند.

ساعت ۹:۳۰ شب بود که از کارگاه خارج شدیم درحالیکه واقعا خسته بودیم.

در ماشین خانم سوزان روشن می‌گفت:

طفلی کبوتر دل بدجوری شد اسیرت

پرش شکسته اما باز می خوره فریبت

چی کار کنم که این دل ازتو نمیشه غافل

منو دیوونه کرده اما نمیشه عاقل

بعد هم آقای سندی اصرار داشت که «پیش من چادر رو بردار». هی ما شرم می‌کردیم و چادر را محکم‌تر می‌گرفتیم هی او بیشتر اصرار می‌کرد. چرب‌زبانی می‌کرد و می‌گفت «تو مثل یه قرص ماهی زیر اون چادر گلدار، عزیزم چادر رو بردار». ما اما گول نمی‌خوردیم. بعد او می‌گفت «یه نظر حلاله دختر دیگه اون چادر رو بردار» و ما می‌گفتیم که یک نظر اگر انداختی دیگر فرقی نمی‌کند که بیشتر هم بیندازی یا نه. ارزشش تا وقتی است که همان یک نظر را نینداخته باشی.

خلاصه که با هم درگیر بودیم و یادم نمی‌آید که آیا دست آخر چادرمان را برداشتیم یا نه. قاعدتا اگر عقلمان سرجایش بوده باشد نباید چادر را انداخته باشیم ولی ممکن هم هست که شل کرده باشیم. آدمیزاد است دیگر. خود خداوند آنجا که در سوره‌ی نساء گفته است « خُلِقَ الْإِنْسَانُ ضَعِيفًا» به همین موضوع اشاره کرده است.

فقط این را می‌دانم که آقای سندی نمی‌توانسته دل ما را برده باشد. این با روحیه‌ی ما جور درنمی‌آید. بنابراین امیدوارم خستگیِ یک روز کاری باعث نشده باشد شل کرده باشیم.

(چرت و پرت گفتن بعد از روزهای متوالی کار طاقت‌فرسا غیرطبیعی نیست، هست؟)

الهی شکرت…

امروز چشممان به جمال اولین برف امسال روشن شد. برفْ متین‌ترین پدیده‌ی طبیعی است؛ یک جور وقار خاصی دارد که در حضورش هیچ هیاهویی باقی نمی‌ماند. همین که برف شروع به باریدن می‌کند سکوت حکمفرما می‌شود و آدم‌ها تنها به نظاره‌ی این تجلی لطیف و موزونِ برکت الهی می‌ایستند.

صدها بار باریدن برف را دیده‌ایم اما هر بار به اندازه‌ی روز اول شگفت‌زده می‌شویم از مشاهده‌‌ی این ماهیتی که نمی‌توانیم تعریف دقیقی از آن داشته باشیم؛ این چیزی که حجیم است اما در یک آن تبدیل می‌شود به هیچ، این چیزی که سنگین است اما ظریف، ظریف است اما مهیب، آرام است اما جسور، جسور است اما نجیب… برف مجموع اضداد است،‌ نمی‌توان هیچ چیزی را با قطعیت در مورد این موجودیت گفت فقط می‌شود گفت که برف آدم را مسخ می‌کند.

دیروز در کارگاه یکی از آن روزهایی بود که انگار کش می‌آیند و نمی‌خواهند تمام شوند؛ یک کارِ بی‌وقفه بود تا پاسی از شب. صبح که به کارگاه رفتم می‌دانستم که باید کار را جمع کنم. عزمم را جزم کرده بودم که جمع شود. هر یک عدد از کارها را از دهان شیر بیرون می‌کشیدم؛ یکی جیب نداشت، یکی یقه نداشت، یکی آستین نداشت،‌ یکی مچ نداشت، یکی هم که کلن مصداق بارز همان چهار پرنده‌ی ابراهیم بود که هر تکه‌اش یک جایی بود و باید سرهم می‌شد. بالغ بر هزار بار بین بخش‌های مختلف کارگاه رفت و آمد کردم،‌ خودم شکافتم، خودم اتو زدم، خودم تا زدم و بسته‌بندی کردم، خودم شمارش کردم… همه رفتند و ما آخرین نفرهایی بودیم که خارج شدیم. کمرم تیر می‌کشید و پاهایم توان نداشتند اما در نهایت کار را جمع شده تحویل دادم. 

امروز صبح اما با منظره‌ی بارش برف از خواب بیدار شدیم و همین صحنه کافی بود تا همه چیز را بشوید و ببرد. احسان صبح زود بدون صبحانه به مقصد قزوین حرکت کرد. من هم لیست بلندبالایی داشتم که باید به همه‌شان رسیدگی می‌کردم.

مادر خواب مانده بود اما عجله‌ای هم نبود. اول بانک ملی و بعد بانک شهر، هر دو با جای پارک عالی. با مادر که بیرون می‌روم مهم است که ماشین دور نباشد چون مادر نمی‌تواند مسافت زیادی را پیاده برود. در هر دو مورد جای پارک ماشین بسیار خوب بود و به راحتی توانستم مادر را سوار کنم. 

به خانه برگشتیم و این بار با پدر بیرون رفتیم. باید پدرم را به دندانپزشکی می‌بردم. از قبل محلش را روی نقشه علامت‌گذاری کرده بودم. خیلی راحت و بی‌دردسر رفتم و یک جای پارک عالی هم منتظرم بود. کلینیک دندانپزشکی شلوغ بود اما خدا را شکر آنقدری که فکر می‌کردم طول نکشید و کارمان انجام شد. 

پدر فقط کت و شلوار با یک پیراهن و یک زیرپیراهنی پوشیده بود. هر چه به او اصرار کرده بودم که کاپشن بپوشد می‌گفت نه گرمم می‌شود، کاپشن برای پیاده‌روی است نه برای رفت و آمد با ماشین. 

گفتم «حالا زیرِ پیراهنت یه چیز گرم پوشیدی دیگه انشالله؟» گفت «آره، زیرپیراهنی» 🙄 گفتم «گرمت نشه حالا، کلافه نشی از گرما، نپزی انقدر پوشیدی، خیس عرق نشی بیای بیرون سرما بخوری، گُر نگیری، احساس خفقان بهت دست نده، کمربندت چطوری بسته شد حالا؟»

اگر فکر می‌کنید عین این لیست را نگفتم کاملا در اشتباهید. تازه پدر گفت که زیرپیراهنی‌اش یک مدل گرم بوده که آن را با یک مدل خنک‌تر عوض کرده است 😟 تمام مدت هم راه می‌رفت و می‌گفت هوا عالی است.

حالا مادر دقیقا نقطه‌ی مقابل پدر است و ما همگی به مادر رفته‌ایم. جمله‌ی ثابت مادر حتی وسط چله‌ی تابستان این است «اصلا گرم نمی‌شیم» و باور کنید که ما بیزاران از سرما واقعا گرم نمی‌شویم.

بعد با پدر برای خرید خرما رفتیم که باز هم یک جای پارک بسیار عالی در چند قدمی مغازه نصیبمان شد. خداوند همیشه یک جای پارک خوب را برای من کنار می‌گذارد و من بسیار زیاد سپاسگزارش هستم. 

برف بی‌وقفه و پربار می‌بارید و ما را غرق لذت می‌کرد. آن هم وقتی بخاری ماشین گرم است و از ترمز‌هایش هم مطمئنی. با آرامش به خانه برگشتیم اما هوای حسابی سرد شده بود. 

دندان‌های پدر که درست شد خیالم راحت شد. حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. 

واقعا سپاسگزار خداوندم که این فرصت و این امکان را دارم تا کارهای کوچکی برای پدر و مادرم انجام دهم.

ظهر شده بود. در مسیر برگشت به خانه شیر و ماست و پنیر خریدم و از لحظه‌ی رسیدنم دست به کار شدم. بالاخره توانستم مشکل اینترنت را پیگیری کنم. لازم بود که کارشناس مخابرات به خانه بیاید و هیچ روزی نبود که من خانه باشم. بالاخره امروز انجام شد. خانه را جارو زدم و گردگیری کردم. دو سری لباس شستم و لباس‌های خشک را سر جایشان گذاشتم. کباب‌تابه‌ای را آماده کردم و برنج را هم خیس کردم. 

چند ساعتی پای کامپیوتر کار داشتم که انجام دادم، بعد هم به سرعت دستشویی را شستم و دوش گرفتم و دوباره پای کامپیوتر برگشتم. 

من در این خانه نظافت کردن را بسیار ساده می‌گیرم. با اینکه احسان معتقد است که تمام وقت و انرژی‌ام را صرف این قبیل کارها می‌کنم درحالیکه خانه تمیز است اما من خودم می‌دانم که زمان بسیار کمی را در مقایسه با گذشته صرف این کار می‌کنم. 

کف اینجا موکت است و نیازی به تی زدن نیست و این خودش یعنی حذف یک کار بسیار بزرگ. در ضمن یک خانه‌ی قدیمی از یک حدی بیشتر تمیز نمی‌شود بنابراین اصلا نیازی به سابیدن نیست. خلاصه که واقعا کارم راحت شده است و بسیار از این بابت راضی‌‌ام.

این روزها اتاق فکر سرد شده است و من هم کنج دنجم را به جای دیگری منتقل کرده‌‌ام؛ یک جایی وسط سالن درست در مقابل یک شوفاژْ نشیمن درست کرده‌ام. صبح‌ها آنجا به قهوه و نوشتن می‌پردازم و شب‌ها به خواندن. مابقی روز را هم با حسرتِ نشستن در آن نقطه سپری می‌کنم.

الهی شکرت…

با وانت رفتیم و با کپچر برگشتیم. یک مرتبه یک ارتقای چند صد پله‌ای داشتیم. از نشستن در یک وجبی شیشه با صد کیلو بار روی پاهایمان، بدون ضبط صوت و با تکان‌های شدید رسیدیم به گرمکن صندلی و سیستم صوتی عالی و حرکت نرم و روان. 

موادی که در ساخت داخل کپچر استفاده شده است بوی خاصی دارد که حال من را بد می‌کند. اما سعی می‌کنم به آن توجه نکنم و به جایش خوبی‌هایش را ببینم. 

بالاخره با تلاش و ممارست فراوان موفق شدم لپ‌تاپم را به آخرین نسخه‌ی سیستم عامل ارتقا دهم؛ نسخه‌ی ۱۳ (MacOS Ventura). می‌نویسم تا یک زمانی بخوانم و تعجب کنم از اینکه در زمانه‌ی نسخه‌ی 13 می‌زیسته‌ام.

در حال حاضر من مجهز به جدیدترین نسخه‌ی سیستم عامل مک هستم‌. چیزی که جالب است این است که من در این گوشه‌ی دنیا با این اوضاع اینترنت کاملا در سطح کسی هستم که الان در آمریکا زندگی می‌کند و به اینترنت پرسرعت دسترسی دارد. فرقی نمی‌کند کجا زندگی می‌کنی؛ اگر خواسته‌ات به اندازه‌ی کافی بزرگ باشد قطعا شرایط طوری رقم می‌خورد که تو به خواسته‌ات برسی.

هوا ناگهان بسیار سرد شد؛ سرد و ابری. جاده‌ی قزوین را مه گرفته بود و من چقدر عاشق این مدل آب و هوا هستم. البته سرما را دوست ندارم اما ابر و مه و این قبیل متعلقات را بسیار دوست می‌دارم.

مه گرفتگی از ویژگی‌های بارز این جاده است. اگر در فصل سرما، صبح خیلی زود یا شب خیلی دیروقت وارد این جاده شوید اغلب در شرایطی قرار خواهید گرفت که واقعا یک متری خودتان را نمی‌بینید. من بارها این شرایط را تجربه کرده‌ام؛ چه زمانی که دانشجو بودم چه وقتی که خودم رانندگی می‌کردم. 

در زمان دانشجویی که با اتوبوس رفت‌و‌آمد می‌کردیم همیشه یکی دو نفر از دانشجوهای پسر کنار راننده می‌ایستادند و هر از چندگاهی با صدای بلند می‌گفتند «علی بگیر اونور» «علی بپاااا». 

اگر آنها نبودند احتمالا من هم الان مشغول نوشتن این کلمات نبودم‌.

راه حل نوشتن روزانه‌ها را پیدا کردم؛ Google Docs را جایگزین Google Keep کرده‌ام چون همیشه در دسترس است، علاوه بر اینکه امکانات نوشتاری آن بسیار بهتر است و به سرعت هم بین گوشی و کامپیوتر سینک می‌شود. (سینک شدن یعنی همگام‌سازی؛ در واقع به حالتی می‌گویند که اطلاعات بین دو دستگاه یکی می‌شود. مثلا شما در گوشی موبایل چیزی می‌نویسید و وقتی به کامپیوتر مراجعه می‌کنید نوشته‌ی شما آنجا هم در دسترس است و می‌توانید از جایی که متوقف شده بودید ادامه بدهید. توضیح می‌دهم که اگر کسی می‌خواند و نمی‌داند متوجه‌ی موضوع شود. اگر برای شما توضیحِ واضحات است به بزرگی خودتان ببخشید) 

امروز زودتر حرکت کردیم تا اول برویم تهران. خواهر احسان یک سری وسیله نیاز دارد که خانواده مهیا کرده بودند و ما آنها را به دست پدر همسرش رساندیم که قرار است کریسمس را آنجا بگذراند. به موقع رسیدیم و برگشتیم. احسان پیاده شد که نان بگیرد و گفت که پیاده برمی‌گردد. من هم به خانه رفتم. 

من از ایستادن در صف بیزارم. واقعا حاضرم که نان نخورم اما برای گرفتنش در صف نایستم. اوایل زندگی‌مان، چند بار صبح خیلی زود که رفته بودم پیاده‌روی در برگشت نان گرفتم که آن وقت روز صف نبود و بعد از آن هم دیگر هرگز برای نان گرفتن نرفتم. 

کلن ایستادن در صف خط قرمز من است؛ فرقی نمی‌کند که در صفْ نان می‌دهند یا طلا. اگر مجبور باشم برای گرفتنش در صف بایستم حتما قیدش را می‌زنم. فکر می‌کنم ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که به هیچ وجه نیازی به ایستادن در صف نداریم. چون همیشه گزینه‌های دیگری هم هست. می‌دانم که نان تازه مزه‌ی بسیار متفاوت‌تری دارد اما این تازگی اولویت من نیست. زمان و انرژی‌ام برایم اولویت بالاتری دارد. 

واقعا درک نمی‌کنم که چرا باید مجبور باشیم در صف بایستیم تا نان تازه بگیریم!! چرا سیستمی را ایجاد نمی‌کنند که نیازی به ایستادن در صف نباشد اما همچنان بتوان نان تازه گرفت؟ قطعا باید راهی وجود داشته باشد.

مادر قرمه‌سبزی مبسوط و مفصلی درست کرده بود اما خودش نبود. البته خوشبختانه این بار دیگر به مراسم ختم نرفته بود بلکه برای جشن تولد نوه‌ی پسر‌خاله‌ام رفته بود. (بعضی از پسر‌خاله‌هایم آنقدر بزرگ هستند که خودشان نوه دارند. حتی یک دختر‌خاله‌ای دارم که تقریبا هم‌سن و سال مادرم است)

مادر بعد از ظهر آمد. سمانه موهایش را سشوآر کشیده بود و آرایشش کرده بود. مثل همیشه دلبر شده بود پنبه خانم. مخصوصا حالا که هم لاغرتر شده است و هم صورتش جوان‌تر شده.

من امروز نان خرمایی تازه‌ خوردم و چقدر هم مزه داد. این اولین باری بود که بعد از این مدت چنین چیزی می‌خوردم. نان خرمایی قسمت اعظم شیرینی‌اش را از خرما می‌گیرد. البته آرد هم دارد که اشکالی ندارد بعد از این همه مدت.

به مادرم گفتم وقتی به سالگرد رژیممان برسیم (اول ژانویه  ۲۰۲۳ معادل ۱۱ دی ۱۴۰۱) می‌توانی به خودت جایزه بدهی و هر چیزی دلت خواست را بخوری. گفت دوست دارد لوبیاپلو بخورد. ای جانم… من هم اگر قرار باشد یک غذای برنجی را انتخاب کنم ترجیحم به چنین غذایی است به جای برنج ساده.

تا عصر دور هم نشستیم و کلی حرف زدیم. قرار ما برای جمعه‌ها روشن نکردن تلویزیون و معاشرت کردن با یکدیگر است که خیلی هم مزه می‌دهد. 

قزوین که بودیم برای همسایه شیرینی گرفته بودیم. وقتی به خانه رسیدیم کاسه کاچی را هم با شکلات پر کردم و به در خانه‌‌شان رفتم و یک بار دیگر تولد نوه‌شان را تبریک گفتم و از کاچی خوشمزه‌شان هم تشکر کردم. نام نوه‌شان «ژیوان» است. من عاشق نام‌های کوردی هستم. به نظرم کوردها زیباترین نام‌ها را دارند. 

گفتند ژیوان به معنی «بانی زندگی» یا «امید به زندگی» است که به نظر من واقعا قشنگ است.

دوش گرفتم و بعد هم دو سه ساعتی در آشپزخانه بودم و خیلی چیزها را سر و سامان دادم.

تیم ملی پرتغال هم از کره‌ی جنوبی باخت که معنی این باخت صعود کردن پرتغال و کره به دور بعدی و حذف شدن تیم اوروگوئه بود. هیجان فوتبال به همین غیرقابل پیش‌بینی بودن آن است. 

هوا به شدت سرد شده است و الان هم پاهای من یخ زده‌اند. باید جوراب پشمی بپوشم. 

احسان مدیر مالی شرکت است و الان هم در حال محاسبه کردن حقوق‌ بچه‌هاست. بچه‌ها در کارگاه از احسان وحشت دارند. اگر روی وسیله‌ای نام او نوشته شده باشد هیچ‌کس جرأت ندارد از کنارش رد شود. چه برسد به اینکه آن وسیله را بردارد و گم کند. 

روی خودکارش نوشته شده است: «احسان خان و دیگر هیچ‌کس». دقیقا با همین کلمات و واقعا هیچ‌کس به آن دست نمی‌زند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کند چیزی را بدون هماهنگی او مورد استفاده قرار دهد. 

حالا قسمت جالب قضیه این است که اعضای هیأت مدیره هم در مورد هزینه‌ها از او می‌ترسند. به هیأت مدیره می‌گوید «شکمتان را شب در خانه‌‌ی خودتان سیر کنید. اینجا موقع نهار فقط ته‌بندی کنید در حدی که چشم‌هایتان دو دو نزند و موقع کار کردن غش نکنید» 😄🤭

خلاصه که همیشه سوژه‌ی خنده داریم از کارها و حرف‌های احسان. اما در عین حال هوای بچه‌ها را دارد. چون می‌داند بعضی‌هایشان در شرایط سختی هستند همیشه حواسش به آنها هست. 

به هر حال بدون کنترل هزینه‌ها نمی‌توان یک بچه‌ی کوچک را به ثمر رساند. مجبوریم که مراقب هزینه‌هایمان باشیم تا بتوانیم از پس هزینه‌های اصلی مانند حقوق بچه‌ها و توسعه‌ی کارگاه بربیاییم. 

الهی شکرت…