آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدمهایم سبک بودند و بیخيال
آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم مینشاند.
آن روز لحظهی حال را میفهمیدم.
زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که میدانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه میشود؛ همین لحظه که زمین خوردهام و درد دارم، همین لحظه که بازی میکنم و شادم، همین لحظه که گرسنهام، همین لحظه که میتوانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظهی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.
تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظهی اکنون است، نه لحظهای قبل و نه لحظهای بعد از آن.
حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ میتوانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.