ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بدخواب شدم. مهتاب واقعا چشمنواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربینها هرگز نمیتوانند زیباییها را آنگونه که چشمها میبینند ثبت کنند. (چقدر شگفتانگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد چند صفحه کتاب در موبایلم خواندم تا دوباره بخوابم.
شب قبل دوش گرفته بودم بنابراین صبح کار خاصی به جز نوشتن نداشتم. مهمانها دوباره برای پیادهروی رفته بودند. میدانستم که قصد دارند بعد از صبحانه راهی شوند. فقط یکی از بچهها نرفته بود. رفتم پایین، قهوه را گذاشتم، چای را دم کردم، میز صبحانه را آماده کردم و مثل هر روز قهوهام را در بالکن خوردم.
فکر میکنم ۱۱:۳۰ بود که مهمانها راهی شدند. ما هم یک ساعت و نیم رانندگی کردیم تا سری به ساختمان نیمهکاره بزنیم. من میتوانستم تمام مدتی که آنجا بودیم در ساحل با پای برهنه قدم بزنم و همزمان با خواهرم حرف بزنم و لذت دنیا را ببرم اما به جایش تمام مدت در ساختمان نیمهکاره روی زمین سفت نشسته بودم. وقتی به ذهنم رسید که دیگر در راه برگشت بودیم. یک فرصتِ از دست رفته بود؛ مثل وقتی که پاسخ یک سوال را درست وقتی که برگهی امتحانی را دادهای به خاطر میآوری.
این روزها هرچه تلاش میکنم که در لحظهی اکنون باشم نمیتوانم. هیچ حضوری در اینجا و اکنون ندارم. در چند سال گذشته تا حد بسیار زیادی موفق شدهام که در لحظهی حال زندگی کنم و لذت عمیقِ درونی را از بودن در لحظهی حال تجربه کنم. اما هنوز هم گاهی دورههای ناهماهنگی به سراغم میآیند. البته که بد نیستند این دورهها چون اغلب منتج به خودشناسی بیشتر میشوند، اما قرار نیست که در این دورهها ماندگار شویم، همیشه باید به دنبال راهی برای رفتن به سمت صلح درونی عمیقتر بود.
راه من برای این گذار، نوشتن و تعمق و تفکر در خلوت خودم است. این چند روز فرصتی برای این کارها نداشتم بنابراین ناهماهنگیها روی هم تلنبار شدند و هنوز نتوانستهام به صلح درونی برسم.
وقتی برگشتیم نهار بسیار دیروقتی (حدود ساعت ۷) خوردیم و همگی برای پیکنیک به بالکن طبقهی بالا رفتیم.
مسافر کوچک خیلی دوست دارد که همگی با هم یکجا بنشینند و یک دورهمی کوچکی برگزار کنند. خودش خوردنیها را یکی یکی به همه تعارف میکرد. با شیرینهایی که برداشته بود و در ظرفش گذاشته بود یک صورت درست کرد. بچهی خلاقی است.
(دو ویژگی در او بسیار بارز است؛ به شدت باهوش بودن و به شدت محتاط بودن. امیدوارم که مجموع اینها از او یک کارمند ردهبالا نسازد و به خودش اجازه دهد که بیشتر از این را تجربه نماید، چون پتانسیلاش را دارد.)
این روزها خانه پر از انواع و اقسام شیرینیهاست. هر مهمانی که آمده با خودش یک مدل شیرینی آورده. تمامشان هم شیرینیهایی هستند که من دوست دارم. اما حتی یک بار هم ترغیب به خوردن نشدم. در این چند روز کاملا به تمام برنامههایم مقید بودهام؛ غذاهای خوشمزه، آب و هوای شمال، خوردنیهای جذاب و دورهم بودن هیچکدام باعث نشدند که از برنامههای خودم خارج شوم.
فامیل که در جریان برنامههای من بودند با تعجب میگفتند: «چطوری میتونی چیزی که دوست داری روی میز جلوت باشه اما تو نخوری؟» من گفتم مسالهی اولویتهاست. وقتی اولویتها در ذهنت روشن باشند کنترل داشتن روی خودت اصلا کار سختی نیست.
من کلن معتقدم که «یا کاری را انجام نده یا اگر انجام میدهی درست انجام بده». به این ترتیب حتی اگر به نتیجهی دلخواه نرسی جای حسرت و افسوس برایت باقی نمیماند چون بیشترین تلاشت را کردهای.
جدیتی که در مورد این موضوع داشتهام برای خودم تبدیل به یک الگو شده است به طوریکه در هر موردی که به نتایج دلخواهم نمیرسم به خودم میگویم باید با همان جدیتی که در مورد سلامتی اقدام کردی حرکت کنی.
دو نفر از فامیل در مورد کمالگرایی خودشان و فرزندانشان صحبت میکردند. یکی میگفت که دختر من به هیچوجه تحمل باختن یا اول نبودن را ندارد. مثلا در یک بازی اگر احساس کند که دارد میبازد بازی را بر هم میزند. اصلا به همین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود، چون مثلا در رشتهی ریاضی نمیتوانست نفر اول کلاس باشد. میگفت پیانو را خیلی خوب مینوازد اما حاضر نیست در گروه بنوازد با اینکه استادش معتقد است او خیلی خوب است.
داشتم فکر میکردم ما چقدر خودمان را بیخود و بیجهت تحت فشار قرار میدهیم، خودمان را از چه تجربهها، چه درسها و چه لذتهایی محروم میکنیم فقط به خاطر کمالگرا بودن، به خاطر ترس از شکست، به خاطر ارزشمندی درونی و عزت نفس پایین. به این خاطر که دل و جرات نداریم با خودمان مواجه شویم، نقاط ضعفمان را بپذیریم و تلاش کنیم از خود دیروزمان بهتر شویم، به این خاطر که تمام مدت خودمان را با دیگران مقایسه میکنیم و در حال رقابت با دیگرانیم. تمام اینها را به خودم میگویم که بارها در این دامها افتادهام.
دمنوش خوردم و دوش گرفتم.
الهی شکرت…