بایگانی برچسب برای: طلوع خورشید

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد.

واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!!

می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد.

ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون می‌آورند. چقدر از نظر من سخت است مسئول کسی یا چیزی بودن. من به هیچ عنوان نمی‌توانم شرایط زندگی‌ام را با موجود دیگری تنظیم کنم. من باید در انتخاب شرایطم کاملا آزاد و مختار باشم. اینکه مجبور باشم به خاطر موجود زنده‌ی دیگری کاری را انجام دهم که در این لحظه نمی‌خواهم یا توان انجامش را ندارم واقعا برایم آزار‌دهنده است. اینکه کسی یا چیزی برای زنده ماندن به من وابسته باشد برایم مساوی مرگ تدریجی است. نه دوست دارم خودم به کسی وابسته باشم و نه دوست دارم کسی به من وابسته باشد.

خیلی از خانم‌ها را دیده‌ام که تلاش می‌کنند مرد را به خودشان وابسته نگه دارند (حتی خیلی وقت‌ها به صورت ناخودآگاه). تصور می‌کنند اگر مرد در انجام امور روزمره‌ی خودش به آنها وابسته باشد این وابستگی او را متعهد به رابطه‌شان نگه می‌دارد. بنابراین همه‌ی کارهای مرد را برایش انجام می‌دهند. اجازه نمی‌دهند در آشپزخانه کاری انجام دهد و یاد بگیرد، لباس‌هایش را اتو می‌زنند (حتی لباس‌های شخصی او را برایش می‌شویند)، مهمانی که می‌خواهند بروند لباس و کفش او را برایش آماده می‌کنند و دم دست می‌گذارند و اسم تمام این‌ها را عشق می‌گذارند. شاید هم واقعا از روی عشق باشد اما اغلب اوقات اگر واقعا با خودمان صادق باشیم می‌بینیم که قصدمان ایجاد احساس وابستگی است.

اما به نظر من این «وابستگی» نیست که افراد را مجاب به ماندن می‌کند بلکه رشد است که باعث ماندن می‌شود؛ هر فردی (چه مرد و چه زن) اگر احساس کند که در کنار یارش رشد می‌کند و تبدیل به نسخه‌ی بهتری از خودش می‌شود، در کنار او مهارت‌های فردی‌اش را ارتقا می‌دهد و در کنار او احساس بهتری نسبت به خودش و زندگی دارد آن وقت است که رابطه در نظرش ارزشمند می‌شود و به آن ادامه می‌دهد.

یک قربانیِ وابسته پرورش دادن نه به درد ما می‌خورد و نه به درد عزیزانمان. از آنجاییکه احساس مادرانگی در ما خانم‌ها به صورت ذاتی قوی است اغلبِ ما این احساس را به نحوی در زندگی‌مان پیاده می‌کنیم؛ فرزندانمان را وابسته بار می‌آوریم، پدر و مادرمان را به خودمان ترجیح می‌دهیم، همسرمان را تبدیل به مردی بدون احساس مسئولیت می‌کنیم از بس که خودمان مسئولیت‌ها را به عهده می‌گیریم. خلاصه که به هر نحوی شده مادری می‌کنیم و بعد از مدتی دچار توقع می‌شویم. احساس می‌کنیم از خودمان گذشته‌ایم و حالا باید دیده شویم و وقتی این اتفاق نمی‌افتد احساس قربانی بودن می‌کنیم و این یک چرخه‌ی معیوب است.

من شخصا سالها در این چرخه‌ی معیوب زندگی کرده‌ام تا فهمیدم که عشق دادن به عزیزانمان چیزی کاملا متفاوت از این شیوه‌ است. من همیشه فکر می‌کردم دوستشان دارم و تمام این کارها را از روی عشق انجام می‌دهم. اما بعدا فهمیدم که من هیچ چیزی در مورد عشق نمی‌دانم چرا که من عاشق خودم نیستم و چنین فردی هرگز نمی‌تواند به کسی عشق بدهد.

من عاشق خودم نبودم چون کسی که عاشق خودش است خودش را در اولویت قرار می‌دهد؛ زمانی که نعمت‌‌هایی مانند وقت و انرژی و پول را از خداوند دریافت می‌کند اول سهم خودش را برمی‌دارد و اگر چیزی باقی ماند آن را بین عزیزانش تقسیم می‌کند. به این ترتیب از آنها متوقع نمی‌شود، به این ترتیب اگر آنها مقابله به مثل نکردند سرخورده و خشمگین نمی‌شود و احساس بدبخت بودن نمی‌کند.

کسی که عاشق خودش نیست هرگز نمی‌تواند عاشق کسی باشد، بلکه فقط محبت مشروط به دیگران دارد؛ محبت می‌کند برای اینکه یک روزی یک جایی مثل آن را دریافت کند، محبت می‌کند چون می‌ترسد که تنها بماند، می‌ترسد که طرد شود، می‌ترسد که آدم خوبی نباشد، می‌ترسد که افراد ناراحت و دلشکسته شوند و بعد خدا از او ناراحت شود و احتمالا بعد از آن هم بدبخت شود.

از خدا می‌ترسد، از تنهایی می‌ترسد، از تایید نشدن می‌ترسد، می‌خواهد همه را راضی کند، حال همه در کنار او خوب باشد…

کسی که خودش را دوست نداشته باشد هرگز معنای دوست داشتن را درک نخواهد کرد.

همه‌ی اینها را برای خودم می‌نویسم. برای خودم که هنوز دوست داشتن خودم را بلد نیستم.

(اگر دوست داشتید این متن رو بخونید: رسالت من در این جهان چیست؟)

 

اصلا به من چه مربوط که آدم‌ها سگ دارند و مجبورند ساعت ۶ صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیاورند. من چرا از آن نقطه می‌رسم به این نقطه؟؟

بگذریم…

امروز شاهد طلوع زیبای خورشید هم بودم. هوا سرد شده است. به زور چند دقیقه‌ای در بالکن به تماشای طلوع ایستادم و به سراغ دفتر و قهوه رفتم.

بعد از آن سریع آماده شدم، باید دوباره به اداره‌ی آب می‌رفتم، اما قبلش مدارکی را از مادر گرفتم و رفتم. خدا را شکر مسئولش بود و کارم انجام شد.

آقایی که آنجا کار می‌کند تلاش می‌کند صمیمی و بامزه باشد و این کار را با به کار بردن کلمات و اصطلاحاتی که در حوزه‌ی چنین رابطه‌ای نمی‌گنجند انجام می‌دهد. البته که من فقط می‌خندم و واقعا هم برایم مهم نیست. من که نمی‌خواهم این آدم را برای رابطه‌‌ای طولانی انتخاب کنم اما حیفم می‌آید از اینکه می‌بینم آدم‌هایی واقعا محترم و شایسته که قطعا لایق داشتن روابطی بسیار عالی هستند ابتدایی‌ترین اصول در برقراری رابطه را نمی‌دانند؛ یکی برای بامزه بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای جدی بودن زیادی تلاش می‌کند، یکی برای قوی بودن، یکی برای زنانه بودن، یکی برای نجیب بودن، یکی برای باکلاس بودن، یکی برای زیبا بودن، یکی برای فهیم بودن…

خلاصه که بیشترین مشکل ما در روابط از زیادی بودن نشات می‌گیرد. از اینکه یادمان می‌رود به طبع انسانی خودمان رجوع کنیم و دست از زیادی تلاش کردن برداریم. این به این معنی نیست که خودمان را بهتر نکنیم اما بهتر شدن هم با اضافه‌کاری محقق نمی‌شود.

کلن به نظر من رابطه پیچیده‌ترین بخش زندگی انسان‌هاست که این پیچیدگی از سادگی بیش از حد آن ناشی می‌شود. یعنی از زور ساده بودن پیچیده می‌شود؛ سادگی آن هم به این دلیل است که کافیست ما به خودمان رجوع کنیم و ببینیم آیا دوست داریم با ما به همان شکل برخورد شود یا نه؟!

برگه را گرفتم و همانجا به آقای وکیل زنگ زدم و قرار شد عصر مدارک را به دفترش ببرم.

دوباره سری به پدر و مادر زدم و به خانه برگشتم و از لحظه‌ی رسیدنم کار کردم.

از چند روز پیش در ذهنم بود که بعضی چیزها را جابه‌جا کنم تا داخل بعضی از کشوها و کمد‌ها مرتب شود و جا برای بعضی وسایل باز شود.

من آدم شلخته‌ای هستم که وسواس نظم دارد. این پارادوکس همیشه برای خودم عجیب است. یعنی در عین حال که شلخته هستم وسواس نظم و ترتیب هم دارم. مثلا وقتی از بیرون می‌آیم دلم نمی‌خواهد مجبور باشم لباسم را سر جایش آویزان کنم و وسایلم را مرتب یک جایی بگذارم (هیچوقت هم این کار را نمی‌کنم. یعنی هر چیزی را یک جایی می‌اندازم.)

وقتی سفر می‌روم اتاقم همیشه نامرتب است و وسایلم به هم ریخته‌اند. ساکم همان دقایق اول به هم ریخته می‌شود و وسایلم همه جا پخش و پلا می‌شوند.

اما از نامرتب بودن هم به شدت اذیت می‌شوم. اگر وسایل سر جای خودشان نباشند تمرکز ندارم و حالم خوب نیست. به خصوص اگر بدانم که داخل یک کشو یا کمد مرتب نیست شب خوابم نمی‌برد. انگار که اجنه داخل آن کمد یا کشو جمع شده‌اند و جشن عروسی گرفته‌اند و این کارشان مخل زندگی من شده است.

بنابراین تمام تلاشم را می‌کنم تا فضا مرتب باشد، مخصوصا فضاهای داخلی تا حد ممکن نظم داشته باشند. چند سال پیش برای خودم چالش نظم و ترتیب تعریف کردم و موفق شدم تا حد بسیار زیادی خودم را تغییر دهم.

امروز چندین کشو و کمد را دوباره مرتب کردم و خیلی راضی بودم. فکر می‌کنم ساعت ۴:۳۰ بود که به سمت دفتر آقای وکیل رفتم. نرسیده به آنجا یک جای پارک دیدم که جای خوبی بود و می‌توانستم توقف کنم اما آن را از دست دادم. اولش ناراحت شدم چون در آن منطقه جای پارک سخت پیدا می‌شود اما مثل همیشه به خدا گفتم: «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» و خداوند هم یک جای پارک باورنکردنی دقیقا جلوی در ساختمان آن هم در یک موقعیت واقعا عالی به من داد که یک در هزار در آن منطقه پیدا می‌شود.

هر بار که به خدا می‌گویم «خدایا یه جای پارک توپ به من بده» بی برو برگرد یک جای پارک عالی نصیبم می‌شود.

(چند سال است که با خداوند وارد معامله شده‌ام، گفته‌ام من بندگی می‌کنم و تو خدایی کن. گفته‌ام «تنها تو را می‌پرستم و تنها از تو یاری می‌جویم» و تو هم کارهای مرا ردیف کن و باید بگویم که این پرسود‌ترین معامله‌ی زندگی‌ام بوده است.)

آقای وکیل هنوز نیامده بود و گفته بود اگر من نبودم مدارک را به خانم منشی بدهید. من هم یک صفحه‌ی بلند بالا توضیحات نوشتم و آنها را به خانم منشی که دختری موقر با حافظه‌ای باورنکردنی است سپردم. این دختر همیشه مرا متحیر می‌کند؛ حافظه‌اش در به خاطر سپردن اسامی افراد واقعا کم‌نظیر است. چقدر دوست دارم باورم را در مورد اینکه نمی‌توانم خیلی چیزها را به خاطر بسپرم تغییر بدهم. مغز همه‌ی انسان‌ها چنین توانایی‌ها را دارد، مغز من هم می‌تواند مثل مغز این خانم عمل کند اما من خودم این باور را ندارم و عدم باور من باعث ایجاد نتیجه‌ای کاملا متفاوت می‌شود.

بعد از آنجا دوباره به پدر و مادر سر زدم و به خانه برگشتم و به محض رسیدنم شروع کردم به جارو زدن خانه. فرش اتاق کارمان برعکس پهن شده بود، آن را هم درست کردم. دستشویی را شستم و با آمدن احسان به حمام رفتم.

الهی شکرت…

[vc_row][vc_column][vc_empty_space woodmart_hide_large=”0″ woodmart_hide_medium=”0″ woodmart_hide_small=”0″][vc_separator border_width=”3″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]هوا به طرز محسوسی خنک و دلپذیر شده است و این خبر از آمدن پاییز می‌دهد. پتویی که طرح برگ‌های پاییزی دارد را دور خودم پیچیدم و در خنکای صبح و در حین نوشتن، قهوه خوردم.

ساختمان پنج طبقه‌ دید مرا کاملا کور کرده است. در واقع قبل از آن هم سهمی که از طلوع آفتاب داشتم تابش لطیف و سحر‌انگیز نور بر روی ساختمان‌های بدقواره‌ی آن یکی کوچه بود اما همین هم برای من غنیمت بود. الان دیگر همین را هم ندارم.

چقدر به موقع دارم می‌روم و چقدر زمانبندی خداوند دقیق و بدون خطاست.

اصلا برایم قابل قبول نیست که در جایی زندگی کنم که از دیدن طلوع و غروب آفتاب محروم باشم. این سهم هر انسانی از زیستن در این جهان است که بتواند هر روز شاهد این زیبایی سحرانگیز باشد. واقعا و عمیقا دوست دارم جایی زندگی کنم که سهمم از زیبایی این جهان را به طور کامل برداشت نمایم.

جوجه کبوترها حسابی بزرگ شده‌اند. خدا را شکر هر دو تایشان سالم هستند. اما باز یکی از آنها از لانه بیرون پریده و آمده است پایین. همیشه یکی از جوجه‌ها سرکش و ماجراجو است و خودش را پایین می‌اندازد.

بالکن همین دیروز شسته و تمیز شده است اما آنها در عرض همین چند ساعت بالکن را رسما به گند کشیده بودند. صبح دوباره آن را شستم و تمیز کردم و در حین تمیز کردن متوجه شدم که جوجه‌ای که پایین آمده خودش را پشت یکی از گلدان‌ها پنهان کرده و سعی می‌کند از دید من مخفی بماند. من هم اجازه دادم تصور کند که توانسته این کار را انجام دهد و با احتیاط آن حوالی را شستم که مثلا من تو را ندیدم. پایین آمدنش از لانه مساوی است با نابودی بالکن، چون تمام مدت راه می‌رود و همه جا را گل باران می‌کند. یاکریم‌ها اصلا بالکن را کثیف نمی‌کردند اما کبوترها استادِ بی بدیلِ به گند کشیدنِ فضا هستند. این بار دیگر باید با احساسم کنار بیایم و لانه را بردارم.

کارگری که در ساختمان کناری مشغول به کار است در یک کنج از حیاط که سایه داشت مقوایی را روی زمین انداخته بود و نماز ظهرش را می‌خواند. حرکاتش به طرز محسوسی آرام و با طمانینه بودند. چند دقیقه‌ای ایستادم و نماز خواندش را تماشا کردم. بعد هم همانجا روی همان مقوا دراز کشید و چُرت کوتاهی زد.

در یکی از خانه‌های اطراف در همین نزدیکی‌ها، پرنده‌ای هست که بسیار زیبا می‌خواند و آدم از شنیدن صدایش سیر نمی‌شود. شاید مهمترین کار زندگی ما همین است که به این صداها گوش دهیم و از شنیدنشان لذت ببریم.

اصلا نفهمیدم روز چطور گذشت و اصلا چه کاری انجام دادم. فقط می‌دانم که چند سری لباس شستم و زمان زیادی را هم با مسافر کوچک گذراندم. چند ساعتی هم پای کامپیوتر بودم. شب همه پیتزای خانگی خوردند که قاعدتا من نخوردم. راستش اصلا هم دلم نمی‌خواهد.

دمنوش خوردم برای برطرف کردن سرفه‌ای که چند وقت است آمده و در اثر استفاده از مواد شوینده تشدید هم شده است. چند روز است که بیشتر از حدِ بدنم و همینطور خارج از زمان‌های مجازم خورده‌ام و این باعث می‌شود احساس خوبی نداشته باشم. اما به هر حال این هم بخشی از زندگی است و نباید اجازه دهم احساس بد من بر غالب شود.

هوا عجیب و غریب خنک و دلچسب شده است.

الهی شکرت…

داشت اتفاق می‌افتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادویی‌اش را می‌گویم

خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظه‌ای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنه‌ی بی‌کرانش

چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمی‌دهد؟

جیره‌ی روزانه‌ی من از توجه کردن به خودم چند ساعت اول روز است؛ ساعات مابین ۵ تا ۸ صبح که من آن را مطلقا با کسی تقسیم نمی‌کنم.

وقتی شاهد این هستم که ساختمان‌های زشت و بدقواره، زیر تابش اولین اشعه‌های طلایی خورشید، آنقدر دوست داشتنی می‌شوند که می‌توانند قابل سکونت تلقی شوند، متقاعد می‌شوم که شاهدِ طلوع خورشید بودن تمام چیزیست که نیاز دارم تا بتوانم ادعا کنم که زندگی را زندگی کرده‌ام.

همینکه بتوانم بگویم آنجا بودم و آن صحنه را دیدم و لذت بردم تمام ادله‌ای خواهد بود که برای اثبات زیستنم به آن نیاز دارم؛ اثبات به خودم، به آن خودِ منتقدم که عادت دارد به دنبال دلایل قویتری باشد؛ به دنبال نتیجه‌ای ملموس که ثابت کند عمرت را به بطالت نگذرانده‌ای.

اما چه کسی می‌تواند به او که طلوع خورشید را دیده است و لذت برده است ظنین باشد که آیا واقعا زیسته است یا فقط عمر کرده است؟!!!

هیچ کس، حتی خود منتقدم.