پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین میپوشند و اهل مسافرت و معاشرتاند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش میماند و «گنج غزل» میخواند، در حالیکه لغتنامهای کنار دستش دارد و معنی تکتک کلماتی که نمیداند را در لغتنامه پیدا میکند، بعد غزلهای مورد علاقهاش را رونویسی میکند و بارها و بارها با صدای بلند میخواند تا زمانی که از بر میشود.
سپس خودش غزلی میگوید، غزلهایی که فقط برای بچههایش میخواند.
عصرها به درختان نارنگی و پرتقالش سر میزند؛ درختانی که همین سر زدنهای مداومش آنها را با آبوهوای غریب اینجا آشتی داده است.
پدرم خجالتی است و همیشه معذب، فقط در اتاقش احساس راحتی میکند. او در چشمانش آبی اقیانوسها* را دارد و در قلبش سبزی جنگلها را.
پدرم هرگز این یادداشت را نخواهد خواند، اما من مینویسم تا یادم بماند که نطفهی عشق را او در دل ما کاشت؛ عشقِ به بودن و زیستن.
*این یک استعاره نیست، چشمان پدرم به رنگ آبی اقیانوسی است.