امروز یک کوه لباس شسته شده را تا زدم و سر جاهایشان گذاشتم. این کار از نظر من واقعا کار سختی است؛ جمع کردن لباسهای شسته شده و گذاشتن هر کدام سر جایشان.
از آنجاییکه مرتب بودن داخل کشوها و کمدها برای من اهمیت زیادی دارد به همین دلیل از سالها قبل برای تا زدن لباسهای مختلف دهها ویدئو در یوتیوب دیدهام و یاد گرفتهام که هر لباسی را چطور باید تا زد که اولا کاملا مرتب باشد و دوما مرتب باقی بماند. یعنی برداشتن یک لباس باعث نشود که تای لباس دیگری باز شود و دوباره به هم ریختگی ایجاد شود. حالا طوری لباسها را تا میزنم که آنها را از شهری به شهر دیگر منتقل میکنم بدون اینکه تای هیچ کدام به هم بخورد (همچین آدمی هستم من 🤪)
تا زدن شلواها، لباسهای آستین بلند، تیشرتها و لباسهای زیر هر کدام داستانی دارد. من همهی این کارها را به عشق دیدن نتیجهی نهایی که یک کمد یا کشوی مرتب است انجام میدهم. امکان ندارد که چیزی را تا نشده و نامرتب داخل کمد بگذارم. این امکان وجود دارد که لباسهای شسته شده دو سه روز داخل سبد باقی بمانند تا من فرصت کنم و آنها را جمع کنم اما به هر حال هیچوقت به صورت نامرتب داخل کمد نخواهند رفت. (این هم یکی دیگر از خود درگیریهای من است)
جابهجا کردن لباسها تازه تمام شده بود که مادرم زنگ زد و گفت دخترخالهام قرار است برای بردن وسیلهای که احسان برایش آورده بود به خانهی آنها بیاید. من هم سریع آماده شدم و سر راه میوه و خرما خریدم.
قبل از اینکه بقیهی ماجرا را بگویم یک پرانتز باز کنم و یک چیزی را بگویم.
راستش من ید طولایی در گم کردن عینک آفتابی دارم. بی اغراق میگویم که با عینکهایی که تا به حال گم کردهام میتوانستم یک عینک فروشی بزنم. بعضیهایشان هم واقعا قشنگ بودند.
این را هم بگویم که چند سالی است که عینک آفتابیِ من باید طبی باشد چون دوربینم ضعیف شده است و موقع رانندگی باید عینک داشته باشم (هرچند که با عینک هم نمیتوانم تابلوها را بخوانم، یعنی زمانی میتوانم تابلو را بخوانم که رسیدهام دقیقا زیر تابلو. خودم هم نمیدانم اصلا چرا عینک میزنم!!!)
بعد از آن همه عینک آفتابی زیبایی که یکی پس از دیگری گم کردم اولین عینک آفتابی-طبی خودم را گرفتم که از جنس کائوچو بود و بسیار سبک و راحت. همه چیزش عالی است به جز اینکه من را شبیه قورباغه میکند (این هم که اصلا ایراد بزرگی نیست، هست؟) بعد از آن چندین عینک دیگر تهیه کردم اما هنوز هم اغلب اوقات همان قورباغه را استفاده میکنم چون بسیار سبک است.
یعنی انقدر سبک است که اغلب اوقات یادم میرود عینک به چشمم هست و همانطوری وارد ساختمانها میشوم و همیشه این مکالمهی تکراری را در ذهنم دارم که «چقدر راهروی ساختمونها تاریکه، چرا یه چراغ نمیذارن!!» و بعد یادم میافتد که عینک به چشمم است. یا اینکه مدتها با کسی حرف میزنم و یادم میرود که عینکم را بردارم 🥸
حالا منی که هر روز یک عینک خوشگل را گم میکردم الان سالها است که با این قورباغه این طرف و آن طرف میروم و هر چه تلاش کردهام که گماش کنم موفق نشدهام.
امروز وقتی که از میوهفروشی بیرون آمدم و میخواستم سوار ماشین شوم متوجه شدم که عینک آفتابیام درست زیر ماشین افتاده است. اگر آن را ندیده بودم با ماشین از رویش رد میشدم چون دقیقا در مسیر لاستیک بود. حالا من هم که رد نمیشدم ماشین بعدی از رویش رد میشد و فاتحهاش خوانده میشد. اما از آنجاییکه این یکی عینک مجهز به دعای طول عمر است و تا مرا کفن نکند چیزیش نمیشود به موقع دیدمش.
(البته اینهایی که میگویم شوخی هستند. خیلی دوستش دارم و بابت زحماتی که در تمام این سالها برای من کشیده ممنونش هستم. اگر نبود تا به حال چندین فقره تصادف در رزومهام داشتم)
دخترخاله قبل از من رسیده بود. اول خرما را شستم و بعد هم میوهها را شستم و خشک کردم و داخل ظرف گذاشتم. تا ساعت ۲:۳۰ آنجا بودم و حرف میزدیم. ساعت ۴:۱۵ با ساناز قرار داشتم بنابراین به خانه رفتم و یک مقدار کارهای خانه را انجام دادم. (منظور از یک مقدار کارهای خانه شستن دو سری لباس و دو سری ظرف است 😐)
موقع حرکت داخل کیفم را نگاه میکردم که دیدم یک آدامس ته کیفم افتاده است. آن را برداشتم و در دهانم گذاشتم. مزهی عطر میداد. کارهای نکرده!!!! از این به بعد همین است. مگر قرار نیست رها باشیم؟ دیگر از وسواس داشتن و این جور حساسیتها خبری نیست 😎
به موقع حرکت کردم و قبل از ساناز آنجا بودم. در یک محلهای کار داشتیم که جای پارک ندارد. من در ماشین منتظر شدم و ساناز به سرعت رفت و برگشت. بعد هم تا حوالی خانهی ساناز رفتیم. هر چه اصرار کردم که برسانمش گفت دلش میخواهد که قدم بزند. ساناز با خودش هماهنگ نبود و نیاز داشت که با هم حرف بزنیم. تقریبا دو ساعتی در ماشین نشستیم و حرف زدیم و بعد او را درحالیکه سرحال شده بود راهی کردم و خودم هم به خانه برگشتم.
در مسیر دچار اسپاسم روده شده بودم. خیلی وقت بود که دچار چنین حالتی نشده بودم. با بدختی خودم را به خانه رساندم. در راه پله هم پسر همسایه را در حالیکه سگ بامزه و جذابشان را در بغل داشت دیدم و گپ کوتاهی زدیم.
در خانه را که باز کردم یک جایی روی زمین دراز کشیدم. تنها راه برطرف شدن اسپاسم روده این است که چند دقیقهای دراز بکشی. بعد هم دوش گرفتم.
الان هم که اینجا هستم و مینویسم درحالیکه کوفتهی قزوینی را از فریزر بیرون گذاشتهام تا با هم بخوریم. نمیدانم چرا امروز از شیر-قهوه غافل شدهام!! هیچ برنامهی مشخصی برای خوردن ندارم. نمیفهمم چه میخورم و چه وقت میخورم. مهم هم نیست البته. در این سالها مثل برگی در باد بودهام و هر بار برنامهی زندگیام به نحوی تغییر کرده است و من هم سعی کردهام با آن همراه شوم.
همینکه از نعمت زندگی بهرهمندیم و امید و عشق چاشنی روزهایمان هستند به اندازهی کافی خوب است.
الهی شکرت….