در دورهای از زندگی باید انگلیسیام را تقویت میکردم، طبق معمول به معلم خصوصی روی آوردم (کلن زیاد حوصلهام به کارهای عمومی نمیگیرد، میخواهم زود بروم سر اصل مطلب، یا شاید هم میخواهم توجه را معطوفِ خودم بدانم). معلمم را از چندین سال قبل در کلاسهای عمومی میشناختم، همسن خودم بود اما طوری در کارش استاد بود که هنوز نظیرش را در این حوزه ندیدهام.
او که رشد حلزونوار مرا در طی چند سال دیده بود این بار با حیرت از علت پیشرفتم سوال کرد. گفتم همکارانم خارجیآدم هستند و این توفیق اجباری سبب شده است تکانی به خودم بدهم.
دومین جلسهی کلاس به او گفتم بیا هدفی را که به خاطرش به اینجا آمدهام آنقدرها هم جدی نگیریم و به جادهای دلگشاتر بزنیم که همانا جادهی ناسزا و دشنام است. برگهای جلویش گذاشتم و گفتم هر چه فحش بلدی بنویس. انگار که به بانک زده باشی و بگویی هر چه پول داری بریز در این ساک.
او هم که کلن اهل جادههای دلگشا بود مقاومت نکرد و برگه را پشت و رو پر کرد و چند برگهی دیگر را هم به آن افزود و جلسات بعدی را هم کم و بیش پیچاند و من ماندم و چند برگه دشنام و گزارشی که باید به شرکت از روند پیشرفتم میدادم که الحق هم گزارشکردنی بود.
به خودم دلداری میدادم که آمدیم و پایمان به مملکت غریب باز شد و یک نفر بیهوا فحشمان داد، نباید بلد باشیم یک فاک یا فاکینگ ناقابل نثارش کنیم؟ پس شروع کردم به تمرین فحشورزی در قالب سناریوهای مختلف.
حالا که نگاه میکنم میبینم سرمایهگذاری بدی هم نبود، چون آن کار و آن همکارها رفتند اما من هنوز چندتایی فحش بلدم که با آنها گلیمم را از وسط دعوا بیرون بکشم. حالا فقط یک مشکل کوچک وجود دارد؛ اینکه چگونه یک دعوا در مملکت غریب جور کنیم که مهارتهای فاخرمان بلااستفاده نمانند؟
الهی شکرت…