صبح با سر و صدای سمانه که آمادهی رفتن به دانشگاه میشد بیدار شدم. شروع به نوشتن در دفترم کردم. در حین نوشتن سمانه در مورد یکی از دوستانش گفت که دو سال است از همسرش جدا شده و در تمام این مدت به هیچکس در این مورد چیزی نگفته. با اینکه دائما با سمانه در ارتباط بودهاند اما هرگز چیزی به او نگفته بوده. خودداری عجیب و غریبی از خودش نشان داده. تا اینکه سمانه دیروز عکسی از دانشگاهِ قدیمشان برای او فرستاده و او انگار که یاد تمام ایام گذشته افتاده باشد سفرهی دلش باز شده و گفته است که دو سال گذشته را چگونه گذرانده.
ماجرای عجیب و غریبی بود واقعا. احتمالا دلیل سکوتش این بوده که همهی اطرافیان به او میگفتهاند که این فرد مناسب تو نیست اما او کار خودش را کرده است و حالا برای اینکه مورد شماتت دیگران واقع نشود حرفی نزده. به هر حال کار سختی انجام داده، این همه مدت مخفی نگه داشتن چنین چالشی آن هم از دوستی که دائما با او در ارتباط هستی اصلا ساده نیست. البته که من آن دختر را میشناسم، اردیبهشتی است. اردیبهشتیها توانایی عجیب و غریبی برای سکوت کردن و بروز ندادن چیزی دارند آن هم در کمال خونسردی و آرامش، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در واقع این جدایی نبود که مایهی تعجب بود چون انتظارش میرفت، در واقع بیشتر نوع مواجهی او با این مساله بود که تعجب ما را بر انگیخت. چالشهای عاطفی شاید سختترین چالشهای زندگی افراد باشند. باید سعی کنیم به آنها به چشم مسیری برای رشد کردن و رسیدن به آنچه که میخواهیم نگاه کنیم تا از آنها به سلامت بیرون بیاییم.
اتفاقا ساناز هم امروز که آمد در مورد یکی از دوستان گفت که او هم از همسرش جدا شده و حالا در رابطهی بسیار بهتری وارد شده است و از شرایطش بسیار راضیست. جالب است که میگفته من در تمام سالهای گذشته تصویر چنین رابطهای با چنین مشخصاتی را در ذهنم داشتم و حالا دقیقا در حال تجربه کردن آن رابطه هستم. چقدر ذهن انسان قدرتمند است. اگر تصویر آنچه را میخواهی همواره در ذهن نگه داری و سعی کنی با احساس خوب به مسیرت ادامه دهی بدون تردید به آنچه که میخواهی میرسی.
ساناز دیرتر از چیزی که قولش را داده بود آمد اما در عوض امروز بر یکی از محدودیتهای ذهنش غلبه کرده بود و کاری را که مدتها بود به خاطر ترس و سایر مسائل به تعویق میانداخت انجام داده بود. من بینهایت بابت این موضوع خوشحال شدم و به او افتخار کردم. لذت میبرم وقتی که میبینم آدمها درجهت بهتر شدن و عبور کردن از محدودیتهایشان قدم برمیدارند. در این جهت که تبدیل به نسخهی بهتری از خودشان شوند. وقتی که آدمها با وجود ترس یا سایر موانع قدم برمیدارند واقعا جای افتخار دارد. با هر قدمی که ما به سمت جلو برمیداریم باعث گسترش آگاهی خودمان و آگاهی جهان میشویم و این اقدام قطعا مشمول پاداش خواهد شد.
ما تا لحظهی رفتن ساناز حرف زدیم و چقدر لذتبخش بود.
حدود ساعت ۷:۳۰ سمانه از دانشگاه به دنبال من آمد و با هم رفتیم چاپارل (چاپارل نام باغ کوچکمان است. پدرم این نام را برایش انتخاب کرده). در مسیر مقداری هم خرید کردیم. وقتی رسیدیم هوا تاریک بود و بچهها نیمی از باغ را آبیاری کرده بودند. از وقتی که پدر اعلام کرد که دیگر به کارهای باغ رسیدگی نخواهد کرد ما مجبور شدیم وظایف را بین خودمان تقسیم کنیم تا مانع خشک شدن و از بین رفتن باغ شویم.
پدر واقعا برای این باغ زحمت کشیده. از وقتی که خودمان کارها را انجام میدهیم بیشتر و بیشتر متوجهی این موضوع شدهایم که در تمام این سالها پدر چقدر برای مراقبت و نگهداری از باغ و به ثمر رسیدن آن زحمت کشیده است. تک تک درختانی که اکنون درختان کهنی هستند نهالهای بسیار کوچکی بودند که پدر با تمام وجود و با تحمل سختی بسیار زیاد از آنها مراقبت و نگهداری کرده است تا به ثمر برسند.
واقعا امیدوارم که بتوانیم از نتیجهی زحمات پدر مراقبت کنیم تا ببینیم که مسیر چطور پیش میرود. متاسفانه تمام گردوهای باغ را دزدیدهاند. پدر هم اصلا به خاطر همین دزدیهای مکرری که از باغ میشد دلزده شد و بیخیال تمام زحمات خودش شد. بیخیال سیستم آبیاری فوقالعادهای که راهاندازی کرده بود و تک تک درختانی که مثل فرزندانش آنها را میشناخت.
شب را کنار آتش گذراندیم. سمانه املت روی آتش درست کرد که بسیار هم مزه داد. چای هم در کتری و قوریِ مخصوص وسط دل آتش درست شد. تنها تنقلاتی که من میتوانم بخورم تخمه و همین چای است که خوردم.
از صحنهی آتش عکس گرفتم.
همینطور که نشسته بودیم صدای خش خش زیادی را شنیدیم. مهدی رفت بررسی کرد و با یک وزغ فوقالعاده زیبا برگشت. به غایت زیبا بود این موجود نحیف و ترسان. پوست بدنش کِرِم رنگ بود و روی تمام قسمت کمرش دایرههای سبز رنگ وجود داشت. به بدنش که دست زدم احساس خیلی عجیبی داشت. کمی که با او خوش و بش کردیم و عکس گرفتیم او را به جای اولش برگرداندیم.
از یک جایی به بعد من و سمانه دیگر واقعا خسته بودیم. رفتیم داخل اتاق و با چراغ روشن خوابمان برد. طفلک مهدی فکر میکنم تا ۴:۳۰ صبح بیدار بود. جالب است که داخل اتاق بسیار گرم بود و بیرون هوا بسیار خنک شده بود.
الهی شکرت…