تار تنیدهای در درون من و در آن نقطهی میانی تار که موجودات گرفتار میشوند قلب من گرفتار شده است.
تلاشی نمیکنم برای پاره کردن تار و رها کردن قلبم از بند، میگذارم همانجا بماند. خودش هم ترجیح میدهد در بند تو گرفتار باشد.
عجیب نیست؟ کدام موجودی دوست دارد در میانهی تار گرفتار بماند وقتی که میداند ماندن یعنی بلعیده شدن، یعنی مرگ!!!
قلب من اما ترجیح میدهد بلعیده شود توسط تو، ترجيح میدهد به مرگ در ميانهی تاری كه تو تنيدهای.
طعمهات اسارت را پذيرفته است، تن داده است به مرگ، دست کشیده است از تلاش و تقلا….
بیچاره تو که تصور میکنی شکارچی ماهری هستی.