دوشنبه و سهشنبه و چهارشنبه را از صبح تا دیروقت کارگاه بودیم و من مثل همیشه سرنخزن در دست و هدفون در گوش به سراغ لباسها میرفتم. هر لباسی که دوخته میشود (فارغ از مدل و پارچه و فاکتورهای دیگر) دست کم یک نقطهی گلوگاه دارد؛ نقطهی حساسی که دوختن و چک کردن آن را تبدیل به یک چالش میکند. من قبلا فکر میکردم که ما کارمان را خوب بلد نیستیم که گرفتار چنین گلوگاههایی میشویم. اما حالا میفهمم که نه، این نفس لباس بودن یک لباس است. نقطه ضعف، چالش و گلوگاه بخشی از روند آماده شدن یک لباس برای پوشیدن است. صد البته که هر چه تبحرِ ما در کارمان بیشتر شود این نقاط کمتر و کمرنگتر میشوند.
لباسها خیلی شبیه آدمها هستند؛ هر آدمی قطعا چندین نقطه ضعف دارد، نقاطی که او را به چالش میکشند. نمیشود انتظار داشت که یک آدم هیچ نقطهی گلوگاهی نداشته باشد، این نفس انسان بودنِ یک انسان است. اما همانطور که انتظار داریم با ارتقاء مهارتهایمان چالشهای دوخت را کمتر کنیم باید این توقع را از خودمان داشته باشیم که نقاط ضعفمان را بهبود دهیم. اگر نخواهیم از خودِ دیروزمان بهتر شویم محکوم به حذف شدن از این جهانیم.
چهارشنبه بعد از یک نهار دیروقت چند ساعتی را در دفتر نشستیم (وقتی میگویم دفتر منظورم یک بخش از فضای کارگاه است که با پارتیشن از بقیهی قسمتها جدا شده است و بیشتر وسایلش هم یک جورهایی عاریهای هستند. اینها را گفتم که تصورتان از یک دفتر کار را کاملا مخدوش کنم. میپرسید مرض دارم؟ جواب میدهم که پرسیدن ندارد. اگر مرض نداشتم باید تعجب میکردید )
خلاصه که همانجا نشستیم و یک جلسهی هیاتمدیرهی طولانی را با حضور تمام اعضا برگزار کردیم. یک فردِ آشنایی پیشنهادی داده بود که مثلا بر طبق آن ما میتوانستیم یک سود ماهیانهی بسیار بالا را وارد شرکت کنیم بدون اینکه خودمان کار خاصی انجام دهیم. در واقع او از طریق شرکت ما کار میکرد و بخشی از سودش را به ما میداد.
تعجب میکنم از اینکه چگونه چنین پیشنهاداتی میتواند برای افراد وسوسه انگیز باشد. «طمع» همیشه بزرگترین نقطه ضعف انسان بوده و خواهد بود.
خداوند موهبت بسیار بزرگی را به من عطا کرده است؛ موهبت قانع کردن افراد. اگر من عمیقا به چیزی باور داشته باشم به راحتی میتوانم آن چیز را به دیگران بفروشم؛ حالا میخواهد آن چیز یک باور، یک طرز فکر، یک سبک زندگی و یا حتی یک شیء باشد (شاید یک روزی نوشتم که چطور یک گرمکن ورزشی را به پدرم فروختم).
آن روز هم عمیقا معتقد بودم که وارد این جریان شدن یک اشتباه محرز است بنابراین اعضا را قانع کردم که از این کار منصرف شوند که خدا را شکر سریع هم قانع شدند.
شب به سمت قزوین حرکت کردیم و بیدردسر به خانه رسیدیم. وقتی وارد حیاط شدیم یکی از ماشینها نبود. احسان فکر کرد پدرش بدون اینکه به او بگوید ماشین را فروخته است چون زمزمهی فروختنش بود. خیلی خیلی ناراحت شده بود، در حدی که اشتهایش کور شده بود و ماکارونی خوشمزهی مادرش را نخورد. در واقع ناراحتیاش از این بود که چرا به او نگفتهاند. تا اینکه متوجه شد که ماشین فروخته نشده فقط جای دیگری است و خانواده داشتند سر به سرش میگذاشتند. بعد نشست و با اشتها ماکارونی را خورد.
من در تمام مدت فارغ از تمام کش و قوسها، شیر ِگرم میخوردم و سرگرم موبایلم بودم که بعد از چندین روز به اینترنت متصل شده بود. به حدی در حال و هوای خودم بودم که اصلا نفهمیدم که ناراحتی احسان بابت چیست فقط میدیدم که نمیخواهد غذا بخورد که چنین چیزی اصلا برای من دغدغه نیست. آدم است دیگر، به هر دلیلی نمیخواهد غذا بخورد.
اگر به مادر من بگویی که «الان غذا نمیخورم» نه سوالی میپرسد و نه هیچ اصراری میکند. صرفا غذا را روی اجاق گاز رها میکند تا هر وقت گرسنه بودی بخوری. اما برای مادر احسان غذا خوردن اعضای خانواده مهمترین اولویت زندگی به شمار میرود. یادم میآید که وقتی آپاندیسش را عمل کرده بود و هنوز تحت تاثیر داروهای بیهوشی بود هر از چندگاهی به هوش میآمد و میپرسید «غذا خوردید؟» یا مثلا فلان غذا را در یخچال داریم بخورید.
یاد گرفتهام که تفاوتهای آدمها را بپذیرم و درک کنم که جهان با همین تفاوتها زیباست. وقتی ازدواج میکنی باید این را بدانی و بپذیری که رابطهی همسرت با خانوادهاش به خودشان مربوط است. احتمالا این رابطه کاملا با رابطهی تو و خانوادهات تفاوت دارد. شاید خیلی چیزها برایت قابل درک نباشند یا حتی منطقی نباشند. اصلا مهم نیست. با وجود تمام تفاوتها، خانوادهی همسرت بخشی از او هستند. آنها جداییناپذیرند همانگونه که تو از خانوادهات. در مقابل آنها ایستادن احمقانهترین کاری است که میتوانی انجام دهی. قرار دادن همسرت در موقعیتی که میان تو و خانوادهاش یکی را انتخاب کند از آن هم احمقانهتر است.
به تجربه دریافتهام که حفظ یک زندگی مشترک از کانال «پذیرش» امکانپذیر است. این اصلا به معنی گذشت کردن نیست. بلکه به معنی نگاه کردن به موضوعات از زوایای دیگری است، به معنی جبهه نداشتن، همراه بودن، رها بودن و تصورات باطل نداشتن است.
این چند روز اوضاع اینترنت بدتر شده بود و ویپیان فقط با ADSL کار میکرد که ما نداشتیم. بنابراین چند روز بود که کاملا از جهان آنلاین دور بودم.
پنجشنبه بعد از نهار به قصد رفتن به کتابخانهی عمومی از خانه بیرون زدم. به لغتنامهی دهخدا نیاز داشتم. بعد از این همه سال من نیازمند استفاده از کتابخانهی عمومی شدم که اتفاقا خیلی هم به خانهی قدیممان نزدیک است. حالا در یک پنجشنبهی پاییزی که باران ریز ریز میبارید من میخواستم به کتابخانه سر بزنم. حدس میزدم که شاید بسته باشد اما خواستم شانسم را در چنین هوای دلپذیری امتحان کنم که حتی اگر هم بسته بود باز هم چیزی را از دست نداده بودم که واقعا هم ندادم. کتابخانه بسته بود اما من کنار پارک زیبای محله پارک کردم و نیم ساعتی را در پارک قدم زدم درحالیکه باران صورتم را نوازش میکرد و زرد و نارنجیِ درختها چشمانم را.
درحالیکه خیس شده بودم به خانه برگشتم. همه خواب بودند. در قزوین خوابیدن وسط روز یک عادت هر روزه است. اصلا هم یک چرت کوتاه نیست، بعضی وقتها به یک ساعت و نیم تا دو ساعت میرسد. واقعا تعجب میکنم که چطور میتوانند شب هم بخوابند.
من نود و نه درصد مواقع ظهرها بیدارم چون خوابیدن روز باعث میشود من خواب شب را از دست بدهم که اصلا ارزشش را ندارد. اگر هم بخوابم فقط در حد یک چرت کوتاه است.
در سکوت و تاریکیِ یک روز ابری پای کامپیوتر نشستم و کارهایم را انجام دادم تا خانواده یکی یکی بیدار شدند. برای خودم قهوه درست کردم. مشغول همین کارهای روزمره بودیم که دخترخالهی احسان تماس گرفت و گفت میخواهد یک سر به آنجا بیاید، ما هم برای آمدن مهمان مهیا شدیم.
همینجا یک پرانتز باز کنم و بگویم که من واقعا خانوادهی احسان را دوست دارم؛ تک تکشان را. با اینکه آنها مثل ما پرانرژی و گرم و صمیمی نیستند و اغلبشان در ابراز احساسات آرام و بعضا سرد هستند اما من واقعا و عمیقا دوستشان دارم. یک جور صبوری و آرامش خاصی در وجودشان است که مرا به شدت جذب میکند. در کنار آنها حالم خوب است. هیچوقت نمیبینی که در مورد کسی بد صحبت کنند یا سرشان در زندگی کسی باشد. به روش خودشان از زندگی لذت میبرند و راحت و روانند.
من خیلی چیزها را از آنها یاد گرفتم؛ مثلا وقتی که نامزد بودیم چند بار پیش آمد که دسته جمعی به یک پیکنیک بزرگ خانوادگی رفتیم. رویه به این شکل بود که به یکدیگر اعلام میکردند که مثلا امروز نهار املت است. هر خانوادهای وسایل املت خودش را آورده بود و به روش خودش املت درست کرد. در نهایت دهها مدل املت مختلف بود. هر کسی هم اگر از املت کس دیگری خوشش میآمد یکی دو لقمه میخورد. اما به هر حال همه املت داشتند.
اولا اینکه به تعداد خانوادهها راه و روشهای متفاوتی برای درست کردن یک غذای ساده مثل املت وجود داشت که این خودش بینهایت جذاب بود (عکس هم گرفتم که اگر پیدا کنم اینجا میگذارم) و دوما اینکه این کار باعث میشد بیرون رفتن آن هم با این جمعیت از یک کار سخت و پیچیده تبدیل به یک کار ساده و مفرح تبدیل شود، چون هیچ فشار اضافهای بر دوش کسی تحمیل نمیشد. از طرف دیگر هر کس مطابق ذائقهی خودش غذا میخورد.
یک بار دیگر هم با جوجهکباب بیرون رفتیم. چندین مدل جوجهکباب روی آتش رفت بدون اینکه به یک نفر فشار وارد شود.
من خیلی از این شیوه خوشم آمد. چیزی که هیچوقت در خانوادهی ما رواج نداشت و برای من کاملا تازگی داشت.
تا قبل از شیوع بیماری دورهمیهای ماهیانه داشتیم که در آنها نوع غذا از قبل تعیین شده بود. همه همان غذا را درست میکردند و به این ترتیب خیلی راحتتر میشد این گونه دورهمیها را برگزار کرد.
اصلا شاید به همین دلایل به ظاهر ساده است که رفتوآمدها در خانوادهی ما هر روز کمتر و کمتر میشود. من دخترخالهها و پسرخالههای خودم را حتی سالی یک بار هم نمیبینم اما واقعا دوست دارم به خانهی فامیل احسان بروم.
تمام اینها را گفتم که بگویم وقتی دخترخالهاش را بعد از چند ماه دیدم واقعا خوشحال شدم. دخترخالهاش یک خانم معلم بسیار آرام و مهربان و صبور است که همیشه میخندد و کاملا مشخص است که شاگردانش هم همگی عاشقش هستند.
چند ساعتی را با هم گذراندیم و از هر دری حرف زدیم.
من باز هم برای شام شیر خوردم. واقعا شیر را دوست دارم. ترکیب شیر با هر چیزی را هم دوست دارم. از این بابت هم به پدرم رفتهام.
جمعه هم طبق برنامه به کرج برگشتیم. مادر نبود. قرار بود به یک مراسم هفتم برود که رفته بود. اما به ساناز زنگ زد و گفت که دارد همراه دخترخالهها و پسرخالهها به خانه میآید چون ظاهرا نهار زود سرو شده بود و هنوز تا مراسم حدود دو ساعت مانده بود.
ما که داشتیم برای نهار آماده میشدیم دست نگه داشتیم و آمادهی پذیرایی از مهمانها شدیم. باید بگویم که من در پذیرایی کردن اصلا مهارت ندارم و در واقع اصلا علاقهای هم به تعارف کردن و این حرفها ندارم. خودم هم وقتی جایی میروم انتظار ندارم که کسی از من پذیرایی کند. در خانهی خودم هم دوست دارم آدمها راحت باشند و اگر چیزی میخواهند خودشان بردارند.
حالا تصور کنید من با چنین روحیهای وقتی که وارد قزوین شدم کاملا شوکه شده بودم. برای اولین بار در عمرم میدیدم که مهم است که دستههای استکانها همگی به یک سمت باشند که مهمانها راحت چای را بردارند، یا اینکه دسر را باید یکی یکی به مهمانها تعارف کرد. این چیزها برای من عجیب بود واقعا. البته که هیچوقت هم یاد نگرفتم و همیشه کار خودم را میکردم.
یک بار که پسرخالههای احسان برای اولین بار به خانهی ما آمدند من از بیرون سمبوسه گرفته بودم. همینکه همگی سر میز شام جمع شدند من بیمقدمه گفتم: «اینها رو از بیرون گرفتمها. فکر نکنید خودم درست کردم.» احسان نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «خنگ، صبر میکردی اگه ازت پرسیدن میگفتی. لازم نبود بگی اصلا»
ظاهرا از این نظر هم کاملا به پدرم رفتهام. اگر قبلا این متن را نخواندهاید اینجا بخوانید:
اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن.»
و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!
قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده میاندازه یا ناراحت میکنه «عیناً در من وجود داره»
[/vc_column_text][vc_separator align=”align_right” border_width=”3″ el_width=”30″ wd_hide_on_desktop=”no” wd_hide_on_tablet=”no” wd_hide_on_mobile=”no”][vc_column_text woodmart_inline=”no” text_larger=”no”]من پذیرفتهام که نقاط ضعف زیادی دارم، پذیرفتهام که توانمندیهای محدودی دارم و به خودشناسی بسیار بهتری رسیدهام. بنابراین اصلا لازم نمیبینم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان دهم.
مادر و مهمانها بعد از یکی دو ساعت رفتند و ما جوجهکباب را روی آتش گذاشتیم. تا عصر آنجا بودیم و بعد هر کس به خانهی خودش رفت.
وقتی به خانه آمدیم من مستقیم به سراغ مودم رفتم و بعد از این همه مدت اینترنت را راه انداختم. مشکل اینجا بود که شماره تلفن در اجارهنامهی ما قید نشده بود و همین امر گرفتن سرویس اینترنت را دچار مشکل کرده بود. مودم را با اطلاعات جدید تنظیم کردم و بالاخره وصل شدیم. همان موقع هم لپتاپم را با استفاده از کابل به مودم متصل کردم که یک وقتی خدایی نکرده اینترنت قطع نشود و گذاشتم تا سیستمعامل آپدیت شود و خودم رفتم که دوش بگیرم. وقتی آمدم دیدم که بالاخره بعد از چند هفته تلاش پیگیرانهی من برای بهروزرسانی سیستم عامل در این اوضاع وخیم اینترنت این اتفاق افتاده است.
خوبی بسیار بزرگ کامپیوترهای اپل این است که سیستمعامل به راحتی آپدیت میشود بدون اینکه کوچکترین مشکلی پیش بیاید. اما وقتی که شما یک لپتاپ مبتنی بر ویندوز را با یک نسخهی خاص از ویندوز تهیه میکنید اگر بخواهید آن را به نسخههای بالاتر ارتقا دهید اولا باید آن را به صورت نسخهی هک شده تهیه کنید و بعد هم تمام درایورها را جداگانه نصب کنید. من از سال ۲۰۱۱ شروع به استفاده از کامپیوترهای اپل کردم و دیگر هرگز در زندگیام به ویندوز برنخواهم گشت.
الهی شکرت…